جهانِ امید "
گفت گوساله ای به مادرِ خویش
در هراسم زِ آنچه هست در پیش
ما در این مزرعه، زِ صبح تا شام
می خوریم از گیاهِ ویژه یِ دام
تا که شیر آوریم ، چند منی !
ظرف ها پٌر کنند ، چند تنی
گاوِ نر هم ، اسیرِ ابدال است
قر عه یِ کشتنش به آن سال است
جدِّ ما ها ، که در بیا بان بود
گاه و گه ، از شکار هراسان بود
غصه اش خشمِ آن طبیعت بود
از وقایع ، کمی به حیرت بود
انقلابی شد ، آمدیم به شهر
زندگی شکل آورد تا دهر !
خورد و، خوراک و، شیر و، هر کاری
نظم پیدا کند به هوشیاری
گَشته است این قرار ، پا بر جا
بهرِ ما ، در ازایِ دادنِ جا
رفته از دست ، دشتِ آزادی
ترس از قتلِ شیر ، گه گاهی!
لیک ،اینک هزار ها ضحاک
می زند گشت،روز و شب بی باک
نیستند ، گاوها دگر با هم
تا که ، تعدادمان نگردد کم
ما چرا خدمتِ این انسانیم ؟ !
قصد این زندگی ، نمی دانیم؟!
پایه یِ این ، بنا چرا سست است ؟
ریشه یِ زندگی چرا رٌسته است؟
زاده گشتیم ، تا که ما بخورند ! ؟
هرکه فَربه شده است سر ببرند؟!
کفت مادر: ببین خودِ انسان
گشته هشیار تر زِ ما آن سان
بَرده یِ خویش می کند هر کس
هر ضعیفی که حس کند در پس
تازه او هم ، به گونه در بند است
بر ده یِ فکرِ مردمی چند است !
گاهی ،این بند ، بندِ پنها نیست
در تنیده زِ فرطِ نادانیست
او نمی داند از کجاست چرا !
بهرچه آمده است و، چیست فرا!؟
دست یازد نیاز خود گاهی
می کشد خویشتن به هر راهی
ساخته بهرِ خویش افسانه
نشود بسته گردد این نامه!!!
ورنه او هم ،مثالِ ما به فناست
گر چه می گوید این امیدِ بناست
" مقتدا" گفته ام جهانِ امید
عالَمِ دیگری نموده پدید
آموزنده و زیبا بود