يکشنبه ۲ دی
خاطرات یک مرده 18
ارسال شده توسط فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار) در تاریخ : شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۵۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳۴ | نظرات : ۳
|
|
داشتم برا خودم قدم می زدم که یهو درِ جهنم باز شد و کلی آدم ریختن بیرون. مثل اینکه اومده بودن چند ساعتی هواخوری.از پشت سر یکی رو دیدم رو خاکا نشسته بود و داشت با یه چوب رو زمین رو خط خطی می کرد.یه جایی پشتش که خوبیت نداره اسمش رو ببرم یه بخیه بزرگ بود که زود شناختمش، گفتم این خودِ ناکسشه.حدسم درست بود.سرهنگ بود.رفتم پیشش دست گذاشتم رو شونش گفتم قذافی خودتی؟سرش رو همینجور زیر انداخته بود.اونجا برعکس اینجا همه دیکتاتورا سربه زیرن. از خجالتش هیچی نگفت.گفتم سرهنگ آخه این چه کاری بود کردی؟آخه دیکتاتوری هم شد کار؟گفت من واقعا نمیدونستم دیکتاتورم، یعنی نمیدونستم کارهایی که من میکنم معنیش دیکتاتوریه.گفتم آخه چرا همتون فکر میکنین دیکتاتوری شاخ و دم داره ... حال و روزش خوب نبود، حقیقتش اون روز دمق بودم گفتم یه کم سربه سرش بزارم بخندیم.گفتم سرهنگ این بخیه چیه پشتت؟ بیچاره سریع نشست رو زمین.گفتم خجالت نکش ، کاریه که شده باید حواست رو جمع می کردی یه شلوار لی می پوشیدی اصلا تو که معروف بودی به لباسای اجق وجق پوشیدن،یه شلوار آهنی می پوشیدی، حالا هم زیاد خجالت نکش، آخه تو کسی بودی که محمد ادریس سنوسی رو با یه کوتاه بی سرو صدا از میدون بدر کردی ،کار بزرگی کردی که کار هرکسی نیست.تا اومد یه کم پَز بده و سربلند کنه ، سریع گفتم:راستی جاه زخمت الان بهتره؟اونقدر کلافه شد که مطمئنم اگه یه سال پیش بود و من و قذافی زنده بودیم همون بلا را سرم میورد که سرخودش آوردن و یه بخیه بزرگترم الان من داشتم.ولی بیچاره هیچی نگفت.آخه چی بگه .همش باید بشینه رو زمین خاک بازی کنه که کسی اون بخیه رو نبینه.گفتم از بقیه چه خبر ؟ جمیع دیکتاتورا رو میگم؟بالاخره هم مسلکید بشینید با هم یه حکومتی تو جهنم تشکیل بدبد.کاردش میزدی خونش درنمیومد.البته اینجا خون هرکسی یه رنگه.اینجوری نیست که همه خونا قرمز باشه ،مثل خونایی که دیکتاتورا کف آسفالت خیابونا میریزن.رنگ خونا از قرمز شروع میشه تا سبزِ لجنی، خون قذافی سبز لنجنی بود.آخه از رو بخیه نم داده بود بیرون.گفتم سرهنگ یه سوال؟ تو که اینقدر میگفتی شکست ناپذیری ، دیدی که آخرش چه اتفاقی برات افتاد .از قدیم گفتن هیچ ظالمی پایدار نمی مونه.واقعا چه فکری کردی؟گفت آدما فکر میکنن اتفاقات فقط برا دیگران میفته و شامل حال خودشون نمیشه.گفتم مگه تو هم آدمی؟گفت شبیه که بودم.گفتم بگذریم حالا بعد از اینهمه حرف تو با اون ابهتت چه جوری وایسادی تا دستگیرت کنن و اون بلاها رو سرت بیارن ؟تو که اسلحه داشتی لااقل مثل یه مرد می مردی.یعنی جون اونقدر عزیز بود.گفت فکر میکردم اگه تسلیم بشم شاید یه فرجی بشه....حالم به هم خورد یه سوال ذهنم رو به خود مشغول کرد که چرا همه دیکتاتورا منتظر یه فرج هستن؟
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۳۷ در تاریخ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ۱۲:۵۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.