ارشا روی تخت چوبی خوابش گرفته بود و من هم از گشنگی دل درد گرفته بودم...چندبار خواستم بیدارش کنم ولی دلم با من یکی نبود.تصمیم گرفتم خودم برای خودم غذایی دست و پا کنم .وسایل زیادی نداشت غذادرست کردن سخت شده بود .بعد از ان همه تلاش توانستم سوپی بپزم . دو بشقاب برای خودم و ارشا گذاشتم و بساط غذارا روی میز چیدم . باز دلم نیامد ارشارا بیدار کنم . تصمیم گرفتم توی جنگل قدم بزنم تا ارشا بیدار شود .صدای قناری ها و بلبل هایی که بی وقفه میخواندند تمام وجودم را غرق در ارامش میکرد .درختان و سبزه های بلند قامت و در هم تنیده و بلند منظره ای سبز و رویایی ساخته بودند .ربع ساعتی میشد که در حال قدم زدن بودم .پرنده های مهاجر بالا سرم را تاریک کرده بودند ..همه باهم حرکت میکردند و جلوی نور خورشید را گرفته بودند. چشمانمبه بالا خیره شده بود که ناگهان پایم میان سبزه ها گیر کرد صدای فریادم پرنده هارا فراری داد و به زمین افتادم. ساق پای چپم محکم به سنگی بزرگ برخورد کرده بود و اصلا نمیتوانستم تکانش دهم . بدون اینکه پای چپم را تکان دهم به حالت نشسته کمرم را به درخت تکیه دادم .درد شدیدی در ساق پایم احساس میکردم و دردش گرسنگی را از یادم برد .انقدر در ان حالت ماندم که یادم نمی اید کی خوابم برد .
چه بوی خوبی.بوی گل رز بود که مرا بیدار کرد .چشمانم را که باز کردم دیدم ارشا کنارم نشسته و شاخه گل رز را زیر بینی ام تکان می دهد .
-خوبی رها ؟
+ پام...ارشا پام ...خیلی درد داره
-پای راست یا چپ؟
+ساق پای چپم. خورد روی سنگ .
ارشا بی وقفه مرا بغل کرد و به طرف کلبه حرکت کرد ...
-اذیت میشی بزار خودم با یه پام میام .
+اینجا ریشه های درخت و سبزه ها نمیزاره راحت قدم بزنی خیلی باید حواستو به زیر پاهات بدی که اینجوری پرت نشی روی زمین .
وقتی به کلبه رسیدیم مرا زمین گذاشت و دیدم که سوپ ها دست نخورده روی میز چشمک می زنند .هر دومان روی صندلی ها نشستیم و غذایمان را خوردیم .
+ممنونم ارشا اگر پیدام نمیکردی معلوم نبود تا کی اونجا میموندم .
-خواهش میکنم .بابت غذا هم ممنونم
+شب از اینجا میرم .میرم دنبال مادرم
-منم میام.باهم میریم.
شب وسایلمان را اماده کردیم و در بین درختان جنگل به راه افتادیم .ارشا یک چوب دستی برایم ساخته بود و پایم را بسته بود تا راحت تر بتوانم حرکت کنم .