سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 13 آذر 1403
  • روز بيمه
3 جمادى الثانية 1446
  • شهادت حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها، 11 هـ ق
Tuesday 3 Dec 2024
  • روز جهاني معلولان
مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

سه شنبه ۱۳ آذر

پست های وبلاگ

شعرناب
دوباره در لفافه
ارسال شده توسط

بهمن بیدقی

در تاریخ : پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۵۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۸۹ | نظرات : ۰

 دوباره در لفافه
میخواست بره بانک ، ولی جای پارک پیدا نمیکرد ، آخرای کار روزانه بانک بود . باعجله ماشینشو یه جا پارک کرد و بسوی بانک دوید . وارد بانک که شد نگهبان درو بست. چند مشتری دیگه هنوز توی بانک بودن . امید ، چک رو پشت نویسی کرد و به گیشه مخصوص داد . ضمناً به صندوقدار گفت : اگه ممکنه ایران چک بدین . کارمند که برای رفتن عجله داشت، گفت: نداریم وچندین دسته ۵ هزارتومانی و ۱۰ هزار تومانی  که لازمه بردنش یک کیف بزرگ بود دودستی  گذاشت رو پیشخونو رفت . امید، زل زده بود به دسته‌های پول که روی پیشخون ولوشده بودن و گفت: ولی…. و توفکربود که چجوری میتونه اینهمه پولو ببره که با درخواستش نایلکسی به او دادند و پولارو ریخت توشو و از بانک اومد بیرون.
 
وقتی خواست عرض خیابانو طی کنه، در خلاف جهت ، موتوری با سرعت بسیار بالا مماس با تنش مثل باد اومدوازصدای بوق گوش خراش موتورتا برگرداندن سربسمت موتوروهل دادنش توسط راکب موتور و قاپیدن پولا توسط تَرک اون و نقش بر زمین شدن امید، همه یک لحظه طول کشید.
 
با اینکه چیزی نمونده بود که سرش دراثراصابت با جدول کنارخیابون داغون بشه، بسرعت پا شد وهمان لحظه ماشینی که رانندش دختر بود ترمز محکمی کرد طوریکه ماشین که میخکوب شد، دختره کمپلت به سمت فرمون پرت شد و گفت: بدو سوارشو وامید هم بدون هیچ فکر وسوالی پرید تو ماشین وماشین مثل باد بسمت موتور حرکت کرد. کل این ماجرا شد: لحظه دوم .
یعنی داستان یک آدم، یعنی تغییر زندگی یک آدم ، در دوسوت.
 
امید که فقط یه صدای گرم و دلگرم ‌کننده و امیدبخشو شنیده بود روشو بسمت راننده چرخوند و دوباره به شیشه جلو و موتوری که بسرعت میرفت نگاه کرد.
سرعت ماشین به حدی زیاد بود که فاصله اش تا موتور به اندازه چند متر شده بود.
دوباره تو یه لحظه انگار کل ماجرا را از جمله دختری که قلمبه چپید توچشماشو مرور کرد.
بعد ازمکثی دوباره با میل شدید به دختر نگاه کرد. دختر، آرام و متین ولی با چشمانی که آتیش پارگی در آن نمایان بود، با خنده آرامش‌ بخشی گفت: سلام، خوبی؟
امید که هاج و واجش برده بود به طنز ظریف لحن دختر، درآن لحظات برزخی ناامنی و امید،جواب داد: سلام، بهتر از این نمیشه. و هردو یه آن، بدون اینکه به چیزی فکر کنند، خندیدند. شاید به بازی زندگی و شاید هم به سرنوشت.
 
وچه مختلف است برخورد با یک ماجرا. یک اتفاق ، و به تعداد آدم ها، طریقه برخورد. یکی ناخواسته ، نقش شکار را در این نمایشنامه بعهده میگیرد و یکی هم به اختیار، نقش یک ناجی را . ولی خنده  لحظه اضطراب، درهمه بروز نمی‌کنه. معمولاً گریه است و فریاد، فغان و ناله و برخوردی خشک وخشن و... و بی نهایت رفتاری که ممکنست بروز کند.
فقط  مدت کوتاهی  یاد  پول  از دست رفته  و ثمره تلاش شبانه ‌روزیش به منظور کسب زندگی  بهتر و پرنشاط تر درآینده واینکه قرار بود با آنها قسمتی از قرضهایش را پرداخت کند، اندکی فکرش را آزرد . اینکه میگویم اندکی ، دلیلش اینست که درمخلوط  آن بوی گلی که درفضای ماشین پرشده  بود  و آینده‌ای  که  قسمتی ازآن دردستان دو بی شرم ، میرفت که  یا فنا شود یا به امیدی شیرین دوباره  احیاء ، برزخی بوجود آمده بود که آنقدرها هم تلخ نبود.اصلا تلخ نبود.چشمش که به سرتا پای دختر که می افتاد ، شیرین هم بود. شیرین تر ازعسل.
تصورم از مرگ هم اینچنین است و تصورم از عقیده مستحکم خوف و رجاء.
درمیانه دریایی به نام دنیا، من سرگشته و تنها، غوطه ور، ساحلی را میجویم وغرق شده در گناه و به یاد عمرازدست رفته ام هیچ سا‌حلی را به امنیت آن دریا، نمی یابم وعشقم میشودغرق شدن دردریایی اینچنین  پاک و زلال و ساحل آرامش را به فراموشی میسپارم که حال، ساحل من تویی ای دریا.
وبه خود که مینگرم پُرم ازعشق مردنی اینگونه، تا زیستنی تنها بی یار وبی همدم . که بی یاری، با مرگ هیچ تفاوتی ندارد .
ولی ازامید مردن ، تا امید غرق شدن درعشق یار، فاصله اززمین دون است تا هفتمین آسمان . و یاد خدا در دهن پر میشود و یاد آواره من در میانه  بی نهایتِ بودنش غوطه ور میشود وجمله زیبای لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم است که برزبانم از روی اعتقادی پابرجا و استوار، جاری میشود.
و دنیا، صحنه آزمایش است ونحوه برخورد آدمها به اتفاقات، شکل گیری یک زندگیست و آنوقت است که مغزِ متفکری میشود: مالک اشتر و مغزمتفکر دیگری میشود: عمروعاص.
 
و امید ، درمیانه همین دنیا ،  برزخیه یک عشق نا خواسته میشود که با سلامی خوش لحن آغاز شده ولی نگاه ملتمسانه اش میخواهد که پایانش فراق و وداع نباشد. با آنکه از آن دختر، هیچ نمیداند . حتی نمی‌داند او متاهل است یا مجرد.
کم سن وسالی آن راننده پرنشاط وبذله گوودرعین حال جدی وقاطع و پیگیروبی باک، تصوردختر بودنش را در ذهنش نشانده بود. و شاید سرعت بی امان آن کبوترجَلد بود که به فکرش، آنچنان آرامشی داده  بود که فاصله دور دلهره تا آرامش  را در دو دقیقه  طی کرده  بود و به قدرت روح  دختر و انرژی مثبتش ، تبدیل شده بود به تلی ازخاک ، که میرفت فاصله تا کوه شدنش را به دقایقی  بپیماید . و کوهی شود همانند آن خوشگل ظریف که بلورگونه ظاهراً به اشارتی میشکست ولی درعمل به آواری اززلزله رنج هم خم به  ابرو نمی‌آورد ، اگرچه این درد مشکل شخص دیگری بود ولی برخورد دخترک با این اتفاق ، این اندیشه را به ذهن آشوب زده امید، حک میکرد. 
 
بالاخره یه عشق، باید از یه جایی شروع بشود. شما هم با من موافقید یا نه ؟ اما خدا کنه همیشه یه اتفاقاتی بیفته که تیر رها شده از کمانمون مثل امیدخان گل وبلبل، بخوره توی سیبل، آنهم درست وسط سیبل.
خدایا میدونم ازوقتی ما را آفریدی لطف ورحمتت را مثل بارون لحظه به لحظه، مدام وبی انقطاع ریختی رو ما و درخت بی تحرک و بیحال وبی شکرانه مان را دائمی و باطراوت کردی مثل یک درخت بهاری اما ما به خواب زمستانه همیشگیمان ادامه دادیم وبی اطلاع ازاینهمه بهار، به یادواره بی برگی زمستان ، زانوی غم بغل گرفتیم  وحتی برگهای زیبای زرد و نارنجی  خوشرنگ خزان را نشانی از یأس  دیدیم  و هیچوقت نخواستیم بفهمیم که اگربرگ سبز، زیباست، برگهای نارنجی وزرد هم زیباست . شاید گاهی زیباتر از آن سبز.  
ولی با همه اینها میخوام بگم خداجون درسته که همیشه ودم به دم به ما محبت داری ولی موردهای ناب و خیلی بهاری رو هم جلو راه ما هم قراربده ، قربونت بشم الهی که عشق من فقط تویی ، ولی برای رسیدن به توباید وسیله جوربشود وپله پله یا ازطنابی که ازآسمون هفتم برامون به زمین انداختی،خودمونو بکشیم بالا.هن هن کنان .هق هق کنان(چون بعضی وقتا ازشدت رنج دیگه گریه امان آدمو میبره و باید به نهایت گریه، یعنی هق هق رسید) اینکه عشق تو هدفه  که هیچ حرفی توش نیست ، این راه عمودی کویرگونه و این لبهای خشک من واون سرابها که فقط دهن آدموآب میندازه وآخرش هم هیچی به هیچی،این راه سخت دلخوشی میخواد  و یه آب  واقعی  و یه  پاسخ  رفع کننده  عطش و هوس پاکی که میرود ارضاء شود به غریزه ای که تو آفریدی اش و آرامشی که باقی صعودم بسوی تو را بتوانم به انجام رسانم . در اینجا تنها توباید که به فریادم برسی ودستانم را بگیری که بدجوردستانم زخم شده ازادامه این راه کویری. صعودسخت از طنابی معلق درمیانه آسمان وزمین و من که هرلحظه بیم سقوطم هست و جز تو یاوری ندارم .
اگرچه با انبوه گناهانی که مرتکب شده ام میدانم که حق من لذت نیست ، اما  شدیداً به تو که ستارالعیوبی امید دارم . در واقع من هم یک امیدم .
این همه موضوع را درلفافه چرخوندم وبه درودیوارزدم و رسیدن به اینجا که شاید اون امید خان ، خودم باشم . پس بگذار یه کیفی هم ما بکنیم. میگن وصف العیش، نصف العیش.
درهرحال، دست دعا بسوی خدای مهربون خوبم بلند میکنم که اگرچه  ناقابلم، به خدائیش ببخشدم و من هیچ را به لطفش ببخشاید وگرنه اگر به حساب و کتاب باشد وملاک حق ، حسابم ازهم اکنون معلومست من که حقی ندارم اون هم بعد ازاینهمه باطل بودنم .
 
فضایی ازهمدلی وصفا توی ماشین و دو نفری که به لحظه ای یک نفرمیشوند یک طرف، و مقابل آنها به فاصله چند متریشان، فضایی از نفرت و اتحاد رذل گونگی آدمی ازطرف دیگربرروی موتور،تضاد آدمی را معلق میانه خوبیها و بدیها را به نمایش گذارده بود.
اینطرف سرعت سرسام آوردو انسان است برای گرفتن حق ازدست رفته، آنهم با پیچیدگی رفتاری زاییده یک عمر. تفکری به بارنشسته و ثمره خوشمزه آن ، که  درد همنوعش را نمیتواند  ببیند . و آنطرف بوی تعفن بی‌خدایی دو انسان نما که هیچ اعتقادی ندارم که بگویم " نیاز" به  اینجایشان  کشیده ، که انبوهی از نیازها، به انبوهی ازصبر وقناعت، رنگ می بازد.
اینطرف ، سرعتی که میتواند  به  ترمزی همه چیز را  از یاد ببرد و اصلا  شک  کند به راه درستی که می پیمودش و انسانیت و همنوع نوازیش را به فراموشی بسپارد ، همانگونه که شاید من و شاید همه آنها که در اینهمه خیابان سیال میگذرند بارها و بارها به فراموشی اش سپرده ایم و انگار نه انگار، وحتی شاید با زیاد کردن صدای موسیقی وجدانمان را به زور وجبر به زیر خروارها توجیه و شاید تنبلی وشاید بهتر بگوئیم : بی خیری ، دفن کرده ایم و به این دلخوشیم که قیافه مان شبیه انسان است .
این واقعیتی است که اگررفتارآدمی را ، بی آنکه بداند صحبت از خود اوست برایش فاش گویند از شدت خشم برای کشتن او که نمیداند کیست آماده میشود .
 
و درمیانه آن خیابان ، خواست خداست که فضاگیراست، و نیات از پیش تعیین شده انسانها که در مواجهه با اتفاقات ، نظر را به عمل تبدیل میکنند و با انتخابی ، آینده ای را رقم میزنند ، ارزشمند.
همین حرکت، همین پویایی ، همین توان یک انتخاب ، به خودی خود والاست . البته انتخابی که وجدان و عقل و روح را نخراشد و زخمیش نکند وگرنه دزدی هم یک انتخاب است ولی یک دزد  قبل از اینکه به این عمل دست یازد اولین شرطش اینست که انسانیتش را بکشد تا توان دزد شدن را بیابد.
راجع به نیاز، هم صحبتی به میان نیاوریم که مملو نیازمندانی  که با صلابت و استوار، بزرگوارانه از بالا به دنیا مینگرند و پرغرور، عزم پاکدامنی دارند خط بطلان میکشد برهرگونه هرزگی وگناه.
 
درهرحال :
 
چشمان امید بی آنکه سیرشود تنها هوس نگریستن داشت.نگریستن به آن زیبایی جسورانه که اراده‌ای فولادین را به نمایش گذاشته بود . او که لطافت و چابکی و سرزندگی و طراوت بهاریش ، فضای ماشین را پراز عطر گل مریم کرده بود .
راستش را بخواهید  مدتی حتی امید ، مسئله  از دست دادن  دنیایش را به پاکی آخرتی چنین مست ‌کننده ، فراموش کرد .
دختربا لحنی خوش آهنگ که به ضرب قلم چکش عشق ، امید واقعی را به قلب امید - این پرستوی ناآرام شده – مینواخت، اسمش را پرسید و جواب شنید: امید
با تعجب ظریف ودلبرانه دخترانه اش پرسید : امید؟ چه اسم قشنگی.من میمیرم برای اسم امید. بشکنی زد و با خنده دلربایی پای ظریفشو بیشتر روی گاز فشارداد وماشین پرشی کرد ویکدفعه سرعت ماشین انگار شد یک ونیم برابر.
فاصلشون از موتور دزدا حالا خیلی کم شده بود.
دخترازلب خونی ترک موتورکه هراسان عقبونگاه میکرد با خنده بانمکی گفت:میگه گازبده پشت سرمونن
ویراژها وسرعت سرسام آورهردوودریک آن، ضربه‌ای که با هورای دخترک همراه بود وامید که دستش روی داشبرد بود و بشدت خودش را به پشتی صندلی فشارمیداد و ولو شدن وحشتناک دزدان، وخونی که از تماس صورت وبدن آنان، آسفالت را قرمزمیکرد و صدای رعب انگیز ترمزوصحنه ای که پایانی بود بر یک تعقیب و گریز، و شیشه ای که دراثر برخورد سرامید، بشدت شکسته بود وخونی که برپیشانی او می‌رفت به گردنش برسد و امید ...انگار بیهوش شد.
 
دختر،کمربند ماشینو بسرعت کنار زد ومثل قرقی پرید بیرون ودوید به سمت کیسه پول و مثل باد خودشو رسوند به ماشینو درحالیکه بحالت خبردارایستاده بود وچشمانش سقف ماشینو میدید کیسه پول را از درب سمت خودش که شیشه اش پایین بود داخل برد و گفت: بفرمایید قربان این هم پولتون. وقتی دید کیسه پول هنوزتوی دستای خودش است دوباره تکرارکرد، قربان... با ترس و دلهره سریعاً ازهمانجا که ایستاده بود خم شد وبه امید نگریست.صحنه ای که دید اون سراسرشادابی را تبدیل کرد به تلمباری ازدلهره و وحشت توی یه آن ، فکر کرد امید مُرده.
صدا کرد امید . امید جان . قربونت بشم چی شد . امید که روحش بلاتکلیف بین  این دنیا و اون دنیا انگار شیر یا خط مینداخت که برود یا نرود با حرارت قربونت بشم دختره انگار روحش ترجیح داد هرطورشده بماند و کاملا امید را بی هوش وحواس نکند، حتی روحش که با روح لطیف و بذله گو دخترک حسابی تو این چند دقیقه قاطی شده بود و مجذوبش گشته بود، تواین گیرودار تصمیم گرفت امید را نه تنها پر حواس بلکه  پرهوس هم بکند برای همین تو یه آن ، گوشها پیغام عشق را به مغز رسوندنو و خستتون نکنم  کلی انفعالات شیمیایی - فیزیکی - روانی - بالینی و... تویه چشم بهم زدن رخ داد تا امید خان لبهاشو که پر از خون شده بود رو تکون بده و توهمون گیروویری بگه : هیچی عزیزم.
وهمه این پرچونگی و کبری،صغری چیدن من ومقدمه گفتنهای اینورپریدن واونورپریدنم همین بود، یعنی رسیدیم به شروع قصه. اینها اینهمه فقط مقدمه یک آشنایی پاک بی آلایش و بی عیب بود .
.
.
.
حالا صحنه ، صحنه یه تصادفه و دختری که درمیانه ازدحام مردم، که هریک بی هدف و با هدف کاری میکنه وچیزی میگه - بعضی درست وبعضی مهمل - دختری با اندامی بی لرزه، محترمانه به پلیس میگه که چجوری دزدان را مغلوب کرده و نگاه پلیس که درعین جذبه و ظاهری جدی، تمجیدش میکنه و در دل احسنتی به شهامت دخترک میگه و درحالیکه درمیان آنهمه چشم، درضمن نمی خواد با جملاتی ، حرکت دخترک را تایید کنه ولی درهرحال لبخندی که برگوشه لب پلیس نقش بست را همه آنها که به لبانش خیره شده بودند دیدند اگرچه مانند لبخند ژوکوند محو بود.
ووقتی دختردوباره آرام وشادمانه سریعاً مثل حالت چند دقیقه قبلش دخترانه کنارامید جای گرفت درجواب  سوال امید که نامش را پرسید ، گفت : فرشته و با خنده زیبا و تکان دهنده ای تصویر fade میشود.
 
 
 
چندی بعد.
 
بیمارستان و امید بستری شده و تنها، در اتاقی یک تخته همه آن چیزیست که می بینیم .
در باز میشه و پرستاری وارد شده میگه : امید خان ما چطورن؟
امید : امیدخان ما ؟ مگه من مال شمام یا شما وسط بیحالی من ناشی از خونریزی زیادم با من فامیل شدی و من از اون بیخبرم؟ و دخترک پرستار که با خنده ملیحی بسمت درمیره  تا بدون اینکه امید خنده بیصداشو  ببینه میره به جایی  دورتر تا هِرهِربخنده و در پاسخ دوستان پرستارش چهره جدی به خود بگیره  و بگه هیچی نشده ، مگه شما کار و زندگی  ندارید ؟ به کارتون برسید . و صحنه ای  که  با خنده  گروهیه اون آتیش پاره ها به پایان میرسه و فقط چند تا پرستارهم سن وسال اینها آنطرف تر با چهره‌ای جدی وعبوس تنها در دل میخندن .
 
تو این دنیا تعداد الکی خوشها سر به فلک میکشه. کسانیکه با یک نگاه عاشق میشن و به دنبال عاشق شدن یکدفعه شان به نگاهی درهم کشیده ، تمام وجودشان را تنفرپرمیکنه آنهم بحدی که به خودشان اجازه میدهند تا حرف هجران بزنند و بروند به ناکجایی که آمدنشان را هم به زیر سوال برند.
 
درمیان این پرچونگی های من،این فرشته است که لحظاتی پیش وارد بیمارستان شده وبانمک ترازهمیشه فنچی را میماند که در فضای باز راهروهای تودرتو، گل به دست، بی صبرانه شماره اتاقها را میخواند و به محض پیدا کردن ، خنده پاک دخترانه ای میکنه و در را بی هوا بازکرده مثل یک مرغ عشق میپره تو و بدون ملاحظه چیزی ، به سان آن طینت پاکش ، به آنی خودشو به نزدیکترین مکان مجاز نسبت به امید میرسونه و امید که مثل همیشه ازکاراش هاج و واجش برده وحتی فرصت عکس العمل را هم پیدا نکرده  تصویر قفسی باز با دو مرغ عشق یکی ورجه وورجه کنان ویکی ولو شده خلق میشود که کنارهم - اما با فاصله مجاز- تصویرزیبایی را به ذهنها هدیه میدهد.
واینک خلق یک اثر، یک تابلوی زیبا، با یک موسیقی زیباتر.
 
البته اگر ما مزاحمان ، چند لحظه هم که شده زل نزنیم به کارهایشان و فقط چند لحظه آنها را به خودشان واگذاریم ، آزاد و رها ، و فقط به آنها شک نداشته باشیم و مثل آن دو به عشق ، اعتماد کنیم درآنصورت شاید صحنه ای خلاقانه تر را نیزدر نهایت شاهد باشیم .
و فرشته  که میرود  بسوی دری که بازش  گذاشته ، انگار فکر میکنه آندو در قفسی باز، تنها  دو  پرنده معمولی اند که با بستن درب قفس ، تبدیل به مرغان عشق میشوند .
 
دربسته میشود. صحنه تنها یک چشم به هم زدن  تاریکست ( چون چشمان ما پشت در بود ) در آن لحظه چیزی ندیدیم ، شاید هیچ اتفاقی نیفتاده باشد و شاید هم ... کاری، حرفی که استحکام خانواده را رقم میزند ... نه انگاردرست بشو نیستیم بازهم حتی به این دوتا جوون که به جز پاکی ازآنها تا حالا چیزی ندیده ایم شک کردیم و لحظه بعد فضای اتاق ، روشن روشن و ملکوتی و آفتابی که بر پایین تخت  تابیده و صدای خوب و دلربای فرشته صحنه داخل اتاق را زیباتر مینمایاند .
فرشته : سلام ، چطوری کوچولو و امید که پاسخ سلامش را با آرامش و به بهترین وجهی  میدهد و مانند کسیکه تازه ازخواب صبحگاهی بیدارمیشود با حرکت دستانش به سان خستگی درکردن وفقط بی خمیازه نفس تازه‌ای از فضای خوشبو وبهاریی که فرشته با خود به ارمغان آورده میکشد و اندک تلاشی میکند تا بنشیند. فرشته کمکش میکنه تا قسمت فوقانی تخت را بالا برده و جای خالی پشتش را پر کند و یک لحظه سکوت همه جا را پُر میکنه . دراینحال آندو چشم به چشم هم دوخته ، تنها با چشمانشان سخن میگویند .
ما دربندان زندان تن ، وما تاریک مغزان ، صحبت مخفیانه شان را که نه با زبان که به غور دراقیانوس چشمهای هم است ، نمی فهمیم . اما چرا، من که خود امیدم ، می فهمم . من که سالیان ساله که طراحی و نقاشی میکنم که نه به زبان بلکه به روشی دیگر و نافذ تر با معبودم سخن بگویم وعشقم را چون  رنگهای زیبایی یا حتی جوهرین گونه ای سیاه(اما قشنگ ولطیف) برکاغذ بریزم و ازمیان آنهمه خطهای سردرگم و رنگهای درهم رفته وسیاهی ای که تنها مرزشان، پررنگی یا کمرنگ تری آنهاست، منظورم را برسانم  و بدین لحاظ من خوب فهمیدم ، آنهمه عشق را و آنهمه  لذت را که میان آن دو رد و بدل شد . که سیاست عشق ، سیاست داد و ستد است نه داد و نه بیداد .
 
لحظه ای که به خودم وا گذاشته شوم سربه شرق وغرب میزنم و به آنی  انگار میخواهم  دنیا را بپیمایم ، گرچه با اینهمه ماندن و با اینهمه کم تحرکی و تنهایی مستمر، پُرم از تجربه رفتن . اگرچه انسان هیچگاه تنها نیست ، خدا هست ، عشق هست ، امید هم هست وگرنه بی امید نمیتوان زنده ماند .
 
وعجیب است ، همین دم که این جمله در افکارم مرور شد ، فرشته معصومانه به امید گفت : من بی امید نمیتوانم به زندگیم ادامه دهم و امید هم به محض پایان حرفش گفت : تو فرشته نجات من از دنیای باتلاقی و سکون زده ای ، وهردوملیحانه خندیدند و فرشته گفت : ول کن بابا به ما نمیاد از این حرفهای گنده گنده بزنیم و دهنشو به طریقه مضحکانه ای درآورد، تو ... من ... و خندید وگفت اینو بگو حالا حالت چطوره  گل گلی من ؟ دوست داری این کارای  خُل خُلی منو ؟ و امید گفت : نگو که عاشقشم و خنده ای عزیز که تمام کنج های اتاق بیمارستان را هم - که ظاهراً پراز غم و درد است را - پرکرد .
و انگار اتاق بود که با آنها هماهنگ شد وخندید .
و انگاربیمارستان هم ازدیدن آن صحنه زیبا مست شده بود چون به حرمت آن دو روح پرانرژی، بی آنکه بدانند پرسنل رؤیازده بیمارستان هم ، از اثرخوش اخلاقی این دوغیرعبوس ، جان گرفته بودند و تکاپویی نو هر یک را بدنبال خدمتگزاری بیشتر از بیماران میکشاند گویی جانی دوباره در کالبد  مرده بیمارستان دمیده شده بود . و خنده آنها بود که درمیانه آه و افسوسها و گریه ها و ناله ها نفوذ میکرد ومدتی، هرآنکه صدای خنده معصومانه آن دوجوان را شنید، غم و دردش را به فراموشی سپرد و انرژیهای منفی ، جایش را به حرارت عشق داد وهمه اگرچه ثانیه ای به خود آمدند که راستی میشود عاشق بود. میتوان عبوس و غمزده هم نزیست . میشود سرِ اندک بهانه ای همسرو یارانمان را از هر رده‌ای نسبتی به ما را نیازرد و خرد نکرد .
 
و اینست گوشه کوچکی از سهم دو جوان درجامعه نسبت به خود و دیگران و پیری ای که علیرغم کثرت سن ، جایش را به جوانی میدهد و لااقل کاخ سیاه بی بنیان دسترنج سالیان اشتباه ، با زلزله خنده  پاک دو جوان چگونه ویران شد و به حسرتی دردلی بیراهه رفته ، بدل گردید ولی ادامه خنده‌ها  نوید این را میداد که اشکال ندارد هنوزکه زنده ایم پس ازاین به بعد جبران کنیم. وقتمان کمه ؟ باشه مهم نیست حُر نیز تنها ساعاتی وقت داشت و از سرباز یزید بودن تا سرباز حسین شدن ، از اسیری محض تا آزادگی محض این همه راه آمد . و فاصله بین جهنم تا بهشت را به ساعاتی پیمود و نامش را دیگر بجای اینکه درمیانه کتاب انتقام‌جویانه زیبای مختار بخوانیم در میانه یاران حسین می‌خوانیم و به او افتخار می‌کنیم و به او می بالیم همانگونه که فرشتگان به او بالیدند .
پس حرکتی باید تا ما هم فرشته وار، امیدوارانه عاشق شویم.
.
.
.
صدای آهنگ شاد و دل نوازی فضا را شادتر کرد . صدای زنگ تلفن همراه فرشته بود . با خوش رویی تمام ، شروع به صحبت کرد . سلام  مامان ، خوبید ؟ بابا خوبن ؟ من ؟ الان بیمارستام نه بابا  هول نکن  هنوز زنده ام هنوزنفس کشیدن یادم نرفته . نه ، اومدم ملاقات امید ، همون پسری که گفتم تو یه تعقیب و گریز سرشو داغون کردم ، آره ، الحمدالله ، چیزی نشده ، فقط سرش پوکیده .
امید زد زیر خنده . فرشته ادامه  داد نمیدونم  روحشه ؟ خودشه ؟ اینجا دراز به دراز افتاده ، فعلاً رو به قبله گذاشتمش ببینم چی میشه .
امید دستشو به قصد گرفتن ‌گوشی دراز کرد وگفت : گوشی رو بده دیگه اینقد بلبل زبونی نکن دخترخوب  ببین چجوری دلمو بردی وبیقرارخودت کردی و فرشته گفت : مامان گوشی ، امید میخواد با شما صحبت کنه . ببخشید گوشی
 
امید گوشی رو گرفت و گوشی کوچولوی  فرشته رو تو مشتاش فشرد تا صدا رد و بدل نشه و به فرشته گفت : باشه اگه  قراره  یه وقت بمیرم از خُدامه به دست تو رو به قبله بشم ، فدای اون خنده هات و اون اخلاق خوبت که از وقتی اومدی دردمو فراموش کردم .
فرشته درحالیکه  لبخند ملیح همیشگی اش  رو صورتش  تصویری  بسیارعزیز و زیبا ازاون ساخته بود مخصوصاً با اون دندانهای سفید یکدست مرواریدگونه اش، گفت : پشت خط منتظرن پرچونه . بلافاصله امید شروع کرد به صحبت کردن : سلام خانم ، حال شما خوبه ؟ آقا خوبن ؟ الحمدلله خوبم به لطف خدا ، با زحمتای دخترخوبتون ... انشالله
خواستم عرض سلامی بکنم وتشکر... فرشته خانم خیلی زحمت کشیدن ...لطف کردن وسه نفرولت و پار کردن...
فرشته که چشمای خوشگلش گرد شدده بود از این حرفا ، با پوزخندی که حاکی از ناراحتی نبود گفت : امید خیلی بدی ، بجای دستت درد نکنته که پولا تو مثل فیلم کبرا ۱۱ برات گرفتم این حرفا روباید  پشت سَرَم بزنی؟
امید  یه ببخشید گفت و دوباره گوشی رو طوری گرفت  تا صدا رو و بدل نشه و گفت : اولاً پشت سرت نیست و جلو روته ثانیاً نه تنها دستت درد نکنه کاش میتونستم اون دستای عاشق کش شما را ببوسم ... هر دو بیصدا خندیدند ... امید لب پایینشو با دندوناش گاز گرفته با انگشت اشاره روی بینی اش گذاشت و به علامت سکوت ، بی صدا که فقط سین اون شنیده شد گفت : هیس
و دوباره باقی صحبتشو با مادر فرشته ادامه داد وگفت : آره عرض میکردم سر منو که همچین کوبوند تو  شیشه که شیشه بدبخت مرخص شد که هیچ ، مخ منم که  طوری تکون خورد که میخواستم به شما بگم ... لحنشو جدی ‌تر کرد و گفت : اگه اجازه بدید به همراه خانواده مزاحمتون  بشیم  برای خواستگاری فرشته مهربون زندگیم و یه دفعه فضا پر شد ازسکوتی مرموز، ولی شاد.
 
اینقدر این صحبت رک و پوست کنده و ضمناً صادقانه و مردانه و بی لرزش صوت و قاطع بود که انگار رئوس مثلث امید، فرشته، مادرفرشته حتی نتونستند سخنی به زبان بیارن . بهترین صحبتوسکوت دونستند و لحظاتی جزسکوت هیچ چیزی شنیده نشد . دل هر سه تاشون هُرّی ریخت پایین . بانمکه که تازه بعد از ادای این حرف ، امید موند چی بگه ... چیکار بکنه ؟ چون از عکس‌العمل و آثارحرفش هیچی نمیدونست اصلا فکر نمیکرد درعمل اینجوری بشه . قبلش هم که برنامه‌ریزی نکرده بود ، اگرچه قلبش پر شده بود از عشق فرشته.
فرشته سکوت رو شکست که : خنگ خدا ، اینجوری چرا گفتی؟
امید که هنوز گوشی رو گوشش بود گفت چه جوری؟
مادرفرشته که بدجوری سورپرایز شده بود گفت : تشریف بیارید قدمتون روی چشم
تو یه لحظه که امید فکرمیکرد همه چیزروخراب کرده وتو چند ثانیه ای که هزارتا عکس العمل تومغزش مثل باد رد شدن مثلاً فکر کرد الان فرشته با  اخم  و عصبانیت اتاقو ترک میکنه و در را بهم می کوبونه   ویا بد وبیراه وفریاد مادرش گوششو گوشمالی میده یا... خیلی متین ومحترمانه وبا وقار،هرسه حرفاشونو خیلی خلاصه ومفید زدند و با برخوردهای بزرگوارانه ، نطفه یک زندگی قشنگ وصادقانه بسته شد آنهم با بهترین نحوه برخورد و آنهم با بهترین عمل و بهترین عکس العمل
 
خداحافظی که کردن، فرشته که هنوزمبهوت این حرکت امید بود گفت : واقعاً که دمت گرم، این جوریشو نه تنها ندیده بودیم بلکه درطول تاریخ بشریت، نشنیده بودیم.خری شتابان بسوی مسلخ. اونهم نه با مِن مِن بلکه رک و راست ، پیش بسوی اصل ماجرا.
امیدهم که هنوز قلبش مثل گنجشک تو سینه اش پرمیزد ولی راه فرار نمی یافت و این اولین باری بود که تو عمرش اینقدر صریح و روشن و قاطع حرفشو زده بود گفت : اولاً خر نه و مجنون ، ثانیاً فرشته نه و لیلی ، ثالثاً مسلخ نه و بهشت . و دوباره خنده هایی که هرکس آرزوی شنیدنشو داره .
 
دراینحال فرشته یه  اشاره به امید کرد و درحالیکه  انگشتشو به  نشانه سکوت روی بینی اش گرفته بود  آرام آرام و بی‌صدا بسوی در رفت و در را یهو باز کرد . چشمتون روز بد نبینه…
سه چهار تا پرستار درسایزهای مختلف از باربی گرفته تا آه اینقدری ، در که بازشد چون تکیه داده بودن به در واستاده بودن ، فقط مونده بود بیفتن رو زمین و بیفتن رو هم.
فرشته با لحن مهربون و دلنشین همیشگی اش گفت : بَه بَه ، فضولارو میگیرن . چه خبر؟ این ورا؟
پرستارا که از خجالت اگر راه داشت آب شده بودن و از این راه آب ، خودشونو به محوطه رسونده بودن نمیدونستن از کجا فرارکنن ، ازکنارهم ، یا از روی هم
 
امید که شیطونیش گل کرده بود - از بس که با  این فرشته شیطون گشته بود - داد زد  کجا دارین میرین؟ شما اولین مهمونای مائین و از فرشته خواست کیف پولشو بده ، مقدار قابل توجهی پول از کیفش درآورد و داد به فرشته و با لحنی تشکرآمیزی گفت : فدات بشم  اگه زحمتی نیست چند کیلو شیرینی بخر تا  فعلاً یه جشن کوچولوی مقدماتی و خودمونی بگیریم یه مفداری حال کنیم .
فرشته هم که لبخند انگارغیرممکن بود ازلباش دوربشه ، بی هیچ صحبتی، خوشحال پولو گرفت و چَشمی گفت وفرزو چابک به سمت آسانسوردوید. امید که دوباره جا مانده بود وسرعت فرشته که خیلی بیشتر از حتی سرعت حرف زدن بود گفت چشمات بی بلا. اون چشمای نازت ... و آرام ، نفسی ازاعماق وجودش کشید و انگار گمشده‌اش را پس از سالیان سال یافته باشد فقط گفت : الهی شکر و آرام در انتظار فرشته ، چشم به درماند و زیر لب دعایش کرد و به خدایش سپرد و توی دلش آمدنش را لحظه‌شماری کرد.
 
سر و صدا و شلوغی راهرو، آثارآمدن فرشته بود. فرشته ، منبع شادی بود و هرجا میرفت با خود  شادی به ارمغان می آورد. خودش میگفت: مامان بابام اول می خواستن اسممو بذارن شادی ولی ازبس ماه بودم اسممو گذاشتن فرشته . هرکی هم میپرسید حالا چه ربطی است بین ماه وفرشته ، میگفت :  دیگه سؤالای
سخت سخت نکنین رابطشونو خودتون پیدا کنین .
 
فرشته تتد وفرزتک تک اتاق‌های بخش رو سرزد وپس ازاحوالپرسی، شیرینیها را پخش کرد و درجواب اینکه  شیرینی به چه مناسبتیه ؟ با لحنی بامزه  میگفت : عروسیمه ، و در پاسخ آرزوی سعادت بیماران -- که دعایشان به اجابت نزدیکترست - میگفت : ممنونم . و مکان بعدی و مکان بعدی. 
تا تمام بخش را شیرینی خوشمزه خورانید ودرحالیکه ادای نفس نفس زدن را درمی‌آورد اومد تو اتاقی که امید بستری بود، خودشو پرت کرد رو تخت و کنار پای امید، دلبرانه و خوش اخلاق نشست ودستشو مثل سلام نظامی بالا آورد وگفت : امرتون انجام شد قربان ، و امید که نمیتونست خوشحالیشو که کل وجودشو پر کرده بود مخفی کنه ، کل خوشحالی  وجودشو ریخت بیرون و درمیانه خنده هاش  فقط  گفت : ممنونم وروجک .
 
ومن شاید ازبیان این داستان، فقط میخواستم دلی تازه کنم به رفتاری که باید باشد و نیست ، به اخلاقی که باید باشد و نیست . به اخلاقی که باید دوباره بنا شود .
اخلاقی که جایگزینش توقعات بی حد و ناکام و چهره های عبوسی است که میروند تا بمیرند . چهره های گرفته و داغون و تلخی که فرشته و امید هم میتوانستند داشته باشند و ندارند .
و من تنها می نویسم آنهمه رویایم را که مغزم را پر کرده . با نوشتنی ، اگر نشد با طرحی ، با تابلویی از رنگ روغن یا ... در هر حال با هنری ناب و مجذوب کننده . هنری که آرامم کند . من که چند روزی به مهمانی دنیا آمده ام که ببینم و بشنوم و راه صعود را بیابم تا به میهمانی آخرت روم وبه زنده ترین وجهی بمیرم . و دراین میانه از وسایل میگذرم تا به هدفم برسم . هدفی والا و عظیم  به نام خدا و جمله پاکی که از اعتقادم به ذهنم حک میشود: لا اله الا الله
 
بهمن بیدقی

ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
این پست با شماره ۹۴۲۲ در تاریخ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۸ ۰۳:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



ارسال پیام خصوصی

نقد و آموزش

نظرات

مشاعره

کاربران اشتراک دار

محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
3