سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سفر آفرینش ۴
        ارسال شده توسط

        مجید خوش خلق سیما

        در تاریخ : دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶ ۰۲:۲۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۵ | نظرات : ۰

        و رودها : سفرِ پُرهیاهویِ وِصال ، اتحادِ قطره ها ، پایِ خستگی ناپذیرِ پیوست ها ،  قصدِ یکپارچه ی پیوندها ، عهدِ دیدار و قرار گاهِ قیامِ چشمه ها ، دستِ حرکتِ ماندگان ، امیدِ وصالِ آرزومندان ،‌ فشارِ آزادیِ بازماندگان ، شوقِ رهاییِ نهریان ،  صورتِ سفیدِ ره ترسان ، جمالِ زردِ آلودگان ، دهانِ خونینِ قلاب اندازان ،  سفره ی روانِ تور گستران ،  حلولِ شتابِ کُند قدمان ،  پشتِ سواریِ مرغابیان ، فروکشیِ عطشِ بیچارگان ، تحققِ آمالِ دریا ندیدگان ، خونِ دل و اشکِ روانِ کوهساران ،  خنکایِ دعوتِ داغ دیدگان، انشعابی را از بلندایِ عصرِ حشمتِ حضورت تا شیبِ جاریِ فرو غلطیدنت ، روان و روح بخش می گشاید و مساعد ترین مسیرِ دیدار را برایت می سازد و خود را در قلمروِ عروجت سرازیر می کند ، سرریز می کند تا تو سیراب شوی ، زلال شوی ، شفاف شوی تا تو را که خسته ای ، بر اسبِ تیز پا و کف زده و سرکش و دیوانۀ امواجِ خروشانش سواری دهد تا غباراز تن بشویی که روشن شوی ، از حدودِ تالابِ خود فراتر روی تا جهشی پیشتر روی ، از حدِّ خود خارج شوی، وسیع شوی و بر ساحلِ امنِ سراسرِ آب ها ، کرانه شوی ، پیاده شوی ، بیکران شوی و اُفقها : انتهایِ زمین ، اتصالِ میمونِ شبحِ خاک و آسمان ،  همخوابیِ خطِ نامتعارفِ بی وزنی و سنگینی ، بوسه ی ملتمس و عاصیِ خشونت و لطافت ،  موازاتِ نامتوازن و حقارتِ جامه ی مندرس و رنگ پریده و کوتاه و محدودِ سلطانِ خاکی و اطلسِ آبی فام و دیبایِ چشمگیر و بی انتها و بلندِ خدایِ سپهری ، امتدادِ ریسمانِ تابیده اش را با چرخشِ ملایمِ زمین ، جادوگرانه تا تو می رساند و چون بازیِ بچه گانه ای بانشاط و سرگرم کننده، به همراهِ لبخند بارانِ نازنینِ لبانت به دورت می تاباند تا از موازاتِ مثلثِ نگاهی متحول ، آنسویِ پایان را ، پشتِ افق را ، ورایِ قید و بند ، به هر سو به دورت بچرخاند و صدقه ی رسیدن و پا گشایِ آمدنت کند ، تا تو که خیره ای ، غرقِ فریبِ نگاه هایِ دوردست ، پشیزِ نادیده هایِ دور را ، وصالِ اندیشه هایِ محال را ، به محکی از جنسِ حضورِ دقیق و متعهّد و آگاه بسنجی و خیراتِ غروبِ میمنت بارِ گذشتگانت کنی ، تا دگر باره متولّد شوی ، متفاوت شوی ، نوزاد شوی و با آفرینشی دگرباره راهیِ پای گذاردنِ در آرمانی ترین شهرِ دوستی ها شوی و غروب ها : خجل ترین صورتکانِ مخمورِ هستی ، شاه شرمِ خروجِ ناگزیرِ مخملِ ارغوانی رنگِ روشنائی و آغازِ ورودِ پابرهنه ی سیلاتِ ناخن خشکِ سیاهی.
         خنیایِ عصمت نشینِ چادرِ سربلندِ کوه ، میان پرده ی غمگین و دلتنگِ روز مرگی ، ابتدایِ تیرگی ، با سنگینیِ دید گاهت ، با فرو مِیلیِ پلک هایت ، آنسویِ تپه ی ابروانت نقش می بندد ، تا تو با قهرِ خورشید، سوار برسفینه ی چرخانِ کنش ، بر بالِ هاله ی شعاعِ آتشین رنگش، روگردانِ تیرگی شوی ، تا همیشه نوشانِ مُلِ گلگونِ رؤیایِ شیرینِ مشرق گردی ، تا تو مخلص و رشید ، نگاهت را در خَلعِ ساعاتِ نوری و نجومی پرواز دهی ، تا شهبانویِ طلایی و مهرانه ی سرزمینت را آنگاه که آرمیده ای ، سرنشینِ شانه هایِ خسته اش تا آنسویِ آستانِ زرّینِ قاف ، ماورایِ آشیانِ بیستونِ هُد هُدِ خسته و بی آشیان بر زمین نشاند و دستانش را سایبانِ گویِ جهان بینِ دیدگانت کند و منزلگه هانت را ، راه به راه و برزن به برزن و مسکن به مسکن از مِه آلودِ عرصه ی گذارت ، وقتی که سپیده آغاز شد، بگذراند ، تا راه بین شوی ، با راه آشنا شوی و کمینگهان را ، دامگهان را ، از صافیِ درکت بگذرانی ، که در فرونشینیِ همه ی خاطراتِ انباشته و شن پشته و کوهینت ، درگشایشِ گره هایِ مژگانت ، دنیایی سر بر زند و طلوع را برایِ همیشه ارمغانِ بیداریت گرداند و با شکوهِ ابدیِ تشعشعِ پیرامونت، هستیت ، مداوم و پی درپی، خون گرم و فروزنده ، در تلا لوءِ پُرتوانِ هیو  خدایِ خدایگان بر زمین نشیند و مقصود را دراذهانِ تاریخِ جهانگشایِ خورشیدی به ثبت رساند ، تا تو مصمم شوی ، پاینده شوی ، ماندگار شوی و تاریکی : پرده ی خیال پردازِ خاموشی  ، سکوتِ مطلقِ هرج و مرج و اعوجاجِ روز مره گی ، آرامشِ نی نازِ سکون و رکودِ کرنایِ گوشخراشِ زندگی ، توقفگاهِ موقتِ زمان ، آشنایِ دیر بازِ مرگ ، آزمونِ آرزومندانِ پرواز ، دیدارِ دل سیر و سرّی فراق ها ، وصلتِ نامحرمِ حسرت ها ، پیراهنِ قیرگونِ مُصیبت را بر پیکره ی شیرینِ زمین پوشانید تا تو دمی فارغ ازهمۀ سنگ ها ، همه ی صورت ها ، نقش ها و نماها و جنبش ها ، قدری بیاسائی ،  بیارامی ، رمق گیری ، تا توانِ راه پیماییِ مادامِ فرداها را از آغازی دوباره تا همیشه با نفسی تازه و درحال و سرخوش ، آشناتر از هر روز ، پویا و پایدار از سر گیری و تا کمال ، تا کامیابی و کامروایی به پیش رانی ، جلو روی ، گسترش یابی و ماه : رنگ پریده ترین شمایلِ مهجورِ گیتی ، گوهرِ تابانِ نور ، دریایِ پَرتو افشانِ روشنایی ، مهلایِ خوش نشانِ زیبایی ، بلورِ برّاق و خندان و همجوارِ خویشِ نزدیکِ آسمانی ، پَرزاغِ شبانگهان را با لبخندی فضایی ، از راهی به راهی با بوسه هایی بر مَه قابِ چشمانت می کشاند و شب پرکِ دیدگانت را به عطشِ حلالِ مَه تاجی ، پَر کشانِ پروازی تا مرزِ فنا می رساند و در لقایی شاعرانه خود را به مهسا صورتکِ مشتاق و نمکینت می چسباند و باز نزدیکتر در کاسه ی فاخرِ دیدارت می شکافد ، شقه می شود ،  نیمه می شود ، تکثیر می شود و شکوهِ رؤیایی ترین چراغانیه بزم مخموران و محشورانِ عالم را متجلّی می کند ، نمایان می کند ، هویدا می کند ، دو ماه در دو کهکشانِ نیازناک و تابناکِ انظارت که حسادتِ دهر را بر می انگیزد و در کسوفی افسونگر ، نگاهِ ماه را از تو می گیرد و تو را با دو ماهکِ مولود باقی می گذارد و بهتِ گریز در پیش می گیرد و می رود و تو درگرگ و میشِ شفقی زیبا سر بر دامانِ سپیده می نهی و تا مادامی جاودانه، مهتابی می شوی ، پرتو فشان می شوی ، بینا می شوی و ستارگان : آذرخشانِ متبلورِ افلا ک ، فانوسکانِ همیشه روشنِ آسمان ، روزمرگانِ خاموشِ سپهر ، سوراخکانِ درخشانِ کیسه ی سیاهِ شب ، خود را دانه به دانه در ره آوردِ آسمانیت می آویزند ، تا مسیرِ تاریک و پرنشیبِ آمدنت را بتابانند ، نشانه گذاری کنند ، مشخص کنند ، شب فروزانی که هیولایِ خرفتِ لغزش را چشمک زنان به بازی گرفته اند تا چشم هایِ سیاهش متوجه ی عبورت نشود ، تو را نبیند ، از تو غافل شود ، تا تو آهسته و چیره و روشن بین ، از حیطه اش راه به تندرستی به در بری ، بی آسیب عبور کنی ، ایمن بگذری ، تباه نشوی ، تلف نگردی و مقصود را آنچنان که باید طی کنی ، مشیّت را به پایان بری ، برآزنده گردی ، شایسته شوی ، عاقبت به خیر باشی و سیارگان : سفیرانِ سرگردانِ فضا ، طوافین بی سرزمین و زائرینِ دیر آشنایِ فلک  ، غلطان تو را بر غافله ی مدارِ انوارِ ساطحِ خود سوار و سر به سر از بینِ تمامیِ اقمارِ مصنوعی بی هیچ خدشه ای و گزندی عبور داده و اینجا و آنجا ، تمامیِ مسیرت را مشعشع و از سیه چاله هایِ نیستی و نابودی و فراموشی به نکویی می گذرانند و بیشه هایِ آشفته ی راهِ شیریِ ذهن را لانه به لانه و کنام به کنام به چشمانِ بازت می شناسانند و تمامیِ مرداب هایِ نی بارِ جنگل هایِ سیاهِ توهم را قطعه به قطعه با دنباله هایِ نور افشانِ خود برایت نشانه می زنند ، تا در تندرِ حوادث و بحبوحه ی حیرانی، خانه به خانه ددانِ درنده و جان برانداز ، که قسمت به قسمت در راهت، در زندگیت کاشانه کرده اند را بشناسی و از میانراهِ سلامت و کوتاهِ آشنایی ، به شاهراهِ راستی بپیوندی و جان به در بری ، خوشبخت شوی ، سعادتمند گردی ، تا گزندگانِ آشیانه کرده در غار هایِ تو درتو و مستور و مخفی گاهِ درندگان را جان پناه خود نسازی ، که غافل نشوی ، طعمه نشوی ، جان ندهی و جیرجیرک ها : پاسبانانِ بیدارِدشتستانِ شب  ، زنده دلانِ ذاکرِ زندگی ، زمان زمان در سوتِ امنیّت و فریادِ تسلایِ خود می دمند و جارِ آسودگی و ثبات را برایت می نوازند که آسایشت نوش و آرامشت بی خطر و نشاط و شادیت پایا و پیوسته و پویا باد و ناله ی سینه هایِ خسته شان ، دم به دم این واقعه را تکرار می کنند تا غوغایِ سوزِ صدایشان بلرزاند پشتِ تمامیِ سالوس پیشگانِ رمال و ریا کارانِ ره زنِ تازی صفت و گستاخ و جسور و خائنِ خیالات که ناغافل و ناگهانی بر پرده ی حرمتِ لطیفِ ذهنِ فرزانه و راستینت می تازند و با چنگال هایِ تیز و دندان هایِ خامه شان بافته ها و تافته ها را از هم می درند و می کنند و پاره می کنند و اینگونه برملا می کنند برایت پناهگاهِ تاراجیانِ مخوفی که بال هایِ گشوده و چشمانِ تیز بین و زننده و نیش هایِ آتشین و دیدگانِ هرزه و شامه هایِ بو کش و چنگال هایِ شکافنده شان در پناهِ تاریکی ها به بهانۀ ناکامی ها ، کوریِ شب را ، یکرنگیِ سیاهی را ، خوابِ طبیعت را ، مرگِ بیداری را ، با نقابی نامردانه و رذلانه ، پیمان بسته در خیمه ی خونبارِ خیانت ، صحنه ی نمک به حرامی و کلاشی و چپاول و تباهیِ خود می کنند و ترفندگاهشان را از پای بست و از بیخ و بن خراب کنند و مکرشان را افشا و خیالشان را مشوش  و از سامانت دورشان کنند و در گوشت مداوم بخوانند که راه برایِ عبورت باز است ، که گذارت بی خطر و سفرت خوش یمن است ، که تو درنگی شک نکنی  ، که قدمی باز نگردی ،  بهانه ی برگشتن نگیری ، که پاکباز گردی ، پاینده گردی ، پاکزاد گردی و شبنم ها : اشکِ بی طاقتیِ برگ ها ، نازک دلیِ گل برگ ها ، عرقِ تشویشِ غنچه ها ، بی صبریِ یکنواختیِ کاج ها ، دلشوره ی خیسِ سنگ ها، چکه چکه سرشکِ به یاد ماندنیِ دیدار سر می دهند و بر گِردِ نرمِ قدم هایت حلقه می زنند و بر ردایِ شفابخش و حریرِ آویختۀ عبایت ، کشاکش و بی تاب و آرزومند مسح می کشند و می آویزند و دست می نوازند و و و.... همگیِ همبازیان و همزادانِ شریف و همشدگانِ صدیقِ زندگیم ، مشت در مشتِ هم ، با هم ، پشت به پشتِ هم ، هم آوازِ هم ، نگاه در نگاهِ هم ، هم سقف و هم آشیانِ هم ، هم سفره و هم لقمه ی هم ، ترا سُرنا کشان و دَف کوبان و ولوله کنان و قافله رانان با همراهیِ حواریان و رُهبانان و کارداران و سفیران و خُنیاگران و زاهدان و صومعه داران و پاکبازان و قلندران و مرتاضان و گوشه گیران و چاکران و پیشتازانِ کم نظیرِ زندگیِ بر حقِّ پروردگاری ، چون تک دانه ای دنیاگهر در برم ، کنارم ، روبه رویم ، درونم بر زمین می نهند ، به دنیا می آوردند و "تو می رسی" آنچنان که باید ، آنگونه که بایسته ، بی نظیر و شایسته ، زبر دست و کار آزموده ، در مه گونِ چشم نوازِ سحرگهانِ کوهستانی ، مواج و رؤیایی و من سر برداشته و بی خوابِ آمدنت چون فاتحانِ اقالیمِ ناشناختۀ جهان ، با تنپوشی از زمین ، شنلی از آفتاب و تاجی از ماه ، هم سویِ باد ها ، هم نوایِ ابرها ، هم خروشِ رعد ها ، هم سرودِ باران ها ، هم متنِ رنگین کمان ها،  هم عطرِ گل ها ، هم آغوشِ چمنزار ها ، هم پایِ رود ها ، هم خطِ افق ها ، هم پیالۀ غروب ها ، هم جنسِ شب ها ، هم نسلِ ستاره ها ، هم سفرِ سیاره ها ، هم صدایِ جیرجیرک ها ، هم شأنِ شبنم ها ، دانش آموزِ سالیانِ تنهائی و انتظار ،"  آزمودۀ طبیعت "، وامدارِ تخت و پاسدارِ وصل و آمیزش و اتحاد با بی کرانِ هستی ، دلیر و با شهامت.
         مستانه چون مجنون.
         مردانه چون فرهاد.
         صبور چون وامق.
         بی پیرایه چون یوسف ، مسطور و جانباز تو را در آغوش گرفتم و فشردم و بوییدم و رها شدم ، محو شدم ، واصل شدم ، یکتن شدم ، بزرگ شدم ، پاک شدم ، سیراب شدم ، باطراوت شدم ، معنا شدم ، آسوده شدم ، پرواز شدم ، عاشق شدم ، رسیدم .
        آری من هم رسیدم ، به تو که انتهایِ زیبایِ همه ی هزارو یک شبی ، به تو که نورِ کارانِ امیدِ رویشِ هر چه بذرِ محالی و تو کلیدِ بطلان و طلاییِ آنچه ترهات و تلسمی و ظرفیتِ انفجارِ مخمسه ی هزاران فریادی و تو رمقِ رفته و نایِ آخر و هوایِ تازۀ همه ی اجسامِ ساکن و بی جانی ، تو پروانه ی پروازِ پیله هایِ بسته و محدودی ، به تو که آرامشِ فراگیرِ سال هایِ حکومتِ مترسکان و دلقکانی که تو مظهرِ کانونِ اندیشه هایِ مشهورِ ادراکِ شایستگان و بزرگوارانی و من ساکنِ تاج محلِ بی همتا و بی مثالِ پندارِ خاص و آمالِ پاکیزه ی توام ، "من از توام و تو همیشه با منی" و من با تو و تو با من هر لحظه با هم خواهیم ماند ، پس آنگاه درختِ حکمت ، از ریشه تا رویش ، تا همیشه ، تا اوج ، در تار و پودِ شناخت و آگاهیِ هستیم بر جای و در جریان خواهد رویید ، در هر مکان و هر زمان ، در چشم هایم ، آغوشم ، جانم ، قلبم ، مغزم ، ذهنم ، خیالم ، در بسترم ، خوابم ، گوشه ام ، در زبانم ، صدایم ، ناله ام ، فریادم ، بوسه ام ، در درونم ، در آمدنم ، بی قراریم ، انتظارم ، حسرتم ، اشتیاقم ، شادیم ، غمم ، بازیم ، خنده ام ، کسالتم ، در هوسم ، نفسم ، طپشم ، نوشتنم ، خواندنم ، عقیده ام ، تفکرم ، دینم ، ایمانم ، اراده ام ، اخلاصم ، سرنوشتم ، خاطراتم ، ابدیّتم ، سپاسم و در مرگم آری مرگم ، آنگاه که مرا به تدبیری باز دگر باره ترک خواهی کرد و من تو را در بوم و برزن هایِ تاریک و رمز آلودِ قصرِ احجار و جنبل هایِ تاریخِ کابوسینِ هیگار و ریگزارِآذرنگ هایِ مولودِ برزخیانِ سیه دل گم می کنم و باز سرِ راهیِ چنگ بر دوش و پیمانه برکف و ژنده پوش و غزل خوان و منگ و سر در گم ، دنبالگردِ تو می شوم ، امّا می دانم ، می دانم که باز هزاران بار یا نه ، بارها فراتر نامت را ، نشانت را ، ردّت را جسورانه و بی پروا و سمج و ملتمس خواهم گرفت و عاقبت چون نابینائی که عاجزانه و پایدارانه و طلبکارانه دامانِ مسیحائیِ اعتماد را در دستانِ اهدافِ خود چسبید ، خواهم یافت و دربِ مشگل گشا سقا خانۀ صفا بخشِ ابدی را با پنجه هایِ بازِ مظلومیت خواهم کوفت و نظرم را ، خواهشم را از ذاتِ حاضر و وجودِ ناظرت به گدایی خواهم نشست و پای بندِ نیتم بر تاقچه ی تردیدِ هر دلسردی شمعی را ماندگارِ هر خاموشی خواهم افروخت و تو را که " خود خواهانه ترین نیاز و تمنا و سقفِ خواستگاهِ منی "،  در لا بلایِ زیر و برِ هستۀه ی نصِ زمان ، با قراری قبلی و برخوردی غافل گیرانه به کرمِ میانجیان و پادرمیانان و اَبَر حامیانِ مقدّسِ شهریاری ، خواهم جُست و تو را از چنگِ طاقت فرسایِ عقربه هایِ دقایقم خواهم ستاند ،  ازعطشِ جانکاهِ انتظارات و سلایقم خواهم ربود ، از دایره ی گیجِ حسرت ها و علایقم خواهم گشود ، از سوزِ زخم و داغِ حول و حراس و بیم خلایقم خواهم زدود و ترا از نقشه هایِ دفائنِ خاکی و سردابه دخمه ها و سرسام هایِ پیچ در هیچِ تباهی و هوس هایِ ادواریِ مَنجَک بازانِ تباکی و دشنه هایِ تیزِ تعصبِ بازاریانِ قارونی خواهم رُفت ، از زهرِ شوکرانِ بی تفاوتی و جهالت و نادانی و نیشِ اقتضایِ مرگِ تنهائی ، تا پنهانی ترین حجابِ جاویدِ اهورائی ، در خویش خواهم شست. من تمامیِ سنگ ها را خواهم شکست و یخ ها را ، قانون ها را ، احکام را ، اطوارها را ، ادا ها را ، اصول ها را ، تشریفات را ، عادات را ، مَثل ها را ، تمسخر ها را ، دلیل ها را ، برهان ها را ، تحلیل ها را ، تفصیر ها را ، پند ها را ، نیرنگ ها را ، دسیسه ها را ، تزویر ها را ، غرور ها را ، زمان ها را ، مکان ها را ، چون غباری و گِردی و خسی از نقش سنتی و بِکر سلامت و رشدی مادونی و اشراقی ، غربال خواهم زد ،   تا تو ؛ تا ما  ، یکپارچه با شیرین بیانِ لبخندی ، به الطافِ رهینِ نگاهی ، ناقوسِ روح بخشِ صدایی ، سری به تأیید بنمایانیم که : آری ، باقی خواهیم ماند ، تا ابد چشم به راهِ هم، در قامتِ غرامتِ هم، ساکنِ بارگاهِ ملکوتیِ بلند ترین و تابان ترین ارتفاعاتِ رفیعِ راستی ، در خودنماییِ اهتزازِ درفشِ نیک ترین و شفاف ترین و شسته ترین مرادِ سرافرازِ کاویانی،  و من آخرین قالوسِ اصیل و دیرپایِ فرهنگِ راستینم را رسا وماندگار با نوازندگی استادانۀ نوایِ چشمه سارها ، سو زِ شاهپرک ها ، گدازِ شمع ها ، رقصِ گل ها ، تشویقِ بلبل ها ، هم خوانیِ دریاها ، با پذیراییِ کوه ها ، آرایشِ دشت ها ، خوش بینی مشعل ها ، یکتن شده ، هم آواز شده ، که یک صدا شده با همۀ همسرایانِ زندگیم به همراه سازگارانِ موزون و گوش نواز و جاودانِ دنیایم ، در تنظیمی چیره دستانه ی و بی همتا ، از ذاتِ گمنامِ مهرگانیت خواهم سرود : " دلم می لرزد اما غریب آنکه هر چه میلرزد ، بنایش محکمتر برجای می نشیند"
         آشنایی نزدیک،
         غرق در ساغرِ نیک ،
        از فراسویِ زمان ،
         بی تعلق به مکان ،
        بی نشان و آزاد ،
        بی غش و واله و راد.
        پایمرد و بالغ.
        بی صدا و فارغ ،  از همه بندِ جهان ، از همه کون و مکان.
        پاک چون اشکِ هوا ،
        با دف و شور و نوا.
         خالص و ناب چو گلخونِ شراب ،
        گر چه ؛ مفتون و خراب
         با طراوت چو پگاه ،
         با عطوفت چو پناه،
         با صفا چون خورشید ،
        با فروغ و مهشید.
         پُر بها چون مأوا ،
        جان فزا چون آوا.
         پُر ثمر چون دریا ،
        با شکوه چون رؤیا.
         پُر عطش چون ساحل ،
        همچو فیضی کامل.
         پُرسخاوت چو نگین ،
        گرم چون لطفِ رهین،
         دستِ بشکستۀ همزادش را  ،
         در نهیبِ طوفان ،
         زیرِ رگبارِ تگرگ ،
         زیر شلاق ِ بلاروزگی و خواره سری ،
        خیس و آهسته و دلسوز به خود می گیرد،
         و غریبِ مفلوک ،
         با نگاهی حیران ،
         عالمی از خواهش ،
        صد ستایش احسان ،
         زیر لب با دل و جان می خواند : آشنایا ای دوست،
        یارِ دیرینه من ،
         یارِ دیرینه غریب ،
         همدم و مؤنس تنهائیِ من ،
         با توأم مهرِ نجیب ،
        من تو را با همۀ بود و نبود ،
         با همه آنچه صداقت ز پس پردۀ اخلاص به من بخشیدست ،
        با سپاسی لبریز
         "دوستت می دارم".
        پایان

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۸۳۹۰ در تاریخ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶ ۰۲:۲۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

        علی رفیعی ( امید )

        ،

        مجید خوش خلق سیما

        ،

        عليرضا حكيم

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3