يکشنبه ۴ آذر
درخت آبلالو
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : شنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ۰۲:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۸۷ | نظرات : ۳۶
|
|
-دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده
+آلبالو!
-آبلالو
+میگم آلبالو
-عه! همش میخوای بازیو خراب کنی
+وایسا من بخونم
-نههههههههه! خودم میخوام بخونم
...
دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده،سواد داری؟
+نچ نچ
-بی سوادی؟
+نچ نچ
-پس بُ رو گم شو!
+خودت برو گمشو!دخترِ بی تربیت،من اصن با تو بازی نمیکنم.
-چرا داتاشی؟چی گفتم مگه؟
+نگو داتاشی،بگو داداشی!چرا کلمه ها رو درست نمیگی؟لوس
-عه! خودت کمله ها رو درست نمیگی
+کلمه! لوس لوس لوس
- خودت لوسی
+ تویی
-تویی
+تویی
-خودتی
+تویی تویی تویی تویی تتتتتتتتتوووو....
-تویی تویی تویی تویی تتتتتتتتووووووو...
+آیینه
-آیینه؛ماماااااااااان!
**
از کوچه های خشک و خشن رد میشوم،کوچه هایی که حالا عقب نشینی کرده اند،کوچه های شش متری!
آسفالت های کف کوچه ها را گویی با ژیلت های مخصوص آسفالت تراشی به طرز ناشیانه ای تراشیده باشند،درست مثل همین پسر بچه های سیزده چهارده ساله که پرز های پشت لبشان را نابلد میتراشند.
صداها آشنا،گنگ،بلند،آرام،همه و همه اش توی سرم رژه می ورند،صدای کشیده شدن توپ پلاستیکی دو لایه روی آسفالت ها،صدای ترکیدن توپ "میکاسا" زیر چرخ ماشین ها،صدای بوق ماشین ها،فریاد های مادرم[بیا تو پسر،غروبه!مشقاتو نوشتی؟]
صدا صدا صدا و بازهم صدا،صدای گربه ها شب های تابستان وقت شام خوردن توی حیاط،صدای شغال ها در پاسی از شب،صدای هواپیما ها در آسمان های پرستاره ی شب های ساکت.
ویراژ های گه گاهی موتور های دویست وپنجاه،قان قانِ موتور های دود زا و بازهم صدا!خیلی صدا.
بوی لاستیک سوخته مشامم را پر میکند،جلو تر توی سطل آشغال های شهری آتش درست کرده اند.زبانه میکشد و دامن شب را می درد،آن وقت که به بکارت شب های دور از دست،دست میبرد،بوی تعفنی همه جا را پر میکند.
تابستان آمده است،ولی تقویم هنوز در بهار مانده.سال هاست که تقویم عقب است،پاییزها زمستانند،زمستان ها بهار و تابستان ها پاییز.حتی گاهی فکر میکنم،تقویم سالها عقب است،چند سال،شاید چند قرن یا چند هزار سال!
فکرم نم کشیده است،گزش نیش پشه های دورچراغ برق را حس میکنم،جایش میسوزد،اما درست نمیدانم کجاست،دقیقا کجاست،در حوالی فکرهایم،پشت دردهایم،درست نرسیده به غم هام یا پشت درد هایم دست چپ باورهام!
جایش میخارد،آن را میخارانم،خونی میشود.
این سالها از بس باورهایم را خارانده ام همیشه ردشان زخم است،از همان ها که قرمز میشود،خشک میشود،تا آن را میکَنی باز خون می آید.
چقدر تغییر پذیر،چقدرنامفهموم،چقدر ...
فکر میکنم،شب قرار نیست برود،ساعت دقیقا دو و نیم شب است،هوا سرد است،ولی نه سرد زمستانی،سرد تابستانی است. نسیم خنکی می آید،آتش سطل آشغال کم کم خاموش میشود،اما دودش هنوز در می رود.
به راه می افتم،گویی اثار حیات برچیده شده،با خود فکر میکنم شاید نسل انسان ها منقرض شده،هیچ جنبده ای در خیابان نیست،بجز پشه ها که دیوانه وار دور چراغ برق ها میچرخند.گه گداری هم صدای زوزه ی سگ و شغال ها از دور دست می آید،گاهی پیروز مندانه گاهی تضرع آمیز و از روی استیصال.
هرچند دقیقه یکبار زمان متوقف میشود،پشه ها می ایستند،نفسم بند می آید،دود آتش معلق میکند و باز به راه می افتد.
صدایی توجهم را به خودش جلب می کند،خلش پلش
گربه است،دارد کیسه ی زباله ای را پاره میکند.
بی توجه باز میگذرم،میگذرم و باز میگذرم...
میروم تا دور دست ها،آنقدر دور تا باز یکی بخواند:
دسمال من زیر درخت آبلالو گم شده...
ای کاش من هم گم می شدم زیر درخت خاطرات،در آغوش باغ کودکی!
الف.تنها
اردی(...) ماه 97
پ.ن: سه نقطه را خودتان پر کنید به اقتضای حالاتتان.
یاعلی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۷۵۳ در تاریخ شنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ ۰۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام خدمت بانو عجم گرانمهر هرچه هست،لطف و مهربانی شماست به این شاگرد. متشکرم زنده باشید
| |
|
سلام حمیدآقاجان این ها همه درکنار هم معنا پیدا میکنند،اتوپیای واقعی وجود ندارد،اگر داشت،خوشی معنا نداشت.چون غم معنا نداشت. بگذریم.. ممنونم از تشریف فرماییتان | |
|
سلام بر سینا ی نازنین اول از همه عرض کنم چه شعر قشنگی،احسنت شاعر جان دوم هم متشکرم از حضورتان. سورئالیسم در ادبیات کمتر از سینما و دیگر انواع هنر مورد توجه قرار گرفته است،برای همین کمی مخاطب را دل زده میکند یا در حالت خوبش به فکر فرو میبرد،این جنس تلنگر ها خیلی خوبند. اما شخصا دوست دارم،همیشه تراژدی در کار باشد. ارسطو در بوطیقا میگوید،تعالی نمایشنامه و داستان در پایان تراژدیک است،این به علت ایجاد کاتارسیس در مخاطب است.که بواسطه یاس و شاید ترسی ایجاد شده. و در ادامه قهرمانان تراژدیک را دارای طبقه ای رفیع اجتماعی معرفی میکند و در نقطه مقابل آن کمدی را قرار می دهد. یکی از وهم آلود های زندگیم،بوف کور بود/یکی از تراژدی هاش،کلیدر و شاید چشم هایش علوی. این ها از روحیات تراژدیک و سورئال برخوردارند(به خصوص کلیدر/) متشکرم زنده باشید.
| |
|
درودی مجدد سیناجان هدایت از جمله نویسندگانیست که به تابو شکنی میپردازد،مثلا در علویه خانم،آبجی خانم،زنی که مردش را گم کرد یا حتی تاریکخانه. شخصیت هایی را معرفی میکند که هریک نمودی از خود اوست،بوف کور یکی از پیچیده ترین آثاریست که دیده ام،آنرا هشت بار خوانده ام ولی هربار برداشتی متفاوت داشته ام. در اولین مطالعه،یادم است پیرمرد خنزر پنزری و لکاته را د ر روابطی میپنداشتم که گویا مورد علاقه ی راوی نیست اما هرچه جلوتر رفتم باز روشن تر شد.مقاله ای از دکتر روشن میخواندم که صحه بود بر حرف های شما. بوف کور برای تحلیل کردن نیاز به خوب شناخته شدن دارد،فیلم بوف کور هم حتی نشان دهنده ی عدم شناخت کافی سازندگان آن از آن است. در بوف کور شاید نماد ها را باید خیلی توجه کرد،مثلا دختری بارها در رویاهای هدایت دیده میشود،پیرمرد کالسکه چی،عموی هدایت.مثلا زن اثیری را بنده به زعم خودم به عنوان خواهش های درونی فرد میدانم که در خیالات و موهومات قابل دسترسی است و حتی دسترسی به آن باز در شرایطی رقم میخورد که ... جایی میگوید چشم هایش را میکشم تا برای خودم نگه دارم. نقدی میخواندم از بوف کور،نویسنده اش به خاطرم نیست. در آن نقد عموی هدایت را نماد متجاوزین و پدر هدایت را نماد حکومت ایران و مادرش را نمادوطن میدانست که مادر هدایت که از چنگ ودرش در آمد و دست عمویش افتاد را به شیوه ای جالب تحلیل کرده بود،راوی را نماد شب زدگانی میدانست که تنها تسکین درد هاشان بازگو کردن وقایع است. صحنه سازی ها،فضاهای داستان هریک خود را نمادی از چیزی گرفته بود. هدایت با ظهورش خدمت زیادی به داستلن نویسی کشور کرد،درست مثل سید مهدی موسوی در شعر که سالها بعد از او به عنوان آوانگاردی شبیه حافظ به مثل بتی نشکن یاد خواهد شد. پرحرفی کردم عذرخواهم | |
|
سلام خدمت بانو ناصری گرامی هر آن چه فرمودید نخست مهربانی شما بو به این شاگرد،سپس شکسته نفسی و تواضعی ادبیانه و لاغیر. در مورد پست ها حق باشماست،یک زمانی یادم است ملنگ را که میگذاشتم،عده ای منتظر قسمت بعدی بودند و به پست ها توجه داشتند(از سر لطف زیادشان) البته این را هم باید پذیرفت که سایت شعری است و عزیران شاعرند و از این جا تا آنجا دنیایی فاصله است. گذر از خیابان های کثیف تا کوچه ی معشوقه ی حافظ،خیلی فاصله دارد.خیلی!
بداهه قشنگتان مرا به یاد بیتی انداخت از استاد آذر
این زندگی با مرگ تکمیله آدم نمیره بیشتر تنهاس
زنده باشید | |
|
سلام خدمت استاد گرامی ممنونم | |
|
سلام چه خوب لطف دارید همچنین | |
|
سلام بانوجان بله ای کاش به لطف خواندید زنده باشید | |
|
زمان سه قسمت اصلی دارد،حال،گذشته و آینده. یک اپسیلون ثانیه پیش هم گذشته است،هزار و پانصد سال پیش هم همین طور. پس مرز در زمان معنایی نمیابد،آنچه مهم وقابل توجه است،گذری حسرت بار و روبه سوی قهقراست،بنده از گذر زمان متنفرم. مهم حجم گذشته نیست،حجم چیزهایی است که از دست رفته. این است که حسرت و غم زدگی می سازد. در مصاحبت با شما،فکر میکنم گاهی کلمه کم می آورم استادجان.
| |
|
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها | |
|
شرمنده خودش تلخ است. فکرم را عرض میکنم. به مهر میخوانید. متشکرم | |
|
سلام خدمت استاد عزیزم جناب پارکی و چه ماوای آرامسیت. آرامش دهنده برای من پرآشوب. در اینکه بنده هنوز راه زیادی در پیش دارم کاملا واقفم و میدانم که هنوز باید خواند و خواند و خواند تا رسید به آنچه که باید و شاید حتی رسیدنی در کار نباشد.چون همیشه فکر میکنم اوج نسبی است و هیچ کس از اوج تعریفی دقیق در مکانی مشخص ارائه نکرده است. خواندن بوف کوردر بنده متاسفانه در سن بسیار پایین رخ داد،که در آن فصل،فکر،شخصیت و اعتقاد بنده داشت شکل میگرفت(و دیگر شکل نگرفت) خواندن بوف کور برای مدتی برایم زندگی را سرد کرد،زندگی را توده ای از اوهام دیدم که ساختاری عبث و سرآغازی مضحک دارد. هدایت خوانی را شروع کردم و تقریبا پنج سال درگیر همین مسئله بودم. این همه و همه باعث گرایش فکری بنده به هدایت شد که تاثیر گذاری زیادی در تمام زندگی بنده داشته،و این اغراق نیست. هدایت بدون شک یکی برجسته ترین هاست همین طور که شما فرمودید و از قول بزرگان نقل کردید. در پاسخ به پرسش شما هرچند بنده دارای صلاحیت نیستم ولی به نظر خودم،هیچ گاه آنچه مولف قرار است بیان کند،مورد برداشت صددرصدی مخاطب نیست.و زیبایی ادبیات همین زبان رمز گونه است،اگر قرار بود ما فکر خودرا شبیه روزنامه به خورد مخاطب بدهیم،مثلا جایگاه داستان زیر سوال میرفت و تاثیر گذاری آن برمخاطب به اندازه ی چشمگیری کاهش می یافت. در زنده به گور،هدایت میخواهد بگوید جهان عبث است و من مرگ را به زندگی ترجیح میدهم.اما آیا نوشتن این دوجمله در روزنامه تاثیر گذار تر است یا نمود این تفکر در داستانی شگرف؟ در سگ ولگرد هدف هدایت این است که از مخاطب خاهش کند با حیوانات مهربان تر باشد،یا از زاویه ای دیگر دنیای دون و ظلم به مظلوم رانشان بگیرد ولی مسلما در نمودی شبیه داستان سگ ولگرد اثر گذارتر و قابل. بیان تر است. فواید گیاه خواری هم همچنین.و... به نظر بنده هدات یک راهنماست برای انسان شب زده ی کنونی،یک چراغ را داده اند دست مستی به نام داش آکل و جماعتی به دنبالش راه افتاده اند.و کاکا رستم ها در راه زیادند.هدایت اعتراض میکند،فریاد میزند،برای مرجان ها دل میسوزاند و وقتی کسی گوش نمیکند،شیر گاز را باز میکند. بارها به این فکر کرده ام شاید من هم روزی چنین کاری را بکنم. ممنونم از همراهیتان با این شاگرد. زنده باشید.
| |
|
کنجکاو شدم تاریخ تولدت را که دیدم خودم را تحسین کردم که به باورم در مورد شما اعتماد کنم ... راه را باید رفت نه الزاما برای رسیدن ! /
برای اینکه بدانیم هیجی نمیدانیم فقط ! باید زیاد مطالعه کرد لابد ! هیچ لذتی ! با لذت مطالعه برابری نمی کند
| |
|
راستی در مورد آن سه نقطه برجام بی بر چطور است
| |
|
مهربانید. پیشنهاد خوبیست. فرا گزینه ای. زنده باشید. | |
|
سلام خدمت سایه ی عزیز متشکرم از تشریف فرمایی شما برزخ هم گزینه ی قشنگی است. ممنونم از تفسیر زیبایتان زنده باشید | |
|
سلام... مثل آن پروفایلتان که از شاملو بود.... نیک بختی دردا دردا دردا که آن نیز خود سرگردانی دیگریست!!
| |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود ابوافضل
بسیارخوب بود لذت بردم
معلومه که هم خوب می اندیشی وهم مطالعه زیاد داری
دامنه ی لغاتتوسیعه واین خیلی عالیه
احسنت