همای سعادت
الا ای همای سعادت کجایی؟ بیفکن سایه ای بر سر بی نوایی
گذر افتاده بر صحرا و کوهی ز مرغان دیده ام از هرگروهی نه طوطی خواهم نه طاووس نه سار بگردم پیِ سایه ات بی قرار
نه باغ و نه بستان نه خرّم هوا نه رخسار دخت پری رویِ خودنما
شنیدم که شیری به آهو رسید بینداخت پنجه ,شکم را دَرید
شد از آن دَریده شکم تا برون یکی بچّه آهو به همراه خون
زِفعلش خجل گشت شیر دلیر به جنبش در آمد وجدان شیر
نه یک ذرّه از گوشت آهو بخورد به فکری عمیق رفت و یکدَم بِمُرد
پس ای انسان درّنده ,تو زین شیر برو انسانیّت آموز و یاد گیر
چرا با یکدگر در گیر و داریم?! چرا طاقت نگاهِ هم نداریم?!
چرا اخلاق ما چون قومِ تاتار?! چرا اندر سخن صد ناسزا بار?!
سخن را نکو کن به تدبیر خویش سخن را ز جادو تاثیر بیش
گرفتار فلان قوم از زَهی ها اَب و اُمِّ تواند آدم و حوّا
وگر اندر طمع وخام باشی کجا زاییده اسلام باشی?
ماییم خواهر وبرادر هر نژادی تواَش اوراسیایی نام نهادی
نمی دانی که این بند گرانیست مثال باد وسرمای خزانیست
بهار دیگری در راهست خندان که دیگر بار تورا از نو دهد جان
به آغوشت بگیر تا زنده باشی میان مردمان بِه بنده باشی
پایان.
بسیار زیبا و جالب بود
مبین مشکلات جامعه