اسمش شيرين بود. هرچند در تموم سالهاي آشنائيمون، يه بار بيشتر به اسم صداش نزدم. وقتي اومد بيست و دو سالش بود. تازه استخدام شده بود و من كلاس سوم دبستان بودم...
دو هفته بود معلّم نداشتيم. معلممون رفته بود مرخصي زايمان و جايگزين ثابتي هم براش نبود، گاهي ناظم مي يومد سر كلاسمون گاهي هم مدير، ولي هنوز هفت ماه ديگه تا پايان سال تحصيلي مونده بود. بي صبرانه مشتاق بوديم خبر بدن كه تا آخر سال، معلم ندارين و ميتونين تموم سالُ بازي كنين و خوش بگذرونين، ولي از اين خبرا نبود...
اون روز زنگ تفريح اول تموم شده بود و بچه ها اومده بودن سر كلاس. من كه تموم زنگ تفريحُ توي حياط مدرسه فوتبال بازي كرده بودم با اينكه كلّي آب خورده بودم بازم تشنه م بود.با خودم گفتم: تا يه معلم مياد سر كلاس، بدوم برم از آبخوري توي حياط يه كم آب بخورم. بنابراين با عجله دويدم تا از كلاس برم بيرون، ولي ناگهان در چارچوب در ِ كلاس، خانوم قدبلند و هيكلداري ظاهر شد. به سختي خودمو كنترل كردم تا با هم تصادف نكنيم ولي نگاهامون تصادف كرد، اونم چه تصادفي!
چند لحظه مات و مبهوت توي چشماي همديگه نگاه كرديم. اونو نميدونم ولي من انگار براي لحظاتي از دنيا رفتم و دوباره برگشتم. تا حالا نديده بودم كسي چشماش بخنده ولي چشماي اون مي خنديد. اين تنها توصيفيه كه ميتونم از اون چشما بكنم.
خجالت زده گفتم: ببخشيد! ميخواسم برم آب بخورم!
با مهربوني گفت: برو ولي زود برگرد!
صداي لطيفشُ كه شنيدم حس كردم ظهر تابستونه و دارم روي يه چمنزار ِيه دست وخنك و سرسبز غلت ميزنم. بي اختيار لبخندي زدم و به طرف حياط دويدم. بغض شادي غريبي كه سعي ميكرد خودشو پشت حنجره م پنهون كنه، گاهگاهي به شكل لبخندي نابجا سرك مي كشيد.نميدونم بالاخره اون روز آب خوردم يا نه! فقط اينو ميدونم كه وقتي برگشتم حسابي تشنه ي نگاه اون بودم. هنوز دم در كلاس ايستاده بود. با كمرويي از زير نگاه خندونش رد شدم و رفتم سر جام نشستم. اونم پشت سر من وارد كلاس شد. چند دقيقه اي هيچي نگفت. يه گچ سفيد ورداشت و روي تخته سيا نوشت: شيرين كوهستاني.
بعد روي صندلي خودش نشست و گفت: سلام بچه ها!... من معلم جديدتون هستم... اسمم هم همينه كه روي تخته نوشتم... حالا شما هم همينجوري كه سر جاتون نشستين، يكي يكي اسم خودتونُ بگين...
من رديف سوم نشسته بودم و تموم مدتي كه همكلاسيام خودشونو معرفي ميكردن به صورت شیرین زل زده بودم و با ولع تموم، اجزاء صورتشو توي ذهن بي نقش و نگارم حكّاكي ميكردم. احساس غريبي داشتم. انگار قلبم پس از نه سال كه از ورود من به دنياي خاكي ميگذشت تازه در حال بيدار شدن بود. به جرأت ميتونم بگم تا اون روز هرگز وجود عضوي به اسم قلب رو توي سينه م حس نكرده بودم. صداي بلند اين عضو تازه يافته و ضربه هايي كه از داخل به قفسه ي سينه م ميزد و لبخند بي دليل و سركشي كه هر از گاهي از پشت حنجره م روي لبام مي جهيد، همه و همه خبر از وقوع حادثه اي مي داد كه برام تازگي داشت...
بالاخره نوبت به من رسيد و من برخلاف لحظه هاي قبل از اون، سرمو پائين انداختم و در حالي كه نسيم خنكي روي گونه هام حس ميكردم و به اوج رسيدن يه سمفوني ناشناخته توي قفسه ي سينه م، صدامو لرزون كرده بود، و با شرمي كه با شرم خيس كردن رختخواب و شكستن شيشه ي پنجره ي همسايه با توپ فوتبال، زمين تا آسمون فرق ميكرد زير لب گفتم: فرهاد دشتي.
بعد از گفتن اسمم چند لحظه صب كردم تا نگاش از من بگذره و به سمت نفر بعدي بره ولي تخمينم اشتباه بود چون وقتي سرمو بالا اوردم ديدم چشما و لباي خندونش هنوزم متوجه منه. انگار از اوضاع و احوال درونم خبر داشت، و اين روح طوفان زده ي منو پريشون تر ميكرد...
اون روز به هر سختي كه بود گذشت و طوفاني كه در وجودم آغاز شده بود به آرامشي آميخته با خيال و اضطراب و رؤيا و كابوس منتهي شد، آرامشي نسبي و بي دوام كه هر روز صبح با رفتن به مدرسه و ديدن شیرین اوج ميگرفت و بعد از خوردن زنگ خونه به دلتنگي و نگراني تبديل ميشد و تا فردا صبح ادامه داشت.
شاگرد اول بودن بهانه اي شده بود براي اين كه بيشتر اوقاتي رو كه توي مدرسه بودم كنار اون باشم. صحيح كردن املاها و برگه هاي امتحاني بچه ها و حاضر غايب كردن و خلاصه همه ي كارايي رو كه يه دانش آموز از عهده ش بر مي يومد به من سپرده بود و تنها دلخوشي من نگاه خندونش بود كه منو سرشار از نيرويي جادويي ميكرد. خيلي دلم ميخواست بدونم توي دلش چي ميگذره، يه چيزاي مبهمي رو حس ميكردم ولي همه چيز برام نامطمئن و ابرآلود بود و اين آزارم ميداد. تا اين كه يه روز صبح وقتي به مدرسه رسيدم با چشماي خيس و غم گرفته ي اون مواجه شدم. ده پونزده ثانيه اي به چشماي هم نگا كرديم. نه من چيزي پرسيدم و نه اون چيزي گفت. اونروز تا زنگ آخر بي اينكه حرفي بزنيم هزار موج نگاه به ساحل چشماش فرستادم و هزار موج اندوه پس گرفتم. زنگ خونه كه خورد احساس كردم براي كنار اومدن با غمي كه روي دلم نشسته به تنهايي بيشتري احتياج دارم بنابراين مسير طولاني تري رو انتخاب كردم و به سمت خونه به راه افتادم. اون روزا مردم در طول روز، درِ حياط خونه هاشونو نمي بستن. به خونه كه رسيدم وارد حياط شدم و طول حياط بزرگ خونه رو طي كردم. به ساختمون كه رسيدم با ناباوري كفشاي شيرين رو ديدم كه پشت در بود. در باز بود ولي كسي رو نمي ديدم. صداي حرف زدن مي يومد. گوشامو تيز كردم و اولين چيزي كه شنيدم صداي مادرم بود كه ميگفت: خجالت بكش دختر!... اون هنوز ده سالشم تموم نشده!
و به دنبال اون صداي شيرين رو شنيدم كه با لحني صادقانه و خالي از غرور گفت: خواهش ميكنم خانوم دشتي!... من صب ميكنم تا چار پنج سال ديگه كه بزرگ بشه... قول ميدم خودش از اين جريان هيچ بويي نبره!
مادرم جواب داد: گفتم نه!... بس كن ديگه!
و شيرين با صداي بغض آلود گفت: به خدا! دست خودم نيست... من عاشقشم... نميدونم چرا... هيچ دليلي ندارم... فقط ميدونم...
انگار تموم دنيا دور سرم مي چرخيد. عقب عقب به سمت در حياط برگشتم و رفتم بيرون، ولي طاقت نياوردم و دوباره برگشتم در حياط به ديوار برخورد كرد و دوباره وارد حياط شدم. شيرين با چشماي اشك آلود از خونه بيرون اومد و وسط حياط منو بغل كرد و سرمو بوسيد. احساس كردم ميخواد چيزي بگه ولي همون موقع فريد برادر بزرگترم وارد حياط شد و شيرين به سرعت خداحافظي كرد و رفت... تا چند روز مدرسه نيومد. وقتي اومد همش توي فكر بود. زنگ خونه كه خورد يه كم مونديم املاها رو صحيح كنيم. املاي منو خودش صحيح كرد. نوزده گرفتم. كلمه ي (بررسي) رو با يه دونه (ر) مشدد نوشته بودم. گفتم: اين كه درسته!...(ر) اول ساكنه، (ر) دوم متحرك ، پس ميتونيم يه (ر) بنويسيم و روش تشديد بذاريم!...
ناراحت شد. با غيظ برگه ي املامو گرفت، نوزده رو خط زد و بيستش كرد و با عصبانيت داد دستم و گفت: بيا! حالا خوب شد؟
هاج و واج نگاش كردم و معصومانه گفتم: از دستم ناراحتين؟!
با درموندگي گفت: آره!... نه!... نميدونم!
و زد زير گريه. با دو تا دستش صورتشو پوشوند. حلقه اي كه توي انگشتش بود توجهمو جلب كرد. غم مبهمي وجودمو فرا گرفت. آروم از كلاس رفتم بيرون و تا شب توي كوچه ها پرسه زدم.
تا چند روز نگاهامونو از هم مي دزديديم. يه روز زنگ آخر بهم گفت: زنگ كه خورد بمون كارت دارم.
بچه ها كه رفتن، رفتيم توي كلاس آمادگيا. بدون هيچ وسواسي روي موكت نشست. منم دو زانو كنارش نشستم. يه پاكت از توي كيفش در اورد كه توش چار پنج تا عكس بود. عكسا رو داد به من و گفت: ببينشون!
عكساي عقدش بود. به سرعت ورق زدم و نگاشون كردم. تموم مدت چشم ازم برنمي داشت. عكسا رو كه بهش پس دادم گفت: خب!... نظرت چيه؟
سرمو پائين انداختم و گفتم: خوبه!
با تعجب گفت: خوبه؟!... متوجه شدي؟... من عقد كردم... اونم شوهرمه.
در حالي كه سعي ميكردم احساساتمو پنهون كنم گفتم: مبارك باشه!... شوهرتون خيلي خوش تيپه!
گفت: همين؟
سرمو بالا اوردم و يه لحظه به چشماش نگا كردم. اشك توي چشماش حلقه زده بود. بدون اين كه چيزي بگم دوباره سرمو پائين انداختم. با بغض سنگيني گفت: برو!
بلند شدم و از كلاس رفتم بيرون. تا خونه دويدم. به خونه كه رسيدم دراز كشيدم و پتو رو كشيدم روي سرم و تا بيدار بودم گريه كردم. تموم بعدظهر و شبُ خوابيدم. فقط توي خواب و بيداري صداي خواهرمو شنيدم كه پرسيد: «فرهاد شام نميخوره؟»... و مادرم جواب داد: «ولش كنين! خسته شه... بذارين بخوابه!»
دو ماه آخر سال تحصيلي رو بدون كوچكترين نگاهي به شيرين گذروندم و آتشي كه در درونم شعله ور شده بود آروم آروم در زير خاكستر روزمرّگي پنهون شد. سال بعد مدرسه دو تايمه شد و شيرين كه ناظم تايم مخالف شده بود عملاً در موازات مسير زندگي من قرار گرفت، هرچند گاهگاهي از طريق زن برادرم كه معلم بود و با ما توي يه خونه زندگي ميكرد سلامي برام ميفرستاد و ميگفت: «بهش بگين دلم ميخواد ببينمش.» ولي من هيچ جوابي نميدادم و خودمو به كوچه ي علي چپ ميزدم. تا اين كه يه روز وقتي اول دبيرستان بودم عصري كه اومدم خونه ديدم خونه شلوغه و مهمون داريم. زن برادرم زايمان كرده بود و معلما اومده بودن عيادتش. من بدون اين كه برخوردي با مهمونا داشته باشم رفتم توي اتاق خودم و درو بستم. برادرم فريد هم كه چار پنج سالي از من بزرگتر بود توي اتاق بود. روي تخت دراز كشيده بودم كه در زدن. من و فريد مث فنر پريديم پشت در. صداي آشنايي از پشت در شنيده شد:«فرهاد!... منم شيرين!»
قلبم دوباره شروع كرد به اجراي سمفوني تپش ! انگار تموم سلولاي بدنم به اضافه ي روحم هم همراهيش ميكردن. دستپاچه شده بودم. نميدونستم چيكار بايد بكنم. فكرم اصلاًكار نميكرد.
- فرهاد! تو رو خّدا! درو واكن!... دلم ميخواد ببينمت.
فريد به حالت آماده باش پشت در اتاق ايستاده بود و دسته ي درو توي دستش گرفته بود. هنوز داشتم فكرمو جمع و جور ميكردم كه دسته ي در به سمت پائين حركت كرد. شيرين بود كه سعي ميكرد درو وا كنه ولي فريد درو محكم نگه داشته بود و نميذاشت باز بشه. هرچي بهش اشاره كردم درو وا كنه گوشش بدهكار نبود. من و شيرين براي باز شدن در تلاش ميكرديم و فريد براي باز نشدنش، آخرشم زورمون به فريد نرسيد و شيرين با صدايي نااميد و غمزده از پشت در گفت: «باشه فرهاد! عيبي نداره... ولي يادت باشه دلم ميخواست ببينمت»...
سالها يكي پس از ديگري گذشت. من ازدواج كردم و برخلاف تصوري كه داشتم نه تنها از تنهايي در نيومدم بلكه تنهاتر شدم، بالاخره هم قيد زندگي مشتركُ زدم و زندگي در تنهايي رو به تنهايي در زندگيمشترك ترجيح دادم و چند سال هم به اين صورت گذشت. يه روز صبح كه بيدار شدم بي اختيار ياد شيرين افتادم.نميدونم شايد خوابشو ديده بودم ولي چيزي يادم نمي يومد، فقط مي ديدم از فكرش در نميام و تنها شعري كه براش گفته بودم هي سر زبونم مي افتاد:
من به بازي هوا با ريه ام خوش بودم// من به تصوير خدا بر طاقچه ي سبز بهار// به عبور سايه از وسعت تابستان// به لباس برگ بر پيكر پائيز// به رؤياي يك آتش در خواب زمستان// خوش بودم// بي آنكه بدانم غم تنهايي چيست// بي آنكه بدانم تپش عشق كجا مي شكفد// يك شب از پنجره اي تازه نگاهم كردي// و نگاهت// در ته كوچه ي بن بست دلم// ره به دنياي غم آلوده ي يك عشق گشود// و نگاهت// كوچه ي كودكي ام را گم كرد...
حسي در دلم جوونه زده بود و لحظه به لحظه قوت ميگرفت: ديدن شيرين!
به زن برادرم تلفن كردم و گفتم:
- نشوني خانوم كوهستاني رو داري؟
- آره!... چطور؟
- ميخوام يه سري بهش بزنم.
- اتفاقاً خيلي هم خوشحال ميشه... مرتب سراغتو ميگيره... شوهرش مرده... تنها پسرشم كه رفته خارج.
آدرسُ گرفتم و طرفاي بعدظهر راه افتادم. آفتاب دلكش پائيزي حس كهنه اي روتوي دلم طراوت ميداد و نسيم خنكي كه به صورتم ميخورد آتشي رو كه سالها زير خاكستر وجودم پنهون شده بود شعله ور ميكرد. فكر و احساسم اسير موج تلخ و شيريني شده بود و تمركز نداشتم. گاهي خودمو غرق خاطرات گذشته مي ديدم و گاهي نگران لحظه هايي كه پيش روم بود. به شهر شيرين كه رسيدم آفتاب تازه غروب كرده بود و دلتنگي در فضا موج ميزد. بي اختيار بهمسجدي كه همون نزديكي بود رفتم و نمازمو خوندم. از مسجد كه بيرون اومدم آرامش عجيبي داشتم. بدون كوچكترين حس نامطلوبي به راه افتادم. چند دقيقه ي بعد كه به خودم اومدم جلوي در ِ خونه ي شيرين بودم. در طبقه ي پنجم آپارتماني هفت طبقه.
درو كه وا كرد مات و مبهوت همديگه رو نگا ميكرديم. انگار براي يه لحظه هزاران حرف ناگفته بين نگاهامون رد و بدل شد. چشماش همون چشما بود فقط لبخندشون كمرنگ تر شده بود. پس از لحظاتي تنها كلامي كه توي فضاي بينمون پيچيد دو سلام لرزون بود. دستشو براي دست دادن به سمتم دراز كرد. دستشو گرفتم و بوسيدم. لرزش دستاش از موج اضطرابي كه توي قلبش بود خبر ميداد. معلوم بود كه در درونش جنگي به پاست، جنگي ميون عقل و احساس. چشماي آدما صادقانه ترين تصوير شخصيتشونو نشون ميده ولي ظاهرشون شايد نه. شايد به چشمام كه نگا ميكرد همون فرهاد سي و چند سال پيشُ مي ديد ولي ظاهرم اونو دو دل كرده بود. حالا من مردي چهل و هفت ساله بودم با ريش جوگندمي و پيشوني پينه بسته. هرچند شلوار مخمل كبريتي سورمه اي، كاپشن قهوه اي چرم، پيرني كه دكمه ي بالاشو نبسته بودم و عطر خوشبوئي كه زده بودم ظاهر غلط اندازمو تا حدودي تعديل كرده بود ولي حالت معذب و مردد شيرين رو حس ميكردم. در حالي كه دو فنجون چايي مي ريخت از حال و روزم پرسيد و من خيلي خلاصه گفتم: «تنها زندگي ميكنم». وقتي خلاصه گويي منو ديد ديگه چيزي نپرسيد. موج غريبي درياي وجودمو به تلاطم انداخته بود و منو مث يه تخته پاره ي پوسيده به سمت ساحل آغوشش هل ميداد. كاپشنمو در اوردم و روي كاناپه نشستم. لحظه اي جلوي كاناپه ايستاد و با ترديد به جاي خالي كنار من نگا كرد و بعد به سمت يه مبل تكي رفت اما قبل از اينكه بشينه گفتم: «بيا اينجا بشين!... كنار من!»
لبخند زيبايي همزمان روي لبا و چشماش نقش بست. نگام كه كرد حس آشنا ولي مبهمي تموم وجودمو فراگرفت، حسي شبيه كنار آتش بودن توي يه شب برفي در يه جنگل دورافتاده!
كنارم نشست. چيزي در درونم عقلمو از كار انداخته بود. انگار فقط دلم بود كه فرمانروايي ميكرد، مقتدر و بي ترديد. دستمو دور بازوهاش حلقه كردم. لذتي توصيف ناپذير روح و جسممُ دربرگرفت. لذتي فراتر از تموم لذّتاي دنيايي كه ميشناختم. ميخواستم چيزي بگم ولي انگار واژه ها دور از دسترسم بودند. از ميون تموم واژه هايي كه بلد بودم فقط سه كلمه باقي مونده بود كه براي رها شدن خودشونو با بي تابي به در و ديوار قلبم ميكوفتن. بي اختيار سرمو به گوشش نزديك كردم و آروم گفتم: «شيرين! دوسِت دارم».
با ناباوري برگشت و نگام كرد. ناگهان بغضش تركيد و هق هق كنان خودشو توي آغوشم انداخت و گفت: «مي دوني چند سال... انتظار كشيدم تا اين جمله رو ازت بشنوم؟»
بغض راه گلومو بسته بود و تنها هديه اي كه توي اون لحظات ميتونستم تقديمش كنم صداي قلبم بود، همون قلبي كه سالها پيش به لطف نگاه اون پيداش كرده بودم. چيزي نگذشت كه احساس سنگيني عجيبي كردم. سنگيني روي جسمم نبود روي روحم بود. بي اختيار چشمامو بستم. لحظاتي بعد احساس كردم من و شیرین در حال گذر از دالون تاريكي هستيم. انتهاي دالون روشن بود. به انتها كه رسيديم آسمون رنگ غريبي داشت. رنگي بين صورتي، قرمز، نارنجي. آرامش عميق و عظيمي ما رو توي آغوش خودش گرفت. به چشماي شيرين نگا كردم. چشماش مي خنديد، درست مث اولين باري كه اونو ديده بودم. نمي دونم چه مدت گذشت. آروم آروم نور سفيدي پشت پلكام ظاهر شد. چشمامو كه وا كردم روي كاناپه نشسته بودم.سر شيرين روي سينه م بود. اون دستشو دور كمرم حلقه كرده بود و منم دستمو دور بازوهاش. صداي اذون خروسي از دوردست به گوش مي رسيد و دو فنجون روي ميز با حسرت نگامون ميكردن. دست شيرين رو توي دستم گرفتم و بوسيدم... سرد بود.
م. فریاد- اصفهان- پاییز 93
یاد شعر معین افتاد
صبحت بخیر عزیزم
عشقی که بعد از کلی انتظار با این پایان تلخ رنگش تغییر کرد و شد حسرت
خیلی زیبا بود استاد واقعا لذت بردم