آورده اند که در یکی از شهرهای این سرزمین باستانی که هر روزش مردمانش دارند داستانی، ،جوانکی میزیست بیکار و بیعار و بیحال و بیخیال و همچون تریلی هیژده چرخ به دنبال خود بی های دیگری را هم میکشید و هرگز احساس خستگی نمینمود.پدر این جوانک چند سالی بود که ریق رحمت را سر کشیده و طعم مرگ را چشیده و به دیار باقی پر کشیده و زیر خروارها خاک کپیده و شب اول قبر از هول نکیر و منکر اندر کفنش ....بود..اما سایه مادر هنوز بر سر قهرمان داستان ما بود و خدا را سپاس که از این نعمت بزرگ بهره مند بود و گهگاهی برای مادرش اینچنین آواز سرمیداد که:
ای مادر عزیز که جانم فدای تو.
قربان مهربانی و لطف و صفای تو
اما از خدا که پنهان نیست ،از شما چه پنهان که مادر دلش از دست بیعاری پسر خون و اوضاع روانی اش دگرگون گشته بود
در یکی از صبحهای زیبای بهاری که پسر کنار سیتم صوتی خود لمیده بود و به سمفونی «بهار» اثر مرحوم «ویوالدی »گوش میسپرد و حالش را میبرد،مادر بانگ برآورد که:
مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟
پسر گفت:مادر جان،متوجه کلامت نگشتم هر چند بسیار برایم آشنا بود
مادر گفت:پسرم،قند عسلم،الهی که قربون اون قد و بالا و تیپت برم که براد پیت و دیکاپریو و جانی دپ ،باید در برابرت لنگ بیندازند،آخر یلالی و تلالی هم حدی دارد مگر نشنیده ای که شاعر فرمود:
برو کار میکن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانیست کار
پسر گفت:باری،شنیده ام اما اکنون بهاران است و موسم گشت و گذار با یاران ،که حافظ شیرین سخن فرموده است:
دوستان وقت گل آن بِه که به عشرت کوشیم
سخن اهل دلست این و به جان بنیوشیم
مادر دل آزرده به گوشه ای نشست و بنالید اگر دنبال کار نگردی عق میزنم،ببخشید یعنی عاقت میکنم
قهرمان داستان ما که حوصله کولی بازیهای مادر پیرش را نداشت گفت: باشد میروم دنبال کار و رفت و پس از اندک زمانی با روزنامه ای موسوم به نیازمندیها به خانه برگشت و همچون مار بوآ در کنجی خزید و صفحه مربوط به استخدام را از نظر گذرانید:
به یک کارگر ساده ،دو کارگر شطرنجی و سه کارگر قرمز با خالهای بنفش نیازمندیم
به تعداد نامحدودی کلفت و نوکر و توسری خور نیازمندیم.
به یک نفر دستمال،دو نفر آنتن و تعداد نا محدودی بادمجان دور قاب چین نیازمندیم.
استخدام فوری یک آدم از خدا بی خبر
به یک منشی با روابط عمومی بالا نیازمندیم
پسر تعجب بسیاری نمود و پس از خاراندن سر خود بانگ برآورد:
آهای ننه
_جان ننه
تو میدانی منشی با روابط عمومی بالا چه موجودی است؟
_نه فرزندم در دوره ما از این قرتی بازیها نبود که....
قهرمان ما شصت تیری از جا برخاست و پاشنه کفشش را مثل قیصر بالا کشیده و گفت: من باید بدانم که منشی با روابط عمومی بالا چه موجودی است و تا او را نبینم و جواب خود را نگیرم برنخواهم گشت و از خانه بیرون رفت.
مادر گفت برو فرزندم خدا به همراهت و باقابلمه ای که در دست داشت ضرب گرفت و این چنین آواز سر داد:
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
پسر رفت و رفت و رفت تا به مرد عارف وسالکی رسید که هفت شهر عشق را گردیده بود
پسر گفت :سلام مرد عارف ولگرد
_ولگرد باباته!!!
_اکسیوز می،سوالی دارم_
بپرس که تا لحظاتی دیگر دچار حالت جذبه خواهم شد و نتوانم جوابت را بدهم.
آیا تو منشی با روابط عمومی بالا را دیده ای؟
نه فرزندم،من الاغی دیدم بادبادک میخورد و گاوی دیدم که یونجه را میفهمید.
قهرمان پوشالی ما که از پاسخ مردعارف ولگرد سردرنیاورده بود،راست بینی اش را گرفت و رفت تا به پیرزنی گوژپشت رسید و گفت:
_سلام پیرزن گوژ پشت
_سلام جوونک گوژ نَهپشت
چونست با پیری ات زندگانی؟
_در این نامه حرفی است مبهم که معنی اش تا وقت پیری ندانی
شما با گوژپشت نتردام نسبتی ندارین؟
نه فرزندم،تنها نسبت ما گوژی است که بر پشت ماست!
تو میدانی منشی با روابط عمومی کیست؟
نزدیک آمد پیرزن گوژپشت و گفت:«او اشک دیده من و خون دل شماست»
جوان که چیزی دستگیرش نشد رفت تا به پیر پشمالویی رسید
سلام پیر پشمالو،به دنبال منشی با روابط عمومی بالا میگردم و هر چه بیشتر جستجویش میکنم،کمتر میابمش.
پیر پشمالو گفت :من او را ندیده،لیکن وصفش را شنیده ام و مکانش را دانم.
پسر هیجان زده گفت:بگو او کجاست تا شوم من چاکرش،چارقش دوزم ،کنم شانه سرش!
پیر با صدایی لرزان گفت:
این راه را بگیر و برو ،پس از هفت شبانه روز به ساختمانی خواهی رسید که در طبقه چهارم آن شرکتی است و آنجا این موجود را ملاقات خواهی کرد و مراقبت خودت باش که مبادا پرت به پرش بگیرد و گویند هر لحظه به رنگی و هر ساعت به جلو ه ای در میآید و از دماغش آتش فوران میکند و به قول شاعر:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
پسر رفت و پس از یک هفته،اول صبح به شرکت رسیده و با شور وشوق به سمت طبقه چهارم دویده و عاقبت منشی را دیده و او را پرسید:
_سلام تو منشی با روابط عمومی بالا هستی؟
_آره جیییگر!
_چرا تو را به این نام خوانند که نامی است بس غریب و عجیب .حتی عجیب تر از نامهایی همچون فیثاغورس و سرندیپیتی و جیم جارموش.
_جواب سوالت بر کلام نمی آید و برای یافتن این پاسخ باید در مجاورت و موانست من باشی تا بدانی راز این نام چیست.
اما چگونه؟؟!
_آبدارچی سابق این شرکت،از انبار اختلاص نموده و متواری گشته و مدیران عامل در پی آبدارچی میگردند ،برو و تست بده و اگر استخدام گشتی رفته رفته پی به راز نام من هم خواهی برد.
باری،قهرمان ما رفت واستخدام گشت و در مدتی کمتر از یک ماه ،پاسخ پرسش خود را گرفت و معنای منشی با روابط عمومی بالا را بدرستی و با پوست و گوشت و خون درک کرد و شبی که از شرکت به خانه بازمیگشت اتفاقی پیر پشمالو که پشمالوتر شده بود او را دید و پرسید:
_بگو ببینم ،پاسخت را گرفتی،منشی با روابط عمومی بالا را دیدی؟
آری پیر پشمالوتر شده،حقا که موجود غریبی است و تواناییهایش در شمار نیاید و وصفش در کلام نگنجد که باید باشی و ببینی که شاعر فرموده است:
من از تحریر این غم ناتوانم
که تصویرش زده آتش به جانم
ترا طاقت نباشد از شنیدن
شنیدن کی بود مانند دیدن
پیر گفت:ترا به یگانگی خداوند قسم میدهم مرا از راز نام این موجود آگاه کن.
پسر گفت:نتوانم ای پیر .
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و لبانش دوختند
اما حالا که اصرار داری،راز نامش را برایت فاش میکنم،زیرا در این مسیر راهنمایم بودی و مرا به سرمنزل مقصود رهنمون ساختی.
پیر گفت:دمت گرم و سرت خوش باد،خیلی مردی .
جوان گفت:حالا گوشَت را بیاور جلو،که گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
باری ،جوان شمه ای از حالات و حرکات و سکنات و اطوارات منشی را در گوش پیر پشمالوتر شده بازگو نمود.
پیر که پشمهایش از تعجب و حیرت فر خورده بود،بانگی برآورد و جان سپرد.
به پایان آمد این داستان، روایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت وصف الحال منشی با روابط عمومی بالا!!!!