چهارشنبه ۲۸ آذر
بیامادر
ارسال شده توسط همایون فتاح(رند) در تاریخ : چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۵:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶۵ | نظرات : ۰
|
|
بعداز مدتها حال و هوای بیرون بسرم زد وبخودم گفتم بذار یه حالی بخودمون بدیم همش توی خونه نسشتن کرختی میاره از اینا گذشته عیال همچی که نگاهش بمن لمیده میافته انگار حجاج دیده با آنچنان نگاه محبت آمیز آمیخته با انواع زمزمه هایی که بدعا نمیخوره نثاربنده مفلوک میکنه بریم یه تابی بیرون بخوریم خوبه روحیه مون هم عوض میشه هر چی باشه بزرگان هم بسیار توصیه هایی کردند که دیدن سبزه و گل وگلزار برای روحیه ریده مان شده ما ایرانی های منسوخ از جریده تاریخ خوبه اینه که با هزار بدبختی تن لشمون را تکونی دادیم و لباس پوشیدیم و اومدیم بیرون وقدم زنون رفتم بسمت پارکی که حوالی خانه مان بود که تقریبا ده دقیقه ای با ما فلاصله داشت وقتی رسیدم توی پارک بزحمت یک صندلی سالم پیداکردم و تا نشستم سیگار رو روشنش کردم از هوای پارک لذت وافر بردیم چنددقیقه ای گذشت نزدیکای غروب بود که دیدم یک خانم خیلی متشخص جاافتاده باکلاس وارد شد که تمامی نگاهها رو بخودشون جلب کردند یک نگاهی به سرتاسرپارک انداختند و از اونجایی که منم گویا نظر ایشان را جلب کردم یواش یواش وبا باقدمهای خیلی حساب شده اما نه با عجله شروع بقدم زدن بطرف من کردند و آمدند کمی که دقت کردم دیدم یک زنجیر بدستشون هست و یک سگ کوچولوی سفید هم بدنبالشون روان توی این دوره سگ نشونه تمدنه معمول شده دیگه خیلی از آدمها سگ دارن وهرکی سگ داشته باشه به دیگران یه خودی نشون میده وبازبون بی زبونی میگه ما اینیم دیگه منم اون قدیما که کمی جوانتر بودم سگ نگهداری میکردم البته نه توی خونه خانه ما باغ کوچکی داشت و در اون جایی برای سگم درست کرده بودم ولی ایندوره سگ رو میبرن توی خونه و روی رختخواب خودشون میخوابونن که حتی دیدم که گاها از سگشون لب هم میگیرن خوب دیگه دنیا در حال پیشرفت و تمدنه و شاید ماها امل بودیم و این چیزا را نمیدونستیم و بلد نبودیم که اگه دوست دختر ویا دوست پسر گیرمون نیومد لااقل با یک سگ دوست بشیم و دوست پسر یا دختر سگی داشته باشیم خلاصه اون خانم بادی به غبغب انداخت و شروع کرد بطرف من اومدن چندمتری بیشتر نمونده بود که بمن برسه یکدفعه سگه یک گربه ای رو دید شروع کرد به پارس کردن و اینطرف و اونطرف رفتن بعد یک خیز برداشت واز چنگال خانم متجدد گریخت خانمه یک نگاهی بمن کرد و یک نگاهی بسگش وبرای اینکه بمن بفهمونه که ازون بالا نشین هاست در اومد باصدای بلند گفت میدونین چی گفت حدس بزنید چیزی گفت که من هیچ موقع در زندگیم این لحظه شکوهمند رو واین خاطره رو از ذهنم نمیتونم پاک کنم وتوی ذهنم ثبت شد که شد برای ابدالدهر دراومد سگش رو صدازدو گفت:فولی جان آخه اسم سگش فولی بود گفت : فولی جان وای تورو خدا مادر رو اذیت نکن خواهش میکنم ازت مادر رو اذیت نکن بیا پیش مادر بیا عزیزم اینو که گفت من بی معطلی بلند شدم و گفتم بذار برم توی همون اطاق خودم بکپم بهتره تا فرهنگ آبا و اجدادی خودمون رو گه مال تر از این ندیدم بذار برم خونه بهتره تو راه که میآمدم خنده ای منو گرفته بود توآم با اشک نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ودر واقع هم میخندیدم و هم گریه میکردم وهمش یاد اون خانم میافتادم که بنوعی به سگ بودن خودش داشت اعتراف میکرد :بیا مادر بیاعزیزم بیا مادررو اذیت نکن بیش ازین
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۱۰۷ در تاریخ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۵:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید