رسته از دنیا
دست و پا گم کرده سوی ، یه نقطه می دوید
خامی اش روبه افول و، پختگی رو به تزاید
همچون ، یه پخته می دوید
نه مثالِ پخش نورِخامِ صبح
همچوخورشیدی پُر ازگرما و پخته می دمید
هرچه میخواست دراین دنیای آزمون ، کرده بود
سوی دنیای جدید ، بی هیچ عقده می دوید
همه دنیایش ، آباد شده بود
به لطفِ اندیشه ای آباد
پس عاقبتش مسلماً آبادتر
پس بدون هیچ خرابی ، سوی آبادیِ دیگر
بی هیچ ناله های شومِ آن ، مظهرِخرابه
( یعنی جُغده ) می پرید
همچون ماشین تایپ بود، کوشا وسرخوش
یکریز، تَرَنُّمی ز تق و تق ، نقطه سرِخط
اتوبوس ، در راهِ ایستگاه بود ،
وی هم ، سوی سرِخط
سوی آن توقفِ کوتاه ، به آن نقطه می دوید
یکباره آرام گرفت
پس از ایستادنِ آن مَرکَب ، در وقتِ غروب
سپس سوی طلوعی دوباره ،
سوی آن حقیقتِ ناب
پس از یکعمر تلاش ، زین قفس ،
همچون کبوتری آزاد و زُبده می رهید
پس ازچند ثانیه ای، فقط نوری دیده شد درافقِ چشم
دیدند که آن نقطه ،
رسته از دنیا و، خسته از دنیا
ز تنگنای جهانی ،
پُر از زنجیر و بند و، قفلِ بی کلید و، پُر از عقده رهید
بهمن بیدقی 1400/4/6
روحش شاد
خوش به حالش