نقاشیِ آرامش
به نام خالق زیبایی ها آغاز میکنم . هم او که همیشه به او معتقد بوده و هستم ، ولی او دیگر برای من تنها یک اعتقاد نیست، نه فقط یک باور، که یک عشق ناگسستنی است . هم او که اتفاقاً درمواجهه با گناه، بیشتررخ مینماید ومرا ازگناه به خود میخواند ومن با استغفراللهی شیرین، او را میطلبم و او کمکم میکند.
وجمله محکم وجامع ، و دنیایی که نه تنها پرسه زن یادش، که حکمران حیاتش خداست یعنی لا حول ولا قوة الا بالله بر زبانم چون جوشش آب کنار پای اسماعیل که به تقلای پاهای او و به پرپر زدن مادری که بین دو کوه همچون مرغی پرکنده و شاید سرکنده، میدوید تا آبی بیابد ولی نمیافت و تنها سراب را میدید، جاری میشود.
.
.
.
می خواستم نقاشی ای با موضوع آرامش خلق کنم ولی نه با رنگ ، که با کلمات . که ضمناً موضوعش
واقعی هم باشد.
کودکی پاک بنام اسماعیل ومادری عاشق و پرازمفهوم تلاش و پر از مفهوم مادری ، بنام هاجر در ذهنم نقش بست،آنهم درسختترین لحظاتی که شاید درخواب هم تصورش مشکل باشد که ببینیمش تا چه رسد به اینکه به واقع، حس اش کنیم .
صحنه را اینگونه تجسم کنید که درهیجستانی بنام بیابان ، یک زن و نوزادش ازفرط تشنگی ، میروند که بمیرند، اما مادرست دیگر، اگر خود بمیرد هم تا توانی باقیست برای زنده ماندن کودکش مبارزه میکند ، تا آخرین لحظه زندگی.
مادرتقلا میکند و بدنبال آبیست که کودک تشنه اش را سیراب کند تا اوزنده بماند. وعجیب است که هرچه بیشتر میگردد قطره آبی هم نمی یابد . هفت بار فاصله دو کوه صفا و مروه را سراسیمه میدود اما همه تلاشهایش بی ثمرست . آنجا آبی نیست .
ناامید وپرازاضطراب وخسته و رو به موت ، درحالیکه رمقش به آخررسیده است وهنگامیکه خودش نیز بمانند نوزادش امید به زنده ماندنشان نیست ، وزن کم نوزاد را هم تاب نمیآورد و بر زمینش میگذارد و درحالیکه که دیگرساکن است وتوان حتی راه رفتنش هم نیست چه رسد به دویدن، زمزمه آبی گوشش را مینوازد. آبی که درزیر پای کودکش براثر دست و پا زدنهای پیاپی نوزادی درحال جان دادن ، به فرمان خدا جاری شده ، آنهم چه گوارا.
زمزمه آبی که زمزم نامیده شد و تاکنون باقیست . معجزه ای دیگر از سوی خدای مهربان. خدایی که هر وقت بنامش زبان میگردانم شور و شعفی در جانم جان میگیرد و مستم میکند.
خدا میخواست به همه بفهماند که اگرخدا نخواهد کوشش تاحد مرگتان بی فایده است ووقتی که خدا بخواهد با معجزه ای آنچه را که میخواهید بدست می آورید . فقط بی چشم و و رو وناسپاسی نکید و قدردان باشید که خدا بر نعمتش برشما بیفزاید.
اما آنچه مهمست اینست که دراین بیغوله راه، ابراهیم کجاست؟
اول همه به ابراهیم شک میکنند : اگر او معنای اسلام حنیف است پس رها کردن دو ضعیف، آنهم دراین بیابان محض چرا؟اینطرف نوزادی که اگرپشه ای خونش رامیمکید وازشدت سوزش اولین دردهای عالم خاکی را میچشید حتی یارای مقابله با پشه را نداشت وآنطرف بانویی که اگر دچار خشم خانمان برافکن صحرا میشد چه میشد؟ بیابان که با آوردن نامش، یاد مارو عقرب و... درافکارشکل می بندد، چه ؟
همه آنها که ابراهیم را به تهمت بی تفاوتی ، مذمت کردند بی توجه بودند که این همه، هنرنمایی خدای مهربان بود که بزرگی و صفایش را در مقابل دیدگان بی توجهمان آشکار کند که باید ابراهیم(ع) آن دو بزرگوار را به این بیابان بیاورد وسپس برود که تمامی اینها فرمانست ونه هرفرمانی، که فرمان خداست و همیشه فرمان خدا را باید بر روی چشم گذاشت. و ابراهیم که متوکل ترین انسانهاست و به خدا اعتماد کامل دارد و بخوبی میداند که خدا جز به حق، جز به علم وجزبه دلیلی مستدل کاری نمیکند و بدون دلیلی - که همیشه زیباست - چیزی نمیگوید که انسان انجامش دهد. پس روح ابراهیم آسوده است. همانگونه که درحالیکه در منجنیق قرارش دادند تا به جهنمی ازآتش بیندازندش آرام بود و در جواب جبرئیل که گفت :
ازخدا چیزی نمیخواهی؟ گفت:همینقدر که خدا مرا می بیند، کافیست.
وقتی دقیق به تابلو سیال آن واقعه بیابان بی آب و علف که مینگریم، آرامش بخش ما و آرامش بخش آنها را درآن صحنه می یابیم . در آن صحرا ، خدا جاری بود.
و اگربنا بود ابراهیم درآن صحنه ها حضورداشته باشد، دیگر عظمت این تابلو رنگ می باخت .
دیگرابهت این خوشرنگ پرازسادگی های ماورایی ، نقش نمی یافت .
خداوند خوب نقاشی است. همانگونه که خوب معشوقی است. همانگونه که خوب خدایی است.
در تلاطم هاجر، درموج های بلند کوه وارکویر، آرامش خداییِ تنها خدای عالم بود که میوزید. و فضایی که پر بود ازخدا. پر بود ازعشق و پربود از امید.
و الان که می نویسم، فضای اینجا هم پراست از خدا. پراست ازعشق و پر است از امید.
و به قبل تر ها هم که در آن لحظه ها حضورداشتم هم که مینگرم ، پر بوده از خدا. میتوانسته پرباشد از عشق و امید .
اما بسیار مواقع که درمیان عشقی که تنها با حضور جاودانه خدا درفضا تلمبار میشود، و امید پیوست آن، اصلاً من کجا بوده ام ؟ یادم کجا بوده است ؟ نگاهم ؟ لبانم و زبانم متحداً چه میکفتند ؟ خدا که بهترین بود ولی چرا فقط ازخدا نگفتم ؟
و اینست آغازجهنمی که دچار آنم و لحظه لحظه میسوزاندم که به امیدِ بخشش، به ماورا چشم دوخته ام و خیره ، دیوانه ای را مانم، پر ازافسردگی.
ولی دانستن یک چیز، فقط یک چیز و آن اینکه نظر یار درمورد من چیست؟ ازمن میتواند جوان چالاکی بسازد که رقص کنان، لحظه لحظه زندگیم را بمیرم به امید محوشدن درآغوش معشوقی که برای آغوشش له له میزنم . و اضطرابِ مهلک زندگی ام یاد آن مرگی ست که نه تنها آغوشی انتظار مرا نکشد ، بلکه در آن لحظات تغییر و لحظاتِ انتقالم به عالم دیگر، آن عزیزنبخشایدم . اینهمه سختی و عذاب را مطمئناً نمیتوانم تحمل کنم . اینکه آن عزیز از من رخ بگرداند ومن ابوسفیان وار به دنبال نگاه الهی محمد، بدوم ولی نگاه ناآرام او هیچگاه برایم نایستد که دلم به باور برسد که او مرا بخشیده .
دربحبوحه آتش ونسیم ، دل میبندم به خواست او. حتی اگرآتشی برایم آماده کرده باشد. چون او آماده کرده است برایم گلستانی ازعشق وعاشقی است، زیرا که درآنجا نسیم حضورش و نگاه زیبایش را بخوبی حس میکنم . اگراو آن زندگی را برایم پسندیده ، پسند اوآنچنان برایم اهمیت دارد که سوختن جوارِحم را از یاد میبرم با امید به او که امیدِ سرافکندگان است.
درغرقاب دریای بی کسیِ من ، خدا تنها کسِ منست.آنهم چه دلبر و چه دل آرامی، که یادش ، که حضورِ جاودانه و لحظه لحظه اش تنها سرمایه ی منست . آن موقع که بدنیا آمدم ، تمام آن زمانی که زیستم و زمانی که بسویش پرمیکشم .
بهمن بیدقی