سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره های بیست و پنجم ،ششم و هفتم
        ارسال شده توسط

        مازیارملکوتی نیا

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۶ تير ۱۳۹۵ ۰۹:۱۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۲ | نظرات : ۰

        نگاره بیست و پنجم
        دیدن پرشا در جنگل مه آلود
        چشمام به سختی حتی چند مترو میدید/ عطر تن پرشا رو میشناختم / همه جا پیچیده بود /خیلی وقت بود که ندیده بودمش/با چشمایی که پر از اشک بود منتظر دیدنش بودم / تمام مه بوی پرشای منو میداد / همیشه چشمهاشو تو خواب میدیدم که انگار ازچیزی پشیمونه / صدای پای اسب میومد / انگار خیلی زیاد بودن / حتی صدای نفس نفس زدن اسبها رو هم میشنیدم / میدونستم خوابم ولی.../بیدار نمیشم تا زنمو /پرشامو که چند ساله تو کماس از اینجا نبرم /از دور لشگری از سواره نظامی که بر روی اسبهاشون سوار بودن رو میدیدم که از مه در میومدن / ترسیده بودم /چرا دروغ / میدونستم خوابم / خواب میبین اما.../شاید همین باعث میشد بتونم به ترسم غلبه کنم /لشگری از سوارانی که تقریبا انگار از روی هم کپی شده بودند / فقط رنگ اسبهاشون فرق میکرد /از بین مه کم کم پیدا تر میشدند / زمین داشت میلرزید / به چند قدمیم رسیده بودند /داشتند روی من می اومدند که یکدفعه ایستادن / به آرومی بینشون راهی ایجاد شد که از میونش اسب سواری با زره و کلاه خود طلایی جلو اومد/اسبش سفید وبالهای بزگی مثل بالهای عقاب داشت /انقدر بزرگ که همونطور که جمعشون کرده بود /نک بالهاش به دمش میخورد / عضلات زیبای اسب که حتی میشد شمردشون اینقدر زیبا بود که برای من که تا به حال /هیچ اسبی رو از این فاصله ندیده بودم رو مدحوش کرده بود / اسب ایستاد / تازه متوجه شاخ روی سرش شدم /کسی که سوارش بود کلاه خودی داشت که شیاری مثل صلیب درست روی چشماشوپوشونده بود/زیر نور آقتاب /که از لای برگهای زیبای جنگل مه آلود بیرون میومد/طوری برق میزد که باور نکردنی بود / از زیر کلاه خود موهای بافته شده و قهوه ای سوارکار بر روی شونش افتاده بود / فکرکنم اینها جنگجویان باستانی بودن و اینکه تو خواب من چکار میکردن ؟/سعی کردم کمی عقب برم / خودمو جمعو جور کردم /اینقدر از ترس به خاک زیر پام فشار آورده بودم که به جای من خاک جا به جا شده بود / سوار دستشو که تا نک انگشت زره فولادی پوشونده بود رو به سمت من آورد /میخواست کمکم کنه که بلند شم / نمیشه گفت چه حالی داشتم / دستمو بهش دادم تا بلندم کنه / نمیتونستم از لای شیار کلاه خودش صورتشو ببینم /صداینفسهاشومیشناختم / دستش رو بالا آورد که کلاهشو برداره/یک قدم به عقب رفتم / همه سربازهاش از اسب پیاده شدند و زانو زدند/یعنی این سوار از پرشای من خبر داشت ؟/صدای عجیبی از آسمون میومد / چیز بزرگی داشت تو آسمون پرواز میکرد /چیزی بغیر از پرنده بزرگ/خیلی بزرگ بود / نور خورشید که با حرکتش از لابلای بالهاش توچشمم میزد/ نمیذاشت ببینم چیه /به هر حال هر چی بود / ترسم رو هزار برابر میکرد/ ولی من میمونم و زنمو از این دنیای خواب یا هر چیز دیگه ای اسمشه میبرم /واااااای/این چیزی که تو آسمونه اژدهاست/موجودی که فقط تو رویا و افسانه ها شنیدم/پس من واقعا خوابم/این خودش عالیه /کلاهشو برمیداره/خدایا /پرشای منه/با این لباس؟/بین اینسوارها؟/بابک؟/صدای پرشاست / بدون اینکه لبهاشو باز کنه/بابک بزار آروم باشم / فقط نگاهش میکنم / بزار تو بیمارستان آروم باشم / من بر نمیگردم به دنیای تو / خواستم فریاد بزنم با این جمله هاش/اما صدا از حنجرم بیرون نمیاد /نگاهم کردو گفت : ترو خدافریاد نزن /به حنجرت آسیب میرسه /تو مال منی/مال من مال منه /یادته؟/با اینکه چشمام پر اشک بود و لی به این فکر میکردم چطور صداموشنید ؟/چطور با دهن بسته حرف میزنه / صداتو میشنوم /این خاصیت این دنیاس/مجبور نیستم لبهامو باز کنم / تا صدای که باهاش حرف میزنم رو موجودات دیگه بشنون / حتی کسانی که پشت سرم میبینی/ از نظر اونها منو تو فقط به هم نگاه میکنیم / خواهش میکنم /آروم باش /بزار منم تو بیمارستان آروم باشم /عذاب میکشم اینطوری/ به زندگیت برگرد / من دیگه به دنیایی که ازش اومدم بر نمیگردم / یعنی نمیشه نه اینکه نخوام / پرشا اینها رو گفتو به سمت اون اسب عجیب رفت /میخواستم دنبالش یرم ولی نمیتونستم خودمو تکون بدم / احساس میکردم صورتم داغ شده /پشت کمرم سوزش عجیبی حس میکردم /تلاشم بی فایده بود /ازم دور میشد لشگری که وقت اومدن پرشا بینشون بود / اون موجود غول آسا هنوز داشت تو آسمون / به شکل یک دایره پرواز میکرد / انگار داشت صبر میکرد تا وقتی با من تنها شد بیادسراغم / آروم آروم جنگل دوباره از مه لبالب میشد / بوی پرشا هنوز تو هوا پیچیده بود / باید چیکار کنم ؟/یعنی تمومه ؟/نه اینا خوابه بابا /به سمتی که لشگر بزرگ پرشا رو با خودشون بردن نگاه میکنم /همشون همونطور که اومده بودند ناپدید شدند /صورتم میسوزه / اینجا کجاس ؟/اهان اتاقمه /برگشتم ؟/صورتم پر از خونه /وای توخواب اینقدر تقلا کردم که با دست شیشه پنجره کناریمو شکستم / باید بلند شم /باید بلند شم
        نگاره بیست و ششم
        ملکه خون و زندگی هاروم
        چشمهای عجیبی داشت بانو هاروم /حتی وقتی جلوش زانو زدم و نمیتونستم چشمهاشو ببینم /سنگینی نگاهش رو اینقدری حس کردم که انگار داشت خون توی رگهامو تخلیه میکرد/ ملکه خون وزندگی/به راحتی میتونست مسبب این جنگها رو /همینجا /حالا / از سر راه خواهرش برداره/ یا خونم رو بگیره و روحم رو رها کنه و یا با اتحاد با من و دلاورانم در این نبرد/رودر روی خواهرش/ملکه سرما/ که آینده آدمیزاده ها رو میخواست/فرزندان آدمیزاد رو / از پیروزی لذت ببره/گفت : شه بانوملکه پرشا /برای چیزی که تا اینجا جسارت اومدن رو بهت داده سراپا گوشم /به یاد بچه هایی افتادم که اجسادشون فقط نیاز به اراده این زن داشت /تا یکبار دیگه توی کوچه های دره نای فریاد زنان بازی کنن / با صدای ملکه به خودم اومدم : بلند شو/احساس عجیبی داشتم بهش/اطمینان /امنیت.../نمیدونم کدوم / سرم رو بلند کردم/به محض اینکه چشمهامون بهم رسید گفت : برمیگردونم بچه های دره نای رو /ولی توبرای این به اینجا نیومدی /نه؟/چشمهاش برقی زدو به سمتم اومد / روبروم رسید/لبخندی فاتحانه زدو گواینکه تمام افکارمو میدید بهم گفت :برای چیز دیگه ای اومدی/بانوی جنگجو/خواستم بگم ولی.../نگاه هاکو /گفته هاش در مورد ملکه های بین دوعالم/ خواهران ملکه ای که حالا یکی یکی به متحدین من تبدیل میشدن و اینکه شاید بااعتراف به دلیل نبردم/مردی که به من ایمان داشت/هاکو /که هزاران سال در انتظار اومدن صبر کرده /تصمیمی بغیر از متحد شدن با من بگیره این ملکه با شکوه/ازمپرسید:با من تقسیمش میکنی؟/میدونست /هاکو تقسیم کردنی نبود /با هیچکس/بازهمون لبخند فاتحانه /شاید منهم تقسیم نمیکردمش اگر مال من بود/ مال نو مال توئه شه بانو .../نه به دلیل تو /ولی کنارت هستم و بر میگردونم تمام تلفات این نبرد رو به آغوشت /بچه /جنگجو و هرچه تو بخوای /حالا /بگذار ملکه سرما بدونه مال تو مال توئه /با احترام و همونطور که اومده بودم ازش فاصله گرفتم و با این فکر که دوباره بچه های دره نای رو در حال بازی تو اردوگاهم خواهم دید/از بارگاه متحد بزرگم خارج شدم
        نگاره بیست و هفتم
        کلبه برفی دروازه ورودم به دنیای دره نای
        چشمام خیلی داغه /فکر کنم خوابم برده و باز اگر بیدار شم تو دنیای عجیب .../خب اشتباه نکردم باز این کلبه گرم و کوچیک و نفرین شده / تو شومینش آتیش و غذای گرم باز از من استقبال میکنه و این فضای بزرگ وقتی ازش بیرون میرم مثل هر بار /به کلبه کوچیکی تبدیل میشه که احساس میکنم /به سختی حتی سه نفر بتونن در کنار هم وایستن / در عین اینکه ترسیدم ولی ته قلبم چیزی میگه که جواب تمام سوالهای دینی و ...که تو زندگیم پیدا نکردم /بیرون این کلبه در انتظارمه / غذای خوش طعمو عجیبیه / فکر کنم داره هوا تاریک میشه و من باید قبل از تاریکی راه بیفتم /اینجا جایی بود که میدونستم وقتی ازش بیرون برم مثل همیشه باید به اون دهکده برسم /دره نای /واقعا من / یک دختر تهرانی /اینجا ؟ /ولی اینبار باید با اون مرد آهنگر /نگاههای مسخره عاشقانش /حرفامو تموم کنم / اسم لعنتیش هم یادم نمیاد /هراتو؟/هارکو ؟/هان /هاکو/هاکوی آهنگر / توی برفهای جنگل /به سمت دهکده به راه می افتم و ...

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۷۱۹۳ در تاریخ چهارشنبه ۱۶ تير ۱۳۹۵ ۰۹:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1