آنچه در اشعار شعرای امروزی کم شده و روز به روز بیشتر رنگ می بازد، تعابیر و تفاسیر نوآورانه و عقلایی است. منظور همان استعارات است که در موجز ترین بیان، تمام منظور سراینده را توصیف می کنند. گویا سرایندگان و سخنوران ما غیر از آنچه قدما گفته اند دیگر موضوعی نمی یابند تا مفهوم آنرا با کمترین کلمات و بیشترین معانی به مخاطب انتقال دهند و مخاطب را به لذت اکتشافی جدید برسانند که خیلی بد است. نگاه ها از تعالی به نیاز افکنده شده و سمت و سوی سروده ها از جامعیت به فردیت و از کمال به نقصان و بعضا پوچی کشیده شده است. نه اینکه فردیت یا ریز بینی و دقت بد باشد، اما نتیجه فردیت گرایی ، خود محوری است ( همانگونه که در اکثر سروده ها ، این خود محوری با تمام تجلیاتش به چشم می آید) که در مذمت آن از هر نگرشی، گوشزدی در کار است.
این از دو لیل ناشی می شود. یکی اینکه از شوق سرودن، نگاهمان را از فکر کردنِ ماقبلِ آن برداشته ایم – به قولی از هول حلیم در دیگ افتاده ایم -. و دوم اینکه از یکه تازی های خودمان به تجارب دیگران مراجعه نمی کنیم. شاید کسی یافت شود که شیوه سخنش بدون اینکه قانون و فرمولی بیان کند آموزنده کل آنچه که می خواهیم، باشد. اولی سبب درجا زدن و دومی سبب عقب ماندن ( به نسبت مبلغِ زمانِ در اختیار ) است مگر در مواردی معدود و محدود مانند جوششی بودن شعر یا کلام که آن هم جای سوال و تردید و تشکیک دارد.
شاید این مثل - که برای خودم بسیار ارزنده است - برای مخاطب راهگشا باشد
موضوع این است که آیا به محض پدیدار شدن یک موضوع یا کلام جدید در نهانگاه فکرِ سراینده، وی باید آنرا موضوعی ناب و قابل بیان ببیند؟ پاسخ این حقیر و بسیاری دیگر (تقریبا همگان) ، منفی است. اما علیرقم این آگاهی و در عمل ، بسیاری از ما ، این موضوعِ ناپروده را ، همانطور که هست به سخنگاه زبان می آوریم. بدون اینکه فکری در باب عواقب بیان کردن یا مکتوم داشتنش کرده باشیم.
حقیقتِ مَثَل این است که هیچ زاینده ای به محض باروری نزاده و هیچ دانه ای به محض کِشتن ، نرسته است. بلکه در هر مورد، زمانی برای پرورش آنها در نهانگاهشان سپری شده. دانه ضعیف و ناقص، نروییده و فرزند علیل، نبالیده است. به همین قیاس است حال و روز دانه افکار ما. فکر پویا ، باغی شخم خورده برای دانه های سخن عقلایی است و سخنی پروده که از آن می طراود، قطعا دلنشین و فکرنواز است. چه بسا که جز سخن نیکو نراند.
از ابزار پرورش دانه فکر در نهانگاهش این پرسش ها هستند :
- چه می خواهم بگویم؟
- خودم چه سهمی در تولد و تبلور ذهنی این اندیشه دارم؟ ( الهام است یا وسوسه یا بازخورد درونی اعمال و افکار خویشتنم که اولی جوشش و آخری کوشش و وسطی مرز است و نباید تا حد امکان به آن نزدیک شد.)
- آیا اگر کسی دیگر هست که این حرف را گفته و بهتر از من ، مفهومش را ادا کرده باشد؟ با این شرط، سکوت و انصراف من ارزنده تر است. (شاید اینجا جای تلمیح و نقل قول است)
- تعالی این اندیشه به کدام جهت می رود ؟ ( محاسبه دقیق حد بی نهایت : آخر این تفکر به کجا می رسد ؟ هدفش چیست؟ )
- آیا کمتر و زیباتر و ماناتر از این هم می توان گفت و حق معنا را ادا کرد؟ ( رعایت ایجاز جهت ماندگاری )
- مساله چندگانگی برداشت ها و تفسیر ها از این موضوع را چطور باید حل کنم؟ ( زدودن چند دستگی وانحراف از اصل موضوع )
- آیا اکنون زمانی مناسب برای رونمایی از فرزند اندیشه ام می باشد؟ ( آیا با شرایط موجود، کلام من تأثیر مدّ نظر را به تمام و کمال خواهد گذاشت؟ )
- چه اصراری است که حتما من بگویم؟ چرا دیگری این را نگوید؟ شاید از من توانا تر هم در این زمان باشد . ( ترک غرور و جهاد با نفس اماره و واگذاری حق هرکس به خودش (زهد و خشوع شاعرانه))
و امثال اینگونه پرسش ها از خویشتن والزام پاسخگویی چند باره به آنها قبل از ارائه حتی یک جمله که این خود مستلزم زمانی نه چندان کوتاه است. اما کمترین های نتیجه اش هم قطعا دلنشین و طبایع پسند است.
مطالب جالب و سنجیده ای را در این پست بیان کرده اید.
فکر می کنم به قول معروف همان پیشگیری قبل از درمان مد نظرتان بوده است.
ابتکار و نوآوری خودسرانه بدون توجه به گذشته و در مقابل خشکاندن چشمه ی ابتکار ذهن سیال با تکرار مکررات که شما هر دو را نکوهیده اید،کاملاً درست هستند.
اما برای شرکت در بحث و یادگیری خودم،بند هایی را از شما ذکر می کنم که مورد بحث واقع شوند:
/////نگاه ها از تعالی به نیاز افکنده شده و سمت و سوی سروده ها از جامعیت به فردیت و از کمال به نقصان و بعضا پوچی کشیده شده است. نه اینکه فردیت یا ریز بینی و دقت بد باشد، اما نتیجه فردیت گرایی ، خود محوری است ( همانگونه که در اکثر سروده ها ، این خود محوری با تمام تجلیاتش به چشم می آید) که در مذمت آن از هر نگرشی، گوشزدی در کار است./////
این جا به نظرم پارادوکسی بنیادین را رقم زده اید!!!!
هنر یعنی چه؟
اصالتش در چیست؟
نه تنها در ادبیات ........ بلکه در تمام شاخه ها و نحله های مختلف آن ..... در تمام مکاتب ......چه مدرن و چه کلاسیک !!!
هنر یعنی خود محوری و هنرمند یک خودمحور تمام عیار است.
هنر بالذاته با جامعیت سر و کار ندارد.....اصلاً !
هنر یعنی غرق شدن در احساسات و ورق زدن برگه های خاک گرفته ی عواطف درونی.
حالا شاید که نتیجه اش در خور جامعیت باشد اما اینکه اصالت را به جامعیت بدهیم کاری است خلاف اسلوب هنرمندانه.
این خود محوی زمانی به اوج خود رسید که مکتب داداییسم حتی به فکر کردن در سرودن معنا هم قایل نبود و اصالت را احتمالات حاصل شده ی احساسی می داد.
که البته این نگاه افراطی بعد ها از بین رفت و جایش را به سورئالیسم داد،که به نوعی نسخه ی تعدیل شده ی مکتب مادر بود.
این خود محوری از زمان قدمای ما مثل حافظ و مولانا وجود داشته است،تا غول های معاصر چون هدایت.
اگر آنها اصالت را به فردیت نمی دادند چه می شد؟
دیگر غزلیات حافظ،یا بوف کور هدایت را داشتیم ؟
این فردانیت است که به جامعیت می انجامد .همان جز به کل
تقابل علم و هنر هم در این جاست.
علم از کلیات به جزییات می رسد ولی دستاورد هنر حاصل صعود از جز به کل است.
اگر این خومحوری به معنا واقعی کلمه در درون شاعر یا اصلاً هنرمند،اتفاق بیافتد می شود،نمونه ی عالی اشراق(در نوع خود).
حتی این دیدگاه از دید عرفانی هم قابل توصیف است.همان وحدت وجود ابن عربی !!!
اینکه می شود با شناخت خود به شناخت هستی رسید و بالعکس.
البته نوع اول راهگشا تر است ،چون از این منظر،وجود ما کمپکت(فشرده) شده ی کل کائنات است.
اگر حافظ به معضل ریا و تزویر زمانه اش اشاره می کند هم حاصل دید فردی اوست.
چه بسا اگر همرنگ جماعت می شد و یا این دید وسیع و نبوغ ذاتی را نداشت، گرفتار دام های زمانه اش می شد.او از پشت ذهن میبتکر خودش جهان را به نظاره نشست نه از دید عموم.
اگر بوف کور، شاهکار هدایت،این طور همه را شگفت زده کرد چون به اعماق احساسات و عواطف رفته و عقده های و گرین های روانی یک موجود به نام انسان را بررسی کرده است.و اتفاقاً در پس همین سیر درونی به سیل عظیمی از چالش های روانشناسی،جامعه شناسی اشاره می کند.
فلاسفه ی اگزیستانسیالیسم هم مانند غول فلسفه ی اسلامی،ملاصدرا،اصالت را به وجود می دهند.(البته با اندکی تفاوت در بنیان افکار)
در کل به نظرم در مقوله ی هنر باید فردانیت را اصل قرار داد تا با رسیدن به احساسات عمیق آنها را با همنوع به اشتراک گذاشت.
////و امثال اینگونه پرسش ها از خویشتن والزام پاسخگویی چند باره به آنها قبل از ارائه حتی یک جمله که این خود مستلزم زمانی نه چندان کوتاه است. اما کمترین های نتیجه اش هم قطعا دلنشین و طبایع پسند است.////
در این باب هم با شما مووافقم اما نه به این صورت و به طور خود آگاه.
هنرمند اگر دغدغه ای ژرف و غایی را داشته باشد به یادگیری اصول ابتدایی سرایش و صرف برون ریزی احساسات بسنده نخواهد کرد.
هنر والا در پیوندی نا گسستنی با علوم انسانی قرار دارد.
چه بسا که اکثر مکاتب هنری با پیرفت های فلسفی و روانشناسی دستخوش تغییراتی فاحش شده اند.
این دید وسیع و ژرفایی که مد نظر شماست و از یک هنر مند انتظار می رود باید با مطالعه و پیگیری و به طور نا خود آگاه در ذهن فرد شکل بگیرید.
چون نا خودآگاه ما دایماً مسائل را بررسی می کنند و به طور کاملاً نا محسوس شرایط را برای برون ریزی عواطف و اندیشه ها فراهم می کنند.
این که یک شاعر ،نقاش، موسیقیدان و.... قبل از خلق اثرش بشنیند و فکر کند و ببیند باید چه بگوید اصلاً معقول نیست و با تعریف هنر چه در قدیم و چه حال حاضر مغایرت دارد.
ونگوک قبل کشیدن تابلوی آفتابگردانها یا بتهوون پیش از نوشتن سمفونی هایش به این مسائل فکر کرده اند.
باید بگویم خیر !!!
این بستری که شما به درستی به آن اشاره کردید به صورت نا خودآگاه پدید می آید و نه با کوشش قبل از خلق اثر.
"هر گونه پیش فرض در خلق اثر هنری محدویتی ست برای رسیدن به حقیقت درون"
این بحث،پس از خلق و در زمان صیقل افکار است که بها پیدا می کند و به درد می خورد.
ببخشید اگر طولانی شد.
زیاده گویی ها را به حساب شوق یادگیری بزنید
بسیار لذت بردم و ممنون که مکانی را برای تبادل افکار و بحث علمی فراهم کردید.
در پناه حق باشید.