شنبه ۸ دی
برف دیشب
ارسال شده توسط معصومه عرفانی (عرفان ) در تاریخ : پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۴ ۰۲:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۸۰ | نظرات : ۵
|
|
برف می آید آسمان تاریک است و زمین روشن
من و خاتون زیر کرسی نشسته ایم
و خاتون برای من قصه لیلی و مجنون را میگوید
من سراپا گوش در کنار او هستم
و از او هر سوالی را که میکنم جواب مرا میدهد
هرگز نمی گوید که خسته ام از روزگار،قصه که تمام شد حالا
نیمه شب است و او از جوانیش میگوید و شبهای انتظار
انتظاریکه لحظه لحظه اش یک عمر حساب می شد
و سختیهایی که در طول زندگی کشیده است و تجربه هایش
را به من منتقل میکند خلاصه انقدر حرفهای خاتون قصه هایم
زیبا و دوست داشتنی بود که محو صحبتهای او بودم که اذان صبح بانک برآورد و منو خاتون نماز صبح را خواندیم خاتون سماوری که روی کرسی بود روشن کرد و با هم صبحانه خوردیم
ببین خاتون شهر قصه هایم
منم لیلی بگو افسانه از من
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۴۹۹ در تاریخ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۴ ۰۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.