عکس درقاب نشسته بود و لبخند میزد و دخترک با اشک شیشه قاب را شست و لبخند مادر را نوازش کرد.پدر خسته شده بود:...هرروز...هرهفته...هرماه...واکنون بعد از سالیان دراز هنوز خاطره مادر را فراموش نکرده است....امشب قاب عکس را پنهان میکنم.....
پدر درانباری را باز کرد.نگاهی به عکس همسرش کرد و با بغضی سنگین دردلش گفت:....چقدرزود رفتی...جایت اینجا واقعا خالیست....و قاب عکس را روی قفسه کهنه کتابها گذاشت:.....شرمنده بخاطر دخترمان....
از آنروز دیگر دخترک سراغ قاب عکس را نگرفت.گریه نکرد....شاید فهمیده بود که پدر نگران اشکهای اوست....و پدر دلش خوش بود که دخترک آرام گرفته و بی تابی نمی کند....باید بیشتر با او باشم.....تا احساس دلتنگی نکند:.....نسرین دخترم....حاضر شو برویم خانه عمو مرتضی.....
چند ماه گذشت .یکروز پدر برای کاری به انباری رفت. قاب عکس را برداشت تا گرد و خاکش را پاک کند و آنرا تمیز کند ولی با تعجب دید قاب عکس خالیست!......ویک سوال بزرگ:...چه کسی عکس را برداشته؟......حتما کار نسرین است......
چند لحظه بعد:....نسرین ...دخترم .....کجایی؟....
ونسرین شش ساله کوچک روی تختش خوابیده بود و کتاب جلد سبزی که از چند ماه پیش همیشه آنرا مطالعه میکرد در دستش بود.....پدر کتاب را برداشت که لب طاقچه بگذارد که عکسی از داخل آن روی فرش افتد....اشک در چشمان پدر جمع شد و بغض راه گلویش را بست:....او این همه مدت کتاب نمی خوانده به عکس مادرش نگاه میکرده......
نکته:
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمانیم
قبل از آن که بر عکس قاب شده گریه کنیم
بیائیم لبخندهای فراموش شده را زنده کنیم
پیشاپیش روز مادر و روز زن بر همه مادران مهربان و زنان فداکار مبارک و فرخنده باد......