پسرك مزد روزانه اش را مي گيرد و دو قسمت مي كند: دوهزار تومان را در يك جيب، و چهار هزارتومان باقي مانده را در جيب ديگر مي گذارد. سپس نگاهي به آسمان مي اندازد: چيزي به غروب آفتاب نمانده است. با عجله به سمت استمبلي سيمان گرفته ي گوشه ي ساختمان نيمه كاره مي رود و دست هايش را مي شويد. آثار گچ ها هنوز با سماجت به شيار انگشتها و ناخنهايش چسبيده اند. با نارضايتي نگاه كوتاهي به پشت و روي دستش و خط گچ و سيمان روي ساعد نحيفش مي اندازد. آبي به صورت گردش مي زند و با انگشت، گوشه ي چشمهاي بادامي اش را پاك مي كند. سپس بر مي خيزد و با دستان خيسش پيراهن و شلواري را كه به تن دارد مي تكاند و راهي نانوايي مي شود...
نسيم خنك غروب پاييزي، صورتش را مي نوازد و ريه هاي گچ گرفته اش را تازه مي كند. از بالاي جيبش نگاهي به چهار هزار توماني كه براي اجاره خانه كنار گذاشته مي اندازد. با اينكه ريش و سبيلش در نيامده از اين كه مي تواند بار اندوه پدر بيمارش را سبك تر كند و مادر و خواهرش را از شر نگاههاي تحقيرآميز صاحبخانه نجات دهد، احساس مردانگي و غرور مي كند...
ماه روزه است و نانوايي شلوغ. پسرك زير چشمي تعداد افراد صف مردانه را مي شمارد: دوازده.
سپس در انتهاي صف مي ايستد. لحظه به لحظه به تعداد افراد پشت سرش اضافه مي شود و انتهاي صف مردانه در كوچه ي كنار نانوايي مي پيچد. صداي اذان كه از بلندگوي مسجد بلند مي شود پسرك به اول صف رسيده است، ولي همين كه مي خواهد دو هزار تومانش را به نانوا بدهد، مردي درشت اندام، با سبيلي پرپشت و شانه كرده، و شكمي فربه پيش مي آيد. دست پسرك را پس مي زند و پول خود را به نانوا مي دهد. پسرك مي گويد:
- نوبت من بود!
- حرف اضافي نزن!... پسره ي افغاني!
- آقا! نوبت من بود!... من توي صف بودم...
مرد با بي حوصلگي كف دستش را محكم به سينه ي پسرك مي كوبد و پسرك عقب عقب مي رود و به زمين مي خورد... بر مي خيزد و براي گرفتن حق خود، آخرين تلاشش را هم مي كند و به مرد نانوا مي گويد:
نانوا با اوقات تلخي مي گويد:
- برو گمشو ته ِ صف!... اگه يه كلمه ي ديگه حرف بزني اصلا نون بهت نميدم.
مردهاي ديگري هم كه در صف ايستاده اند هركدام چيزي مي گويند:
"پسره ي افغاني زبون نفهم!... بچه پر رو!... افغانيا هم واسه ما آدم شدن!... بريد گم شيد توي مملكت خودتون!..."
پسرك با درماندگي به ديوار تكيه مي دهد و نگاهش را به زمين مي دوزد. عضلات صورتش نشان مي دهد كه با بغض سنگيني دست به گريبان است ولي خودش را سفت گرفته است تا غرور مردانه اش را حفظ كند. ولي روح لطيفش تاب نمي آورد و قطره اشكي از گوشه ي چشمش فرو مي غلتد و روي زمين پخش مي شود. هيچكس حواسش به او نيست، جز زني كه در ابتداي صف زنانه ايستاده است. زن فرو افتادن قطره اشك را از چشم پسرك مي بيند و دلش آتش مي گيرد. پسرك را صدا مي زند. نانهاي روي پيشخوان را جمع مي كند و به او مي دهد. سپس پول پسرك را مي گيرد و جلوي نانوا مي اندازد. بلافاصله نانهاي خودش را هم بر مي دارد و پولش را مي گذارد و مي رود...
مردها با تعجب به هم نگاه مي كنند... صف مردانه در مردانگي زن محو مي شود...
پی نوشت:
"هركس بدين سراي در آيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. زيرا آنكس كه نزد خدايتعالي به جان ارزد، به نان ارزد"
زنده ياد ابوالحسن خرقاني-عارف بزرگ قرن 4و5هجري-
سلام استاد ارجمند
بیکران زیبا
بداهه :
دل پُر است از ظُلم و بیداد و اَسَف
لیک ایزد حق شمار است ( لاتَخَف)