ساعت حدود ده بود که رسیدیم. نگاهایی گرم و مهربون که حکایت از انتظاری طولانی داشتن!
از ماشین که پیاده شدم تمام صورتم خیس شد ماچهای آبداری که از عمق وجود بودن اما کمی آزار دهنده.
تو اون همهمه نگاهم به چشمای پدرم افتاد.
گریه میکرد و میخندید.
هیچ وقت اینطور خوشحال نبوده. یا اگرم بوده من ندیده بودم
خب حق داشت خانوادشو بعد از بیست سال میدید.
همه خوشحال بودن و من گیج هر چی تلاش میکردم خودمو وسط اون جمع گرم پیدا نمیکردم.
خلاصه رفتیم داخلو بعد از شاید حدود دوساعت مادر بزرگم یاد من افتاد و گفت گفت:نمیخواین مارو به شازدمون معرفی کنید از چهرش معلومه غریبی میکنه.
مادرم جواب داد :نه مادرجون کمی گیج شده وگرنه مکه میشه کسی با خانواده خودش غریبی کنه.؟ !!
پدر بزرگم رو کرد بهمو گفت :من بابابزرگتم پدر پدرت.
اینم زنمه مادر مادرت.
بعد با همین روی همه رو معرفی کرد.
اما من هنوز تو اون جمع غریبه بودم تا چند روز.
بعد از چند روز من تازه خودمو پیدا کرده بودمو بلبل زبونی میکردم.
با همه صحبت میکردمو سوال میپرسیدم.
از عموم پرسیدم چرا ما رفتیمو واونا موندن.!؟؟
از بابام شنیده بودم اما از زبون عمو حال دیکه ایی داشت.
یه حس نو بود.
عموم تعریف کرد که بعد انقلاب چون بابام تو ارتش بوده و پستشم مهم و با وجود این که عموم تو بسیج بوده نتونسته کاری بکنه و ما مجبور به فرار شدیم.
من چهار سالم بوده و حالا بعد از بیست سال سرزمینم برام چیز آشنایی نداشت.
تا این که اون اومد.
منتظرش بودیم باید امتحاناتشو تموم میکرده و بعد میومده.
میموده تا عموی داخل عکساشو ببینه.
وقتی اومد و داخل حیاط شد داشتم بلبل زبونی میکردم و با لهجه به قول پسر خالم باحالم میترکوندم.
تا دیدمش زبونم بند اومدو نگاهم قفل شد روش.
همه جا خوردن اما از روی نگاهم و دنبال کردن مسیرش اونو دیدن که داره سلام میده.
همه پاشدن رفتن سمتش ولی من هنوز ماتش بودم.
میخ شده بودم به جام.
از تمام وجودم فقط قلبم کار میکرد.
صداشو میشنیدم. دوپ دوپ دوپ دوپ...
خیلی آروم میزد.
برام آشناترین ادم روی زمین بود.
انگار یه عمر میشناختمش.
فقط بهش خیره بودم که گفت :سلام پسر عمو
با لهجه و لکنت گفتم :س سل سلام خو خو....بی؟
برام آشنا بود ولی جا خورده بودم چرا؟ چی؟ کی؟ چطور؟
من به عشق تو یک نگاه باور نداشتم اما انگار...
حالا به سرم اومده بود.
پیدا کرده بودم خودم رو و چیزی آشنا تو سرزمین خودم