نویسنده:نیلوفر ارزانی
بر اساس واقعیت...
روزی روزگاری در یکی از شهرستان های اطراف شیراز،درشهرستان کازرون،معروف به شهر سبز،دختری به نام پریان به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد،که با تمام سختی های زندگی،دیپلم خود را گرفته بود.میخواست به دانشگاه بره و تعیین رشته کنه و تمام دلخوشیش اش به بلند گذاشتن ناخنش و لاک زدن آن بود.
پدرش آزاد او را درک نمیکرد چون آزاد به او گفت:(( که برو زودتر خودت رو برا دانشگاه ثبت نام کن.))اما بعد از ثبت نام کردن،آزاد با گیر دادنای الکیش دخترش را آزار میداد.آزاد میگفت:(( که اگه میخواد بره دانشگاه باید ناخنش رو کوتاه کنه.))
وقتی پریان فهمید که پدرش او رو درک نمیکنه،از دانشگاه رفتن منصرف شد.او فکر میکرد مثل دخترای دیگه میتونه تحصیل کنه، اما ناامید شد و تا چند روز در خانه ماند و با پدرش قهر کرد.
چند بار آزاد مریض شد به علت ناراحتی قلبی که داشت و در بیمارستان بستری شد،اما پریان به عیادتش نمیرفت،چون میدانست که آزاد طبق معمول خودش رو به مریضی میزنه.پریان میخواست به همراه مادرش پریا از شهرستان کازرون بره و آزاد را ترک کنه تا شاید آزاد به خودش بیاد و دست از اخلاق و رفتارش برداره و خودش رو اصلاح کنه.
پریان وقتی اعصابش خورد میشد در اتاقش می نشست و با بغض و ناراحتی شعر و طراحی میکرد و پیش خودش میگفت:((خوش به حال دوستانش،پدری دارند که میتونند آنها رو درک کنند و زن و مرد رو برابر میدونند.))
اما پدر پریان مردی بود که افکار قدیمی داشت،به نظرات زن و دخترش توجه نمیکرد و هر چه قدر سنش بالا میرفت،اخلاقش به جای اینکه بهتر شود بدتر میشد.
نزدیکان آنها و همچنین پریا به آزاد میگفتند:((تا کی میخوای به رفتار زننده ات ادامه بدی؟باعث شدی که دو تا پسرت آراد و آران را ناراحت کنی و آنها را از خودت برنجانی.حالا نوبت دختر یکی یدونه ات پریان هست؟برای دختر نوجوانت استرس بد است.))
پریان بیچاره افسرده و ناراحت بود و وقتی در واتساپ میدید که دوستانش وضعیت میگذارند و میخواهند به دانشگاه بروند خیلی غصه میخورد.
پریا مادر مهربانش که موفقیت دخترش را میخواست تا میتوانست با پریان صحبت میکرد اما پریان کوتاه نمی آمد و این پریان دیگر پریان سابق نبود و پریا هم چاره ای نداشت و میخواست آزاد رو ترک کنه.
آزاد برای اینکه پریا و پریان او را ترک نکنند،گفت:((من که چیزی نگفتم.))همسرش پریا به او اخم کرد و گفت:((تو چیزی نگفتی؟))پدر به خودش آمد و گفت:((درست است من اشتباه کردم قبول دارم.او دختر ۱۸ ساله است،دل دارد،امروزی است.پریان تو شرایط سخت کنار ماست و هوای ما رو داره،ولی قدرش رو نمیدونستم،من هیچ وقت نتونستم اون رو درک کنم.
من نفهمیدم تو دلش چی میگذره،نمیدونستم که اونم میخواد مثل دیگر دوستانش باشه.الان پدری میشم که اون میخواد.
حق با تو است پریا اون تو این سن به توجه پدر و مادر نیاز داره.درسته پریا تو همیشه بهترین مادر برای پریان بودی و هستی و خواهی بود.اما من هیچ وقت پدر خوبی برای پریان نبودم.نه تنها پریان،برای دو تا پسرم آراد و آران.حداقل پسرانم در نوجوانی با دوستان خود به تفریح میرفتند،
اما پریان هیچ وقت با دوستانش برای تفریح به بیرون نمیرفت اون هم به خاطر اخلاق من بود و چون میدونست اخلاق من چطوریه،از همون اول به دوستاش برای بیرون رفتن جواب رد میداد و نمیرفت.و تو خونه میموند و اعصابش خورد میشد و من تلفن همراهم رو خراب میکردم و پریان هم تلفن همراهم رو درست میکرد اما من از پریان هیچ وقت تشکر نمیکردم.
حداقل پسرها یا میرند سربازی یا میرند دنبال کار کمتر میشه اونا تو خونه باشند.اما دخترم بیشتر پیش ما بوده و به خاطر غرغر های من سردرد گرفته.اون هر کاری میخواد بکنه اشکالی نداره ولی دانشگاه بره چون من منتظرم که موفقیت اون رو ببینم.))
پدر پریان به پریا گفت:((تو با اون حرف بزن شاید راضی شد.))
پریا با دخترش حرف زد.اما دختر دیگه نا امید بود.
پدر پریان گفت:((خودم میرم باهاش حرف میزنم شاید راضی شد.))پریا گفت:((دخترم ناراحته تا من رفتم تو اتاقش و اسم دانشگاه رو آوردم سرم داد کشید.
تو هم که قلب درد داری پس بهتره از حرف زدن باهاش منصرف بشی.))آزاد قبول کرد.
اما پریان با پدرش قهر بود.تا اینکه آزاد به پریا گفت:((دیگه خسته شدم،چرا نمیاد پیشم؟!عجب اشتباهی کردم.من پشیمونم.تو مادرشی با تو راحت تره.بهش بگو تا بره دانشگاه.))
پریا به پریان گفت:((یه مهلت دیگه به پدرت میدیم.تو هم موافقی که بری دانشگاه؟))
پریان گفت:((به شرطی دانشگاه میرم که دکوراسیون خونه عوض بشه،اخلاقش با من خوب باشه و مثل دخترای دیگه باشم که میرن دانشگاه چون اگه مثل دخترای دانشجو نگردم و آرایش نکنم، ممکنه پسر و دخترای دانشگاه مسخره ام کنن من تحمل مسخره کردن اونا رو ندارم.))
مادرش گفت:((پس پدرت رو میبخشی؟))پریان گفت:((تا حدودی. بدون که یه مهلت دیگه بهش دادم،ولی اگه بازم اعصابم رو خورد کنه ول میکنیم میریم خونه خاله پوران،چون اونجا راحت تریم و تکلیفمون رو با آزاد روشن میکنیم.))
مادر هم رفت به پدر گفت:((که پریان تو رو بخشیده.))پدر هم که هیجان براش بد بود،خوشحال شد.اما یهو قلبش تیر کشید و وقتی دخترش را دید خوشحال شد و او را بغل کرد.آزاد از کار خود پشیمان شده بود و از پریان میخواست که او را ببخشد و پریان هم او را بخشید و چون چند روز از ترم مهر گذشته بود تصمیم گرفت بهمن به دانشگاه بره
و تصمیم گرفت تا بهمن کلاس هنری بره تا سرگرم بشه و وقتش هدر نره.
اما باز هم آزاد شد همان آزاد سابق.
این داستان ادامه دارد...
خوندمش زیباست