داستانک ( کلوچه ها یی با طعم مرگ )
در یک دهکده ای پیرمردی بود مغازه کوچک بقالی داشت ، پیرمرد با اینکه تو مغازه اش وسایل زیاد نداشت ولی بخاطر خوشرویی همیشه مشتری های زیادی داشت ، در کنار مغازه پیرمرد، مرد جوانی بود با کلی وسایل بیشتر اما زیاد مشتری نداشت ،بخاطر اخلاق بدش ،مشتری ها هم زیاد تمایلی به خرید از مغازه اش را نداشتند ، مغازه دار جوان همیشه بخاطر این مسئله ناراحت بود و وجود پیرمرد را علت کسادی مغازه اش می دانست، یک روز با خودش فکر کرد و گفت : بهتره کاری کنم تا برای همیشه از شرش خلاص بشوم و دیگر مغازه اش بسته شود تا کسب درآمد بیشتر ی داشته باشم ، تو مغازه پیرمرد کلوچه های دستی بود که زنش درست می کرد اون کلوچه ها بخاطره مزه خیلی خو ب طرفدار زیادی داشت پیرمرد کلوچه ها را بسته بندی می کرد و به مشتریان خود می فروخت ، یک روز مرد جوان وارد مغازه پیرمرد شد و یک بسته ازش کلوچه خرید و در خلوت خودش اون بسته را آلوده به سم کرد ، روز بعد پیرمرد برای کاری به خارج از مغازه رفته بود مرد جوان هشیارانه وارد مغازه شد و بسته ی کلوچه مسموم شده را کنار بسته های دیگر کلوچه ها گذاشت و رفت ، غروب همون روز که مرد جوان برایش کاری پیش آمده بود پسرش را در مغازه می گذارد و می رود. پسرش دلش هوس کلوچه خوشمزه کرده بود و وارد مغازه پیرمرد می شود ، پیرمرد لبخندی بهش زد و گفت: چی میخوای پسرم ؟
پسر گفت : شنیدم کلوچه ها ی خوشمزه تو مغازه تون دارید میشه یه خرده بهم بدین ؟
پیرمرد گفت : بله پسر جان چرا نمی شود... ولی امروز خیلی زود تمام بسته های کلوچه ام تموم شد فقط همین یک بسته موند برای کسی قرار بود ببرم ، ولی چون تو اومدی قسمت تو شد بردارش ببر بخور نوش جانت پسرم.
پسر با خوشحالی بسته کلوچه ها رو برداشت و رفت ، بسته را باز کرد مقداری از کلوچه ها را برداشت ،خورد و بقیه ها رو در جیبش گذاشت تا فردا ببرد مدرسه با رفیقاش بخورد ، نیمه های شب بود پدر با صدای ناله پسرش از خواب بیدار می شود ، می بیند پسرش دارد خون بالا میاورد ، مرد با دیدن اون وضعیت ترس تمام وجودش را احاطه کرده بود پسر در حال جان کندن بود و نفس های آخرش را می کشید . پسر را محکم در آغوشش فشرد و اشک می ریخت... چی شد پسرم چرا به این روز افتادی ؟!!! پسر نگاه آخر را به پدر کرد و در آغوشش جان سپرد.
مرد در همین حال دید در جیب پسرش چیزی هست دست گذاشت و نگاه کرد . دید مقداری کلوچه توی جیبش بود....
بلند فریاد زد خدایاااااا.... چیکار کردم....نه نه ...چطور چنین چیزی ممکنه ..... ای خدااااا...
با داد و فریاد مرد، همسایه ها به خانه اش ریختند و با دیدن اون صحنه خیلی ناراحت شدند ، مرد با چشمان اشک آلود فریاد می زد و میگفت ، خواستم اون پیرمرد را با کلوچه های سمی نابود کنم ولی حالا دیدید چطور با دستان خودم بچه مو به گام مرگ فرستادم، کاش دستم می شکست این کار را نمی کردم ، همسایه ها با شنیدن قضیه مرگ پسرش خیلی ناراحت شدند و با تاسف همدیگه را نگاه می کردند...
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی