جمعه ۹ آذر
مرگ یک قاصدک
ارسال شده توسط منصور دادمند در تاریخ : سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴ ۲۱:۳۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۰۹ | نظرات : ۰
|
|
این داستان جهت شناخت صحیح قلب رزمندگان و شهیدان و راز های آنان و حقیقت عشق و مرگ و زندگی و درد های آن و حقایق جنگ بیان شده بنا به دلایلی این داستان را داستان تخیلی می نامم
هر هفته یک قسمت آن را مینویسم
البته اگر دوست داشته باشید و مدیریت سایت موافق باشد
یک مینی بوس نیرو کم سن و سال حدود هجده سال بودیم که از فدائیان اسلام به آبادان می رفتیم یکی از جاده های اهواز -آبادان تحت اشغال عراق بود و در دید و تیرارتش عراق بود وقتی وارد آبان شدیم دیدیم با اولین گلوله توپ عراق یکی از مخازن نفت پالایشگاه منفجر شد ثبتی این مکان ر داشت شهر خالی از سکنه بود مغازهابا اجناس آن رها شده و تنها حفاظ آن یک قفل بود خانه ها خالی از سکنه بود قدم زدند در شهر خیلی وحشتناک بود سکوت و سگهای ولگزدی که جنازهایخوردند بدجوری با عث ترس و وحشت میشد در هتل آبادان اسکان یافتیم
و در اینجا بود که با مسعود آشنا شدم
خنده رو هم سن من وهمشهری من بود در محله دروازه غاربدنیا آمده بود هرچند خیلی مهربان بود اما به نوعی خیلی شر بود بد جوری ما تازه واردها را میترساند میگفت رودخانه کارون و بهمنشیر تمساح و کوسه داره و داستانهایی از این قبیل وسگهای ولگردتعریف میکرد فرمانده نظامی فدائیان اسلام شهید مهدی هاشمی دستور دادیک آموزش یک هفته ای نیروها ی تازه اعزام ببینند و بعد به خط بروند تا نیرویی در اثر کم تجربه گی کشته نشد و ما همه بی ترمز بودیم میخواستیم بدون آموزش به خط برویم البته من سه ماه دوره بسیج دانش آموزی دیده بودم اسلحه من ام یک بود که خشابش جا نمی خورد میترسیدم یک انگشتم در گلوله گذاری قطع بشه و هم اینکه شبها در نگهبانی ام دورم پر از سگهای ولگرد بود ماه محرم بود روز عاشورا شبش دسته سینه زنی راه انداختیم به سمت سپاه خرمشهر آبادان که مسئولش جهان آرا بود حرکت کردیم منور های عراقی که بالا سرمان روشن میشد جلوه خاصی به حرکت دسته سینه زنی ما میداد مسئول ما میگفت آرامتر نوحه و سینه زنی کنید اما کسی گوشش بدهکار نبودبه مقر سپاه خرمشهر رسیدیم و با آنها سینه زنی کردیم و شام مهمان آنان بودیم خیلی لذت بخش بود وبرای اولین بار جهان آرا را از نزدیک می دیدم بعد از کمتر از سه ماه که در تدارکات و پشتیبانی بودم قرار شد به عنوان نیروی نظامی به خط بروم که از شانس بدفدائیان اسلام منحل شد و قرار شد با سپاه ادغام بشه منتها میبایست از طریق بسیج اعزام بشیم رفتم پیش شهید جهان آرا هر چه اصرار کردم در آبادان بمانم قبول نکرد با خنده گفت برو از پادگان بسیج اهواز اعزم شو دوست داشتم با تیر بزنمش خیلی ناراحت شدم اما کاری از دستم بر نمی آمد مسعود آمد گفت چرا نارا حتی من بسیج اهواز آشنا دارم میتوانیم عضو یکی از مناطقش که مسئولش را میشناسم بشیم موقع عملیات می آیند نیروهای بسیج منطقه ها را جمع میکنند و سازماندهی گردانی میکنند می فرستند عملیات خیلی خوشحال شدم سه نفر شدیم و به عضو یت بسیج کیانپارس در آمدیم چون بلیط قطار به ما از فدائیان اسلام داده بودند ازبسیج مرخصی گرفتیم و به تهران آمدیم....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۶۲۹۸ در تاریخ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴ ۲۱:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید