و رودها : سفرِ پُرهیاهویِ وِصال ، اتحادِ قطره ها ، پایِ خستگی ناپذیرِ پیوست ها ، قصدِ یکپارچه ی پیوندها ، عهدِ دیدار و قرار گاهِ قیامِ چشمه ها ، دستِ حرکتِ ماندگان ، امیدِ وصالِ آرزومندان ، فشارِ آزادیِ بازماندگان ، شوقِ رهاییِ نهریان ، صورتِ سفیدِ ره ترسان ، جمالِ زردِ آلودگان ، دهانِ خونینِ قلاب اندازان ، سفره ی روانِ تور گستران ، حلولِ شتابِ کُند قدمان ، پشتِ سواریِ مرغابیان ، فروکشیِ عطشِ بیچارگان ، تحققِ آمالِ دریا ندیدگان ، خونِ دل و اشکِ روانِ کوهساران ، خنکایِ دعوتِ داغ دیدگان، انشعابی را از بلندایِ عصرِ حشمتِ حضورت تا شیبِ جاریِ فرو غلطیدنت ، روان و روح بخش می گشاید و مساعد ترین مسیرِ دیدار را برایت می سازد و خود را در قلمروِ عروجت سرازیر می کند ، سرریز می کند تا تو سیراب شوی ، زلال شوی ، شفاف شوی تا تو را که خسته ای ، بر اسبِ تیز پا و کف زده و سرکش و دیوانۀ امواجِ خروشانش سواری دهد تا غباراز تن بشویی که روشن شوی ، از حدودِ تالابِ خود فراتر روی تا جهشی پیشتر روی ، از حدِّ خود خارج شوی، وسیع شوی و بر ساحلِ امنِ سراسرِ آب ها ، کرانه شوی ، پیاده شوی ، بیکران شوی و اُفقها : انتهایِ زمین ، اتصالِ میمونِ شبحِ خاک و آسمان ، همخوابیِ خطِ نامتعارفِ بی وزنی و سنگینی ، بوسه ی ملتمس و عاصیِ خشونت و لطافت ، موازاتِ نامتوازن و حقارتِ جامه ی مندرس و رنگ پریده و کوتاه و محدودِ سلطانِ خاکی و اطلسِ آبی فام و دیبایِ چشمگیر و بی انتها و بلندِ خدایِ سپهری ، امتدادِ ریسمانِ تابیده اش را با چرخشِ ملایمِ زمین ، جادوگرانه تا تو می رساند و چون بازیِ بچه گانه ای بانشاط و سرگرم کننده، به همراهِ لبخند بارانِ نازنینِ لبانت به دورت می تاباند تا از موازاتِ مثلثِ نگاهی متحول ، آنسویِ پایان را ، پشتِ افق را ، ورایِ قید و بند ، به هر سو به دورت بچرخاند و صدقه ی رسیدن و پا گشایِ آمدنت کند ، تا تو که خیره ای ، غرقِ فریبِ نگاه هایِ دوردست ، پشیزِ نادیده هایِ دور را ، وصالِ اندیشه هایِ محال را ، به محکی از جنسِ حضورِ دقیق و متعهّد و آگاه بسنجی و خیراتِ غروبِ میمنت بارِ گذشتگانت کنی ، تا دگر باره متولّد شوی ، متفاوت شوی ، نوزاد شوی و با آفرینشی دگرباره راهیِ پای گذاردنِ در آرمانی ترین شهرِ دوستی ها شوی و غروب ها : خجل ترین صورتکانِ مخمورِ هستی ، شاه شرمِ خروجِ ناگزیرِ مخملِ ارغوانی رنگِ روشنائی و آغازِ ورودِ پابرهنه ی سیلاتِ ناخن خشکِ سیاهی.
خنیایِ عصمت نشینِ چادرِ سربلندِ کوه ، میان پرده ی غمگین و دلتنگِ روز مرگی ، ابتدایِ تیرگی ، با سنگینیِ دید گاهت ، با فرو مِیلیِ پلک هایت ، آنسویِ تپه ی ابروانت نقش می بندد ، تا تو با قهرِ خورشید، سوار برسفینه ی چرخانِ کنش ، بر بالِ هاله ی شعاعِ آتشین رنگش، روگردانِ تیرگی شوی ، تا همیشه نوشانِ مُلِ گلگونِ رؤیایِ شیرینِ مشرق گردی ، تا تو مخلص و رشید ، نگاهت را در خَلعِ ساعاتِ نوری و نجومی پرواز دهی ، تا شهبانویِ طلایی و مهرانه ی سرزمینت را آنگاه که آرمیده ای ، سرنشینِ شانه هایِ خسته اش تا آنسویِ آستانِ زرّینِ قاف ، ماورایِ آشیانِ بیستونِ هُد هُدِ خسته و بی آشیان بر زمین نشاند و دستانش را سایبانِ گویِ جهان بینِ دیدگانت کند و منزلگه هانت را ، راه به راه و برزن به برزن و مسکن به مسکن از مِه آلودِ عرصه ی گذارت ، وقتی که سپیده آغاز شد، بگذراند ، تا راه بین شوی ، با راه آشنا شوی و کمینگهان را ، دامگهان را ، از صافیِ درکت بگذرانی ، که در فرونشینیِ همه ی خاطراتِ انباشته و شن پشته و کوهینت ، درگشایشِ گره هایِ مژگانت ، دنیایی سر بر زند و طلوع را برایِ همیشه ارمغانِ بیداریت گرداند و با شکوهِ ابدیِ تشعشعِ پیرامونت، هستیت ، مداوم و پی درپی، خون گرم و فروزنده ، در تلا لوءِ پُرتوانِ هیو خدایِ خدایگان بر زمین نشیند و مقصود را دراذهانِ تاریخِ جهانگشایِ خورشیدی به ثبت رساند ، تا تو مصمم شوی ، پاینده شوی ، ماندگار شوی و تاریکی : پرده ی خیال پردازِ خاموشی ، سکوتِ مطلقِ هرج و مرج و اعوجاجِ روز مره گی ، آرامشِ نی نازِ سکون و رکودِ کرنایِ گوشخراشِ زندگی ، توقفگاهِ موقتِ زمان ، آشنایِ دیر بازِ مرگ ، آزمونِ آرزومندانِ پرواز ، دیدارِ دل سیر و سرّی فراق ها ، وصلتِ نامحرمِ حسرت ها ، پیراهنِ قیرگونِ مُصیبت را بر پیکره ی شیرینِ زمین پوشانید تا تو دمی فارغ ازهمۀ سنگ ها ، همه ی صورت ها ، نقش ها و نماها و جنبش ها ، قدری بیاسائی ، بیارامی ، رمق گیری ، تا توانِ راه پیماییِ مادامِ فرداها را از آغازی دوباره تا همیشه با نفسی تازه و درحال و سرخوش ، آشناتر از هر روز ، پویا و پایدار از سر گیری و تا کمال ، تا کامیابی و کامروایی به پیش رانی ، جلو روی ، گسترش یابی و ماه : رنگ پریده ترین شمایلِ مهجورِ گیتی ، گوهرِ تابانِ نور ، دریایِ پَرتو افشانِ روشنایی ، مهلایِ خوش نشانِ زیبایی ، بلورِ برّاق و خندان و همجوارِ خویشِ نزدیکِ آسمانی ، پَرزاغِ شبانگهان را با لبخندی فضایی ، از راهی به راهی با بوسه هایی بر مَه قابِ چشمانت می کشاند و شب پرکِ دیدگانت را به عطشِ حلالِ مَه تاجی ، پَر کشانِ پروازی تا مرزِ فنا می رساند و در لقایی شاعرانه خود را به مهسا صورتکِ مشتاق و نمکینت می چسباند و باز نزدیکتر در کاسه ی فاخرِ دیدارت می شکافد ، شقه می شود ، نیمه می شود ، تکثیر می شود و شکوهِ رؤیایی ترین چراغانیه بزم مخموران و محشورانِ عالم را متجلّی می کند ، نمایان می کند ، هویدا می کند ، دو ماه در دو کهکشانِ نیازناک و تابناکِ انظارت که حسادتِ دهر را بر می انگیزد و در کسوفی افسونگر ، نگاهِ ماه را از تو می گیرد و تو را با دو ماهکِ مولود باقی می گذارد و بهتِ گریز در پیش می گیرد و می رود و تو درگرگ و میشِ شفقی زیبا سر بر دامانِ سپیده می نهی و تا مادامی جاودانه، مهتابی می شوی ، پرتو فشان می شوی ، بینا می شوی و ستارگان : آذرخشانِ متبلورِ افلا ک ، فانوسکانِ همیشه روشنِ آسمان ، روزمرگانِ خاموشِ سپهر ، سوراخکانِ درخشانِ کیسه ی سیاهِ شب ، خود را دانه به دانه در ره آوردِ آسمانیت می آویزند ، تا مسیرِ تاریک و پرنشیبِ آمدنت را بتابانند ، نشانه گذاری کنند ، مشخص کنند ، شب فروزانی که هیولایِ خرفتِ لغزش را چشمک زنان به بازی گرفته اند تا چشم هایِ سیاهش متوجه ی عبورت نشود ، تو را نبیند ، از تو غافل شود ، تا تو آهسته و چیره و روشن بین ، از حیطه اش راه به تندرستی به در بری ، بی آسیب عبور کنی ، ایمن بگذری ، تباه نشوی ، تلف نگردی و مقصود را آنچنان که باید طی کنی ، مشیّت را به پایان بری ، برآزنده گردی ، شایسته شوی ، عاقبت به خیر باشی و سیارگان : سفیرانِ سرگردانِ فضا ، طوافین بی سرزمین و زائرینِ دیر آشنایِ فلک ، غلطان تو را بر غافله ی مدارِ انوارِ ساطحِ خود سوار و سر به سر از بینِ تمامیِ اقمارِ مصنوعی بی هیچ خدشه ای و گزندی عبور داده و اینجا و آنجا ، تمامیِ مسیرت را مشعشع و از سیه چاله هایِ نیستی و نابودی و فراموشی به نکویی می گذرانند و بیشه هایِ آشفته ی راهِ شیریِ ذهن را لانه به لانه و کنام به کنام به چشمانِ بازت می شناسانند و تمامیِ مرداب هایِ نی بارِ جنگل هایِ سیاهِ توهم را قطعه به قطعه با دنباله هایِ نور افشانِ خود برایت نشانه می زنند ، تا در تندرِ حوادث و بحبوحه ی حیرانی، خانه به خانه ددانِ درنده و جان برانداز ، که قسمت به قسمت در راهت، در زندگیت کاشانه کرده اند را بشناسی و از میانراهِ سلامت و کوتاهِ آشنایی ، به شاهراهِ راستی بپیوندی و جان به در بری ، خوشبخت شوی ، سعادتمند گردی ، تا گزندگانِ آشیانه کرده در غار هایِ تو درتو و مستور و مخفی گاهِ درندگان را جان پناه خود نسازی ، که غافل نشوی ، طعمه نشوی ، جان ندهی و جیرجیرک ها : پاسبانانِ بیدارِدشتستانِ شب ، زنده دلانِ ذاکرِ زندگی ، زمان زمان در سوتِ امنیّت و فریادِ تسلایِ خود می دمند و جارِ آسودگی و ثبات را برایت می نوازند که آسایشت نوش و آرامشت بی خطر و نشاط و شادیت پایا و پیوسته و پویا باد و ناله ی سینه هایِ خسته شان ، دم به دم این واقعه را تکرار می کنند تا غوغایِ سوزِ صدایشان بلرزاند پشتِ تمامیِ سالوس پیشگانِ رمال و ریا کارانِ ره زنِ تازی صفت و گستاخ و جسور و خائنِ خیالات که ناغافل و ناگهانی بر پرده ی حرمتِ لطیفِ ذهنِ فرزانه و راستینت می تازند و با چنگال هایِ تیز و دندان هایِ خامه شان بافته ها و تافته ها را از هم می درند و می کنند و پاره می کنند و اینگونه برملا می کنند برایت پناهگاهِ تاراجیانِ مخوفی که بال هایِ گشوده و چشمانِ تیز بین و زننده و نیش هایِ آتشین و دیدگانِ هرزه و شامه هایِ بو کش و چنگال هایِ شکافنده شان در پناهِ تاریکی ها به بهانۀ ناکامی ها ، کوریِ شب را ، یکرنگیِ سیاهی را ، خوابِ طبیعت را ، مرگِ بیداری را ، با نقابی نامردانه و رذلانه ، پیمان بسته در خیمه ی خونبارِ خیانت ، صحنه ی نمک به حرامی و کلاشی و چپاول و تباهیِ خود می کنند و ترفندگاهشان را از پای بست و از بیخ و بن خراب کنند و مکرشان را افشا و خیالشان را مشوش و از سامانت دورشان کنند و در گوشت مداوم بخوانند که راه برایِ عبورت باز است ، که گذارت بی خطر و سفرت خوش یمن است ، که تو درنگی شک نکنی ، که قدمی باز نگردی ، بهانه ی برگشتن نگیری ، که پاکباز گردی ، پاینده گردی ، پاکزاد گردی و شبنم ها : اشکِ بی طاقتیِ برگ ها ، نازک دلیِ گل برگ ها ، عرقِ تشویشِ غنچه ها ، بی صبریِ یکنواختیِ کاج ها ، دلشوره ی خیسِ سنگ ها، چکه چکه سرشکِ به یاد ماندنیِ دیدار سر می دهند و بر گِردِ نرمِ قدم هایت حلقه می زنند و بر ردایِ شفابخش و حریرِ آویختۀ عبایت ، کشاکش و بی تاب و آرزومند مسح می کشند و می آویزند و دست می نوازند و و و.... همگیِ همبازیان و همزادانِ شریف و همشدگانِ صدیقِ زندگیم ، مشت در مشتِ هم ، با هم ، پشت به پشتِ هم ، هم آوازِ هم ، نگاه در نگاهِ هم ، هم سقف و هم آشیانِ هم ، هم سفره و هم لقمه ی هم ، ترا سُرنا کشان و دَف کوبان و ولوله کنان و قافله رانان با همراهیِ حواریان و رُهبانان و کارداران و سفیران و خُنیاگران و زاهدان و صومعه داران و پاکبازان و قلندران و مرتاضان و گوشه گیران و چاکران و پیشتازانِ کم نظیرِ زندگیِ بر حقِّ پروردگاری ، چون تک دانه ای دنیاگهر در برم ، کنارم ، روبه رویم ، درونم بر زمین می نهند ، به دنیا می آوردند و "تو می رسی" آنچنان که باید ، آنگونه که بایسته ، بی نظیر و شایسته ، زبر دست و کار آزموده ، در مه گونِ چشم نوازِ سحرگهانِ کوهستانی ، مواج و رؤیایی و من سر برداشته و بی خوابِ آمدنت چون فاتحانِ اقالیمِ ناشناختۀ جهان ، با تنپوشی از زمین ، شنلی از آفتاب و تاجی از ماه ، هم سویِ باد ها ، هم نوایِ ابرها ، هم خروشِ رعد ها ، هم سرودِ باران ها ، هم متنِ رنگین کمان ها، هم عطرِ گل ها ، هم آغوشِ چمنزار ها ، هم پایِ رود ها ، هم خطِ افق ها ، هم پیالۀ غروب ها ، هم جنسِ شب ها ، هم نسلِ ستاره ها ، هم سفرِ سیاره ها ، هم صدایِ جیرجیرک ها ، هم شأنِ شبنم ها ، دانش آموزِ سالیانِ تنهائی و انتظار ،" آزمودۀ طبیعت "، وامدارِ تخت و پاسدارِ وصل و آمیزش و اتحاد با بی کرانِ هستی ، دلیر و با شهامت.
مستانه چون مجنون.
مردانه چون فرهاد.
صبور چون وامق.
بی پیرایه چون یوسف ، مسطور و جانباز تو را در آغوش گرفتم و فشردم و بوییدم و رها شدم ، محو شدم ، واصل شدم ، یکتن شدم ، بزرگ شدم ، پاک شدم ، سیراب شدم ، باطراوت شدم ، معنا شدم ، آسوده شدم ، پرواز شدم ، عاشق شدم ، رسیدم .
آری من هم رسیدم ، به تو که انتهایِ زیبایِ همه ی هزارو یک شبی ، به تو که نورِ کارانِ امیدِ رویشِ هر چه بذرِ محالی و تو کلیدِ بطلان و طلاییِ آنچه ترهات و تلسمی و ظرفیتِ انفجارِ مخمسه ی هزاران فریادی و تو رمقِ رفته و نایِ آخر و هوایِ تازۀ همه ی اجسامِ ساکن و بی جانی ، تو پروانه ی پروازِ پیله هایِ بسته و محدودی ، به تو که آرامشِ فراگیرِ سال هایِ حکومتِ مترسکان و دلقکانی که تو مظهرِ کانونِ اندیشه هایِ مشهورِ ادراکِ شایستگان و بزرگوارانی و من ساکنِ تاج محلِ بی همتا و بی مثالِ پندارِ خاص و آمالِ پاکیزه ی توام ، "من از توام و تو همیشه با منی" و من با تو و تو با من هر لحظه با هم خواهیم ماند ، پس آنگاه درختِ حکمت ، از ریشه تا رویش ، تا همیشه ، تا اوج ، در تار و پودِ شناخت و آگاهیِ هستیم بر جای و در جریان خواهد رویید ، در هر مکان و هر زمان ، در چشم هایم ، آغوشم ، جانم ، قلبم ، مغزم ، ذهنم ، خیالم ، در بسترم ، خوابم ، گوشه ام ، در زبانم ، صدایم ، ناله ام ، فریادم ، بوسه ام ، در درونم ، در آمدنم ، بی قراریم ، انتظارم ، حسرتم ، اشتیاقم ، شادیم ، غمم ، بازیم ، خنده ام ، کسالتم ، در هوسم ، نفسم ، طپشم ، نوشتنم ، خواندنم ، عقیده ام ، تفکرم ، دینم ، ایمانم ، اراده ام ، اخلاصم ، سرنوشتم ، خاطراتم ، ابدیّتم ، سپاسم و در مرگم آری مرگم ، آنگاه که مرا به تدبیری باز دگر باره ترک خواهی کرد و من تو را در بوم و برزن هایِ تاریک و رمز آلودِ قصرِ احجار و جنبل هایِ تاریخِ کابوسینِ هیگار و ریگزارِآذرنگ هایِ مولودِ برزخیانِ سیه دل گم می کنم و باز سرِ راهیِ چنگ بر دوش و پیمانه برکف و ژنده پوش و غزل خوان و منگ و سر در گم ، دنبالگردِ تو می شوم ، امّا می دانم ، می دانم که باز هزاران بار یا نه ، بارها فراتر نامت را ، نشانت را ، ردّت را جسورانه و بی پروا و سمج و ملتمس خواهم گرفت و عاقبت چون نابینائی که عاجزانه و پایدارانه و طلبکارانه دامانِ مسیحائیِ اعتماد را در دستانِ اهدافِ خود چسبید ، خواهم یافت و دربِ مشگل گشا سقا خانۀ صفا بخشِ ابدی را با پنجه هایِ بازِ مظلومیت خواهم کوفت و نظرم را ، خواهشم را از ذاتِ حاضر و وجودِ ناظرت به گدایی خواهم نشست و پای بندِ نیتم بر تاقچه ی تردیدِ هر دلسردی شمعی را ماندگارِ هر خاموشی خواهم افروخت و تو را که " خود خواهانه ترین نیاز و تمنا و سقفِ خواستگاهِ منی "، در لا بلایِ زیر و برِ هستۀه ی نصِ زمان ، با قراری قبلی و برخوردی غافل گیرانه به کرمِ میانجیان و پادرمیانان و اَبَر حامیانِ مقدّسِ شهریاری ، خواهم جُست و تو را از چنگِ طاقت فرسایِ عقربه هایِ دقایقم خواهم ستاند ، ازعطشِ جانکاهِ انتظارات و سلایقم خواهم ربود ، از دایره ی گیجِ حسرت ها و علایقم خواهم گشود ، از سوزِ زخم و داغِ حول و حراس و بیم خلایقم خواهم زدود و ترا از نقشه هایِ دفائنِ خاکی و سردابه دخمه ها و سرسام هایِ پیچ در هیچِ تباهی و هوس هایِ ادواریِ مَنجَک بازانِ تباکی و دشنه هایِ تیزِ تعصبِ بازاریانِ قارونی خواهم رُفت ، از زهرِ شوکرانِ بی تفاوتی و جهالت و نادانی و نیشِ اقتضایِ مرگِ تنهائی ، تا پنهانی ترین حجابِ جاویدِ اهورائی ، در خویش خواهم شست. من تمامیِ سنگ ها را خواهم شکست و یخ ها را ، قانون ها را ، احکام را ، اطوارها را ، ادا ها را ، اصول ها را ، تشریفات را ، عادات را ، مَثل ها را ، تمسخر ها را ، دلیل ها را ، برهان ها را ، تحلیل ها را ، تفصیر ها را ، پند ها را ، نیرنگ ها را ، دسیسه ها را ، تزویر ها را ، غرور ها را ، زمان ها را ، مکان ها را ، چون غباری و گِردی و خسی از نقش سنتی و بِکر سلامت و رشدی مادونی و اشراقی ، غربال خواهم زد ، تا تو ؛ تا ما ، یکپارچه با شیرین بیانِ لبخندی ، به الطافِ رهینِ نگاهی ، ناقوسِ روح بخشِ صدایی ، سری به تأیید بنمایانیم که : آری ، باقی خواهیم ماند ، تا ابد چشم به راهِ هم، در قامتِ غرامتِ هم، ساکنِ بارگاهِ ملکوتیِ بلند ترین و تابان ترین ارتفاعاتِ رفیعِ راستی ، در خودنماییِ اهتزازِ درفشِ نیک ترین و شفاف ترین و شسته ترین مرادِ سرافرازِ کاویانی، و من آخرین قالوسِ اصیل و دیرپایِ فرهنگِ راستینم را رسا وماندگار با نوازندگی استادانۀ نوایِ چشمه سارها ، سو زِ شاهپرک ها ، گدازِ شمع ها ، رقصِ گل ها ، تشویقِ بلبل ها ، هم خوانیِ دریاها ، با پذیراییِ کوه ها ، آرایشِ دشت ها ، خوش بینی مشعل ها ، یکتن شده ، هم آواز شده ، که یک صدا شده با همۀ همسرایانِ زندگیم به همراه سازگارانِ موزون و گوش نواز و جاودانِ دنیایم ، در تنظیمی چیره دستانه ی و بی همتا ، از ذاتِ گمنامِ مهرگانیت خواهم سرود : " دلم می لرزد اما غریب آنکه هر چه میلرزد ، بنایش محکمتر برجای می نشیند"
آشنایی نزدیک،
غرق در ساغرِ نیک ،
از فراسویِ زمان ،
بی تعلق به مکان ،
بی نشان و آزاد ،
بی غش و واله و راد.
پایمرد و بالغ.
بی صدا و فارغ ، از همه بندِ جهان ، از همه کون و مکان.
پاک چون اشکِ هوا ،
با دف و شور و نوا.
خالص و ناب چو گلخونِ شراب ،
گر چه ؛ مفتون و خراب
با طراوت چو پگاه ،
با عطوفت چو پناه،
با صفا چون خورشید ،
با فروغ و مهشید.
پُر بها چون مأوا ،
جان فزا چون آوا.
پُر ثمر چون دریا ،
با شکوه چون رؤیا.
پُر عطش چون ساحل ،
همچو فیضی کامل.
پُرسخاوت چو نگین ،
گرم چون لطفِ رهین،
دستِ بشکستۀ همزادش را ،
در نهیبِ طوفان ،
زیرِ رگبارِ تگرگ ،
زیر شلاق ِ بلاروزگی و خواره سری ،
خیس و آهسته و دلسوز به خود می گیرد،
و غریبِ مفلوک ،
با نگاهی حیران ،
عالمی از خواهش ،
صد ستایش احسان ،
زیر لب با دل و جان می خواند : آشنایا ای دوست،
یارِ دیرینه من ،
یارِ دیرینه غریب ،
همدم و مؤنس تنهائیِ من ،
با توأم مهرِ نجیب ،
من تو را با همۀ بود و نبود ،
با همه آنچه صداقت ز پس پردۀ اخلاص به من بخشیدست ،
با سپاسی لبریز
"دوستت می دارم".
پایان