سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره کلمات الشعرای محمد افضل سرخوش(قسمت دوم)
        ارسال شده توسط

        دکتر رجب توحیدیان آغ اسماعیلی(سالک)

        در تاریخ : جمعه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ ۱۲:۵۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۵۳ | نظرات : ۴

        اشعار و ابیات ناب شعرای سبک هندی از تذکره کلمات الشعرای محمد افضل سرخوش(قسمت دوم)
        دکتر رجب توحیدیان
        استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
        دهر انتقام آن کشد اکنون زِ من که داشت
        آسوده چند روز به پشت پدر مرا
        (میر الهی)
        خاطرم زیر فلک از جوش دلتنگی گرفت
        دامن این خیمه ی کوتاه را بالا زنید
        (میرزا جلال اسیر شهرستانی)
        ای که آرام دل خود به جهان می خواهی
        بعد درویشی اگر هیچ نباشی، شاهی
        (میرزا ابراهیم ادهم)
        در ره عشق، صلاح از من رسوا مطلب
        کافر عشق چه داند که مسلمانی چیست؟
        (امانی)
        به یاد کعبه چه سر می زنی؟ خدا اینجاست
        به طوف مروه کجا می روی؟ صفا اینجاست
        (امانی)
        به تیغ بی نیازی تا توانی قطع هستی کن
        فلک تا افکند از پا تو را خود پیش دستی کن
        (ظفر خان احسن)
        به هر کجا که رسم، وصف دوستان گویم
        برای یار فروشی، دهان نمی باید
        (ظفر خان احسن)
        شعله ایم اما ز دود دل سیه پوشیم ما
        چون چراغ لاله می سوزیم و خاموشیم ما
        (آصف قمی)
        یک طرف صبح وجود و یک طرف شام عدم
        در میان نور و ظلمت جوهر آیینه ام
        (آصف قمی)
        در نامه ی زمانه بجز حرف جنگ نیست
        گویا که از سیاهی لشکر نوشته اند
        (ملّا محمد سعید اشرف)
        رهروان راست رو را رهبری در کار نیست
        خامه ی جدول کشان را مسطری در کار نیست
        (ملّا محمد سعید اشرف)
        سویِ پستی است در هر پایه ی رفعت نهان راهی
        بُوَد این کوه را هر تخته سنگی بر سر چاهی
        (محمد ابراهیم انصاف)
        جلوه ی معنی ندیدم در صفای قیل و قال
        سبز شد هر جا سخن، آیینه ای در زنگ بود
        (میر محمد احسن ایجاد)
        شد غبار آلود کلفت ها زلال زندگی
        مشت خاکی از بدن تا بر سر ما ریختند
        (میر محمد احسن ایجاد)
        حال سنگینی هجران تو انشا کردم
        سطر در صفحه فرو رفت چو زنجیر در آب
        (میر محمد احسن ایجاد)
        هر که شد خاک نشین، برگ و بری پیدا کرد
        سبز شد دانه چو با خاک سری پیدا کرد
        (ملّا علی تورانی)
        مرا ز روی تعصب معاندی پرسید:
        پدر ز روی چه معنی نداشت روح الله
        جواب دادم و گفتم که: او مبشّر بود
        به احمد عربی جمله خلق را ز اله
        مبشّر از پی آن کاو بشارت آرد زود
        روا بود که دو منزل یکی کند در راه
        (بهایی)
        هر پاره ی دلم چمنی از نگاه اوست
        آیینه چون شکسته شد، آیینه خانه است
        (بینش کشمیری)
        همچو غنچه تا به کی در بند خود باشد کسی
        خیمه زن چون لاله بیرون از سواد خویشتن
        (باقر تبریزی)
        مرا دلی است به کفر آشنا که چندین بار
        به کعبه بردم و بازش برهمن آوردم
        (چندر بهان برهمن)
        مرا هم مشرب تبخاله دارد روز و شب دوران
        بُوَد گر سرنگون جامم، همان لبریز خوناب است
        (ملّا علی رضا تجلّی)
        خشکی زاهد شود از گریه رسوا بیشتر
        می شود از بارش دی، جوش سرما بیشتر
        (عبد اللطیف خان تنها)
        جز به کُشتن نشوند اهل جهان صاف به هم
        صیقل آینه، گَردِ صف جنگ است اینجا
        (عبد اللطیف خان تنها)
        مست آن چنان خوش است که گوید به روز حشر
        من کیستم، شما چه کسانید، و این چه جاست؟
        (میر تشبیهی)
        محمد افضل سرخوش با تأسی از شعر میر تشبیهی می گوید:
        مست آن چنان خوش است که هنگام صبح حشر
        چون سرکشد ز خاک، بگوید: پیاله کو؟
        کسی به حشر ز اندوه، پاک بر خیزد
        که با پیاله چو نرگس ز خاک بر خیزد
        (محمد افضل سرخوش)
        جز حدیث خود نگنجد در دهان خود فروش
        طوطی اش را غیر خود چون بسته در منقار نیست
        (میر مفاخر حسین ثاقب)
        ای آنکه غم زمانه پاکت خورده
        اندوه دل وسوسه ناکت خورده
        ماننده ی قطره های باران به زمین
        جا گرم نکرده ای که خاکت خورده
        (جهانگیر پادشاه)
        هر کس به ضمیر خود صفا خواهد داد
        آیینه ی خویش را جلا خواهد داد
        هر جا که شکسته ای بود دستش گیر
        بشنو که همین کاسه صدا خواهد داد
        (جهانگیر پادشاه)
        نشاط اهل دنیا در حقیقت عین غم باشد
        به خود بالیدن این مردگان همچون ورم باشد
        (میرزا محمد ایوب جودت)
        راز خلق افشا نسازد هر که ترسد از خدا
        بند بند از هم جدا شد قرعه ی رمّال را
        (محمد امین ذوقی)
        از ظهور عشق، عالم یک تجلّی بیش نیست
        ریخت رنگی در تپیدن طرح این کاشانه بست
        (میر محمد زمان راسخ)
        هر قدم در بیستون غم، دلی گم کرده ام
        با شکست شیشه می جوشد صدای تیشه ام
        (میر محمد زمان راسخ)
        غرض الم بود از زخم ور نه فرقی نیست
        میان چاک دلی و شکاف دیواری
        (زکی همدانی)
        توان از دانه های سبحه دانست
        که دلها را به دلها هست راهی
        (محمد قلی سلیم تهرانی)
        بیرون نرود مرد ز قید هنر خویش
        طاووس اسیر است به گلدام پر خویش
        (سالک قزوینی)
        چین بر جبین ز جنبش هر خس نمی زنند
        دریا دلان چو آب گهر آرمیده اند
        (سالک قزوینی)
        پرتو عمر چراغی است که در بزم وجود
        به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است
        (سایر مشهدی)
        به قدر خویش در هر نشئه هر کس عالمی دارد
        سپهری چون حباب می، نباشد رند می کش را
        (میر سیّد علی«سیّد»)
        مجو رفعت اگر چون مور می خواهی سر خود را
        مکن مقراض عمر خویشتن بال و پر خود را
        (میر جلال الدین سیادت)
        تماشای جهان اهل عدم را در نظر باشد
        توان از خانه ی تاریک دیدن حال بیرون را
        (میر جلال الدین سیادت)
        خبر ز زنده دلی نیست اهل مدرسه را
        که دل بسان مگس در کتاب می میرد
         (میر جلال الدین سیادت)
        دست در دامن معشوق زدم دوش به خواب
        دامن خود به کفم بود چو بیدار شدم
        (محمد افضل سرخوش)
        در این باره که گنج گم شده ما در درون ماست، پیش از محمد افضل سرخوش،شعرا و عرفاف بخصوص شیخ محمود شبستری نیز در مثنوی سعادت نامه تمثیل زیبا و گویایی آورده است: یکی از دلدادگان شیفته ی خدا شبی خدا را در خواب می بیند، دامن او را سخت می گیرد و می گوید: اینک که تو را یافته ام، دیگر دست از دامنت رها نمی کنم، چون از خواب بیدار می شود، می بیند که سخت دامن خویش را گرفته است:
        دید یک عاشق از دل پرتاب
        حضرت حق تعالی اندر خواب
        دامنش را گرفت آن غم خَور
        که ندارم من از تو دست، دگر
        چون در آمد ز خواب خوش درویش
        دید محکم گرفته دامن خویش
        شبستری در ادامه حکایت این گونه سفارش می کند:
        دامن خویش را ز دست مده
        سر در آفاق، هرزه بیش منه
        هست مطلوب جانت اندر پیش
        اندر او می نگر از او مندیش
        (شیخ محمود شبستری)
        شاه نعمت الله ولی در این خصوص گوید:
        در وجود خویشتن سیری کن
        حضرت یکتای بی همتا بجو
        دست بگشا دامن خود را بگیر
        هر چه می جویی ز خود جانا بجو
        (شاه نعمت الله ولی)
        زمانه دفتر اوصاف حسن یوسف را
        زشرم حسن تو برد و به چاه کنعان ریخت
        (شعیب)
        درِ شهر فنا با خاک یکسان بود از پستی
        پی داخل شدن چون شمع دزدیدم قد خود را
        (شعیب)
        در خوابگه جهان من شیدایی
        چشمی بگشادم از سر بینایی
        دیدم که در او نبود بیدار کسی
        من نیز به خواب رفتم از تنهایی
        (حاجی طیّبی)
        گه دهان یار می بوسم ز مستی، گاه چشم
        پیش مستان هیچ فرق از پسته و بادام نیست
        (میر ضیای دهلوی)
        آبرو می رود از دست به آمد شد غیر
        چون حباب از همه جانب ره کاشانه ببند
        (ملّا طغرای مشهدی)
        نشد که از سر ما فتنه دست بردارد
        به هر دیار که رفتم، آسمان پیداست
        (ملّا علی قمی)
        نگردد قطع هرگز جاده ی عشق از دویدن ها
        که می بالد به خود این راه چون تاک از بردیدن ها
        (غنیمت)
        مآل اختلاف از دست صنعت یک رقم باشد
        تفاوت های کفر و دین، شکاف یک قلم باشد
        (آقا محمد ابراهیم فیضان)
        بود منزل رسیدن، دل به دست آوردن خوبان
        بلند و پست راه عشق، لطف بیش و کم باشد
        (آقا محمد ابراهیم فیضان)
        نصیبت گر بُوَد، همچون صدف رزق از سما ریزد
        چو قسمت نیست روزی، از دهن چون آسیا ریزد
        (آقا محمد ابراهیم فیضان)
        هر که می جوید دم آبی از این سیلاب خشک
        سیر مستی می کند چون کبک از مهتاب خشک
        (آقا محمد ابراهیم فیضان)
        نصیحت می فزاید رتبه ی پاکیزه گوهر را
        که آب از پیش ره بستن، نهد رو بر بلندی ها
        (میر سیّد احمد فایق)
        موج آب گهر از تاج شهان می گذرد
        قطره در مرتبه ی خویش کم از دریا نیست
        (فوجی)
        خاطر نقاش در تصویر حسنش جمع بود
        چون به زلف او رسید، آخر پریشانی کشید
        (محمد دارا شکوه)
        به قدر مال باشد سرگرانی
        ز وزن زر فزاید بار دستار
        (محمد دارا شکوه)
        با دوست رسیدیم، چو از خویش گذشتیم
        از خویش گذشتن، چه مبارک سفری بود!
        (محمد دارا شکوه)
        هر کس که سخن به قدر و مقدار کند
        کی حالت خود تواند اظهار کند
        خواهی هنرت عیان شود، پستی جو
        شمشیر فرو ید آید و کار کند
        (حاجی محمد جان قدسی مشهدی)
        هست چون اجزای عالم ذرّه ی یک آفتاب
        آستین بر هر چه افشانی، چراغی کُشته ای
        (قاسم دیوانه ی مشهدی)
        کس بادیه ی عشق به پایان نرسانده است
        چندانکه نظر کار کند، یک رم آهوست
        (قاسم دیوانه ی مشهدی)
        ندارم باکی از موج خطر، با دوست پیوستم
        غریق آب حیوان را غم مردن نمی باشد
        (قاسم دیوانه ی مشهدی)
        عشق آمد پی دل بردن و در سینه نیافت
        دزد از خانه ی مفلس، خجل آید بیرون
        (قاسم خان)
        مُردم ز رشک، چند ببینم که جام می
        لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند
        (قاسم خان)
        سربه سر دل های آگه، دانه ی یک سبحه اند
        آنچه ما را در دل است، از همدگر مستور نیست
        (ابو طالب کلیم کاشانی)
        مرگ تلخ و زندگی هم سر به سر درد سر است
        پشت و روی کار عالم، هیچ یک دلخواه نیست
        (ابو طالب کلیم کاشانی)
        هیچ دل را زینت دنیا نشاط افزا نشد
        عقده ی کار کس از دندان گوهر وا نشد
        (محمد افضل سرخوش)
        چو سوز عشق را کامل کنی، عیبت هنر گردد
        شود یاقوت، هر سنگی که لبریز شرر گردد
        (میرزا معزّالدین محمد موسوی)
        بحر و کان را نارسا افتاده استعداد فیض
        گوهر، آب دیده و یاقوت، خون دل نشد
        (میرزا معزّالدین محمد موسوی)
        مرد حق در عین دنیا داری از دنیا بری است
        مُلک در دست سلیمان نیست، در انگشتری است
        (میرزا معزّالدین محمد موسوی)
        حسن سعی کوهکن از نقش شیرین ظاهر است
        کار چون نیکو بود، خود کارفرما می شود
        (میرزا معزّالدین محمد موسوی)
        شب از پروانه، شرح انتهای شوق پرسیدم
        کف خاکستری افشاند بر دامان فانوسی
        (میرزا معزّالدین محمد موسوی)
        پاک طینت را ز دنیا دوریی در کار نیست
        می توان چون آب گوهر از سر گوهر گذشت
        (میرزا قطب الدین مایل)
        در کسوت محبت، هم دلق را پسندند
        گر تو سیاه چشمی، من هم سیاه روزم
        (میرزا قطب الدین مایل)
        به خواب عدم راحتی داشتم
        از این خواب ما را که بیدار کرد؟
        (آخوند محمد باقر)
        در خانقاه وحدت، ذکر مخالفت نیست
        چون تار سبحه یک حرف، از صد دهن برآید
        (ناظم هروی)
        ما در این باغ، نهال چمن تصویریم
        هست در خانه ی نقاش، رگ و ریشه ی ما
        (میر نجابت)
        بشکند از جور گردون گر نسوزد دل ز عشق
        دانه ای کز برق سالم جست، رزق آسیاست
        (آقا محمد حسین ناجی)
        جدا ز ما دل ما را به زیر خاک کنید
        به این ستم زده در یک مزار نتوان بود
        (ملّا نسبتی تهانیسری)
        چون پی دل بردن آمد، عقل را اول ربود
        دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را
        (ملّا نسبتی تهانیسری)
        در پرده ی خاک، نغمه ها هست بسی
        آنگه شنوی که گوش بر خاک نهی
        (ملّا نسبتی تهانیسری)
        نمی پرم به پر و بال عاریت چون تیر
        نشسته ام چو کمان روز و شب به خانه ی خویش
        (محمد دارا شکوه)
        چنان کز سنگ و آهن، آتش سوزان شود پیدا
        زنی گر هر دو عالم را به هم، جانان شود پیدا
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند
        به روی آب، جای قطره ی باران نمی ماند
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        می برد آخر تو را خواب عدم، هشیار باش
        آمد و رفت نفس ها جنبش گهواره است
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        اعتبارات جهان رفته است پیش از آمدن
        نامها در وقت کندن از نگین افتاده است
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        رشک چشم احولم سوزد کز اسباب جهان
        هر چه می بیند، به یک دیدن مکرر می شود
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        مانده بر خارا نشانِ صورت شیرین هنوز
        شیشه ی دل را ببین فرهاد چون بر سنگ زد
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        اشک ریزان است گوهر در کفش وقت شمار
        مال منعم، گریه بر احوال منعم می کند
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        کی کسی پنهان تواند شد ز دست انداز مرگ
        شمع کافوری است در دست اجل موی سفید
        (میرزا طاهر وحید قزوینی)
        محمد افضل سرخوش با تأسی از وحید قزوینی گوید:
        پیک پیری چون رسد، سامان رفتن کن ز دهر
        نامه پیچیده ی مرگ است، هر موی سفید
        (محمد افضل سرخوش)
        باز دارد راحت دنیا تو را از بندگی
        از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        نماید خاک را هر دم به انگشت عصا پیری
        که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        از بزرگان وحشی و با خاکساران همدمیم
        کوه گر باشی تو، ما سیلیم، و گر خاکی، نمیم
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        به پیری از چه رو می افکنی کار جوانی را
        نمی دانی که سلخی هست ماه زندگانی را
        کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
        سرا پا چشم گردیده است و می جوید جوانی را
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        در آفت خانه ی دنیا تلاش خاکساری کن
        زمین بودن سپر باشد بلای آسمانی را
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        قد چون خمیده، جمله حواست زبون شود
        لشکر شود شکسته، عَلَم چون نگون شود
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        منظور ما ز ترک جهان نیست جز جهان
        چون باز، بهر صید بود چشم بستنم
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        محبت طرفه صحرایی است کز غیرت در آن وادی
        گریبان چاک نتوان دید نقش پای آهو را
        (محمد رفیع واعظ قزوینی)
        راست بودن با کج اندیشان بلاست
        عکس سرو از آب موّاج اژدهاست
        (حسن بیگ واثق نیشابوری)
        آیینه ای است بر سر راه عدم وجود
        هر کس رسید، نگاهی کرد و درگذشت
        (حسن بیگ واثق نیشابوری)
        دُرد،حرف و صاف ،خاموشی است، لب خاموش دار
        این سخن از طوطی و از عکس طوطی، گوش دار
        (حسن بیگ واثق نیشابوری)
        ای جوان بر قامت خم گشته ی پیران نگر
        رفته رفته زندگی بار گرانی می شود
        (حسن بیگ واثق نیشابوری)
        در بیابانی که چشم بیخودی وا کرده ایم
        هر کف خاکی، تجلّی خانه ی منصور بود
        (عبد الواحد وحشت)
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۶۹۱۶ در تاریخ جمعه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ ۱۲:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1