يکشنبه ۲۷ آبان
خاطرات انقلابی من
ارسال شده توسط همایون فتاح(رند) در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶ ۱۴:۴۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۵ | نظرات : ۳
|
|
بنام حق کردگار
خاطرات انقلابی من
......................
سن وسال من جزو آن گروهی است که نسل سوخته لقب گرفته،یعنی زمانی که انقلاب شکوهمند اسلام عزیزم بوقوع پیوست من دوران دبیرستانم رو باتمام نرسونده بودم ،ومیدانم که تا دیپلمم یکی دوسالی مانده بود،حالا کمتر یا بیشترش بماندکه ناگهان انفجار نور بقول آقامون صداش عالم گیر شد یادم میادیکروز صبح حدودای ساعت ده یازده بودکه جمع کثیری خیلی دورتر ازخانه ما باشعارهایی که در اوایل انقلاب استفاده میشد کار خودشون راشروع کردندمن برای اولین بار در زندگیم اسم آقا رو بگوش مبارکم شنیدم اون جمییت داشتند بطرف خانه رئیس شهربانی آنزمان در شهر ما که شهر کوچکی بود هجوم میبردند تا حق ساواکی بودنش را کف دستش بزارن،پدرم سراسیمه از سرکار اومدپدرم توی شهرداری کار میکرد اونهایی که هم سن وسال منند میدونند که کارکنان شهرداری ها هم مثل پلیسهای شهربانی از این اتهام مبرا نبودندچراچونکه وقتی یک مسئول مملکتی دراونزمان به هر شهری میرفت این کارکنان شهرداری بودند که بحضور اونها شرفیاب میشدند واز اونها استقبال گرمی میکردند دقیقا مثل این زمان که وقتی یک مقام سلطنتی به هر شهری میره مقامات شهرداری یا استانداری به دست بوسی اونها میشتابندبگذریم پدرم بدون اینکه سلام مارو جواب بده بسراغ کمدش رفت وبا عصبانیت منو که پسر بزرگش بودم صدازدکه:بچه اون بیل رو بیارمنم بی عرس وپرس انجام وظیفه کردم چون میدونستم مثل هرروز نیست که پدرم با کمی شوخی میومد خونه پدرم بطرف باغچه خونمون رفت وشروع به کندن زمین کرد نگاه کردم دیدم تعداد زیادی پوستر و عکس های بزرگ از شاه و فرح و ولیعهد روی زمین گذاشته ودر صدد بود که اونها رو چال بکنه منم کمکش کردم تا این مهم رو بانجام برسونه ولی یادم میاد که صورت پدرم خیلی براشفته بودبعداز اینکه کارش تموم شد پدرم رفت سرکارش ولی من جمعیت خشمگین رو رصد میکردم و بعنوان یک جوان باشور وحال انقلابی اونزمان لحظه بلحظه به جمعیت از سرکنجکاوی هم که شده بود نزدیک و نزدیکتر میشدم وخیلی از همکلاسی هام رو دیدم که که هر کدام با چوب و چماغ بسمت خونه رئیس شهربانی بخت برگشته داشتند میرفتن که چند تایشون هم جسته و گریخته بامن احوالپرسی نه چندان گرم معمول هرروز رو داشتند که بعدها فهمیدم علت این سرد مزاجی دوستان همکلاسیم مال این بوده که داشتند با پسر پدری که توی شهرداری شاغل بود سلام و احوالپرسی میکردند باز یادم میاد که همین امر از اون تاریخ به بعد روابط فی مابین من و دوستانم رابورطه هلاکت رساندولی من برسم دوستی چندین و چندساله لبخندی برگوشه لبانم جاری میساختم گرچه همواره با غضب دوستان عزیزم مواجه بودم که دیگربگرمی همیشه مرا استقبال نمیکردند و ازآن ببعد هم کارهای کلیدی رو بمن نمیداند مثلا بعداز سه چهار روزی که انقلاب رو نشوندند گروه های گشت و بازرسی درسر معابرتشکیل شدکه با اسلحه که از مساجد تحویل میگرفتندحراست شدیدی توسط ما جوان های انقلابی که داغ اسلحه هم بودیم انجام میشد که باز یادم میاد هیچوقت اسلحه بمن داده نمیشد ودرواقع داغ اسلحه رو به دل من گذاشتند وبصورتی منو از خودشون میروندندونمیگذاشتند که منهم بسهم خودم انقلاب رو بنشونم البته ناگفته نماند این فاصله بین من ودوستانم همان روز اول که به خانه آن رئیس شهربانی مفلوک هجوم بردند آغاز شد آنهم از طرف من چرا چونکه صحنه ای را من درآن روز دیدم که نمی بایست میدیدم ومن ازین بابت بخودم میبالیدم که جزو آنگروه نبودم که میخواستند حق ساواکی بودن آن نگون بخت را کف دستش بگذارند درآنروز زمانی من به همرزمان خودم رسیدم که خانه آن پلیس بآتش کشیده شده بود والبسه زن وبچه ی آن مفلوک را میدیدم که انقلابیون بعنوان پرچم از آن با افتخار استفاده میکردند البت درآن شلوغی و ازدحام درست نمیدانم که چه بسر خانواده آن بخت برگشته آمد آنچه که میدانم آنبود که در میان البسه زن وبچه آن فلک زده که در هوا معلق بودمن بدنبال اسلام بودم که آنرا بنشانم.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۵۲۹ در تاریخ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶ ۱۴:۴۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
من بدنبال اسلام بودم
تا مگر ان را بشناسم .........
سلام
یاد شعر حافظ افتادم :
گر مسلمانی همان است که من می بینم
وای اگر از پسِ امروز بُوَد فردایی .......
****
اسلام به ذات ِ خود ندارد عیبی
عیبی ست اگر ... در مسلمانیِ ماست