سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آذر 1403
    12 جمادى الثانية 1446
      Thursday 12 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۲۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سفرهٔ عشق
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۸ ۲۰:۱۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۲۰ | نظرات : ۵

        سفرهٔ عشق

        ″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. 
        نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.
        - بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
        و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌عزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
        ″اوس‌عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمه‌خانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
        ″فاطمه‌خانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشمان‌اش، به شوهرش پاسخ داد.
        ″اوس‌عزیز″ دستی به سبیل‌ کلفت و خوش فرم‌اش آورد و باز  گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
        و ″فاطمه‌خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بی‌روح‌اش جواب‌اش را داد.
        ″اوس‌عزیز″ سال‌ها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه‌خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوس‌عزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت می‌کرد. لباس‌هایش را عوض می‌کرد. حمام می‌برد. غذا می‌پخت و با حوصله به همسرش می‌داد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخن‌هایش را لاک، می‌زد. موهایش را شانه می‌کرد و صورت‌اش را سرخ‌آب، سفید آب می‌کرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوس‌عزیز″ فقط عشق‌اش، فاطمه خانم شده بود.
        سردی هوا سرِ طاس و لخت از مویِ ″اوس‌عزیز″ را اذیت می‌کرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس‌عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه ‌خانم″ برای زیارت ″شاه‌عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنی‌اش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
        - به‌به! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم... بفرما!
        ″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال می‌شد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس‌عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. 
        ″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها می‌آمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام می‌داد بعد می‌رفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس‌عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمی‌آمد، شب خواب به چشمان ″اوس‌عزیز″ نمی‌نشست.
        ″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس‌عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.
        دوباره ″اوس‌عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لب‌های قهوه‌ای رنگ‌اش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوه‌اش را کاهش می‌دهد.
        با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجه‌اش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
        - تشنته؟!
        با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک می‌کرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
        •••••
        نزدیک سحر بود و ″اوس‌عزیز″ هنوز در رختخواب‌اش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف نگاه‌اش را دوخت. روی سقف را ترک‌های ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجه‌ای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشته‌های دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود...
        از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندک‌اش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوش‌اش را آرام نمی‌کرد. فکرهای گوناگون به ذهن‌اش خطور می‌کرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار می‌سوخت و ذره ذره از خاکستر آتشین‌اش بر روی پتو می‌افتاد و غافل از آن در افکار خود غوطه‌ور بود.
        با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس‌عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. 
        بی‌خیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت. 
        دست سفید و بی‌رمق همسرش را در دستان‌اش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
        صورت‌اش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک می‌بست، درشت و گشاد شده بود. 
        حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت می‌کرد. ″اوس‌عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم‌اش، تسکین یابد‌.
        از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دست‌اش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشمان‌اش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه می‌فشرد. نگاهش را به چشمان معشوق‌اش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود. 
        ″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت. 
        •••••
        در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس‌عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند. 
        هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس‌عزیز″ شریک می‌دانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
        •••••
        سیگارها یکی بعد از دیگری دود می‌شد اما غم و غصهٔ ″اوس‌عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود‌.
        از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش می‌دید که دست‌اش را به طرفش گرفته و او را صدا می‌زند.
        غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانه‌اش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچه‌ها در آن به فوتبال می‌پرداختند. 
        ″اوس‌عزیز″ بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی که دور از هیاهوی بچه‌ها بود، نشست و عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت. 
        قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردن‌اش می‌کرد. سمت چپ سینه اش تیر می‌کشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال می‌شد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
        ″اوس‌عزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد. 
        ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...
        •••••
        از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ می‌رفت، کسی در را به رویش باز نمی‌کرد.

        سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
        - با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۵۰۷ در تاریخ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۸ ۲۰:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شعله(مریم.هزارجریبی)
        جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸ ۰۰:۲۴
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خیییییلی قشنگ بود
        یعنی هستن ازین اوس عزیزها فکر نمیکنم
        فکر نمیکنم یک نفر انقدر با وفا باشه
        سعید فلاحی
        سعید فلاحی
        سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۳۴
        درود ها

        وقت بخیر

        بله هستند خوشبختانه
        و با افتخار خودم دیدم که نوشتم

        این داستان را با الهام از اوس عزیز واقعی نوشتم با این تفاوت که تا آن زمان بنده افتخار آشنایی با آنها داشتم، زنده بودند
        و انشاالله خداوند شفای عاجل نصیب فاطمه خانوم کرده باشه و در صحت و سلامت زندگی کنند
        چند سالی است از آنها بی خبرم....
        ارسال پاسخ
        فروغ فرشیدفر
        جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸ ۰۱:۵۰
        ⚘⚘⚘⚘
        سلام ودرود
        زیبا بود...
        سعید فلاحی
        سعید فلاحی
        سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۳۷
        درودها

        مممنون
        خندانک
        ارسال پاسخ
        سعید فلاحی
        سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸ ۰۳:۳۱
        نقد این داستان از : کیوان سلحشوری‌مهر

        عرض درود و ادب دارم، آقای سعید فلاحی
        بدون شک یکی از توانایی‌های به خوبی گسترش یافته شما، توصیف‌های کاملاً ملموس، دقیق و جزءپردازانه شما است که این امکان را برای مخاطب اثر فراهم می‌کند تا وارد فضای توصیف شده داستانی شما بشود و رخدادهای روایت را به خوبی تصور کند، طبعاً چنین دقت‌نظری که موجب ملموس‌تر شدن بخش‌هایی از این روایت شده است: «...، کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت...، عده‌ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان‌هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند...، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد..، پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیرسیگاریِ روی طاقچه له کرد..، به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود..، دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف...، بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی..، عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت...»، آفرین بر شما
        همچنین بدنه اصلی داستان از زبان معیار تقریباً سالمی برخوردار است، البته به جز چند مورد که در یکی از پاراگراف‌ها به صورت محاوره‌ای نوشته شده‌اند: «...، دیگه...، تموم..، رو..، منتظره...» که احتمالاً اشتباه تایپی دلیل چنین اتفاقی در داستان شما است، از سویی دیگر، در جاهایی از همین پاراگراف، زمان افعال با یکدیگر مطابقت ندارند و بعضی از افعال زمان حال را نشان می‌دهند: «...، نیست...، بشود...، دارد...» که به راحتی قابل ترمیم شدن هستند.
        از آن‌ جایی که معمولاً هر داستان برنامه‌ریزی شده و موفقی از خود اسمش شروع می‌شود، پیشنهاد می‌کنم که علی‌رغم جذابیت ظاهری و احساسی بودن اسم انتخابی «سفره عشق» (که چندان تکمیل کننده و پیشبرنده سیر منطقی روایت نیست)، در صورت صلاحدید و پس از دوباره‌خوانی دقیق‌ترِ داستان‌تان، اسمی مؤثرتر و تأمل‌برانگیزتر برایش تنظیم و انتخاب کنید.
        با این که اسم‌های انتخابی دو کاراکتر اصلی روایت، کمترین مشکلی در نحوه شکل‌گیری روایت ایجاد نمی‌کنند، اما در عین حال چندان هم موجب مفهومی‌تر و مؤثرتر شدن روایت ارائه شده نمی‌شوند و بدون به کارگیری این اسامی هم داستان به راحتی در مسیر روایی خودش قرار می‌گیرد؛ البته تصمیم‌گیری در چنین موردی بستگی به صلاحدید خود شما دارد.
        داستان با این که به خوبی توصیف شده است، اما از «سیر توالی حوادثِ» چندان برنامه‌ریزی شد‌ه‌ای برخوردار نیست و طبعاً مطابق چنین وضعیتی، پیرنگ ارائه شده هم از رابطه علت و معلولیِ چندان مستحکم و رخنه‌ناپذیری بهره‌مند نشده است، درواقع بخش‌هایی از توصیف‌های کاملاً دقیق این داستان، به صورتی صرفاً جذاب و مستقل تنظیم شده‌اند و در خدمت انسجام روایی نیستند، به ویژه بخش‌هایی که به تکرار روی عملکردهای نسبتاً غیرضروری کاراکتر اصلی متمرکز شده‌اند (البته منظور از غیرضروری بودن، صرفاً در خدمت پیشبرد سیر منطقی روایت قرار نگرفتنِ برخی از عملکردها است).
        همچنین از سویی دیگر، سیر شتابزده وقایع ضروری داستان، موجب عدم شکل‌گیری حس همراهی و همزادپنداری در مخاطب شده است، در حالی که سوژه انتخابی شما از ظرفیت بسیار بالایی جهت ایجاد وضعیت‌های همزادپندارنه روایی برخوردار است. البته همان‌طور که خودتان هم به خوبی می‌دانید، هر اثر موفق و تأمل‌برانگیزی نیاز به بازنویسی دقیق‌تری دارد تا به بهترین نحو ممکن به مرحله اجرایی برسد، پس لطفاً در هنگام بازنویسی نهایی، موارد اشاره شده را بیشتر مورد توجه قرار بدهید و داستان‌تان را با حداکثر «هشتصد» واژه بُرش داده شده و طبعاً مدیریت شده‌تر (توصیه مکرری که احتمالاً در داستان‌های قبلی شما هم تقدیم حضورتان شده است)، دوباره نویسی کنید.
        داستان از این فرصت تأویل‌پذیرانه روایی برخوردار بود که در بهترین بخش ممکن خودش به پایان برسد: «...، ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند...»، اما روایت برای یک سطر ادامه پیدا کرد تا با توضیحی واضح و غیرضروری به پایان برسد.
        آقای فلاحی عزیز، ارتقاء سطح کیفیتی توصیف‌های جزءپردازانه شما به خوبی مشهود است که چنین عملکرد دقیقی و تحسین‌برانگیزی در کنار پرداخت هرچه دقیق‌تر سایر عناصر مهم داستانی و رعایت هر چه صحیح‌تر «اقتصاد واژگانی»، موجب مؤثرتر شدن وجه روایی آثارتان می‌شود. با آرزوی موفقیت روزافزون و با سپاس احترام بسیار




        منتقد : کیوان سلحشوری‌مهر


        کیوان سلحشوری مهر/ متولد تهران 1351 خورشیدی/شاعر،نویسنده،منتقد،مدرس 1- همراهی و همکاری با انجمن شعر و داستان حوزه هنری گیلان از سال 1370 به بعد. 2- مجری و عضو هیئت امنای داستان حوزه ی هنری گیلان از سال 1377 و برگزار‌کننده و عضو هیئت داوران مسابقه ...
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1