ناصرخدایار(سردبیرروشنفکردرقبل از انقلاب که پاورقیهایش رانیز خودش می نوشت) را میشناسم من با او در سال 70 آشنا گردیدم وبانی آن برادر مرحومم بود ونزدیک به دوسال با او زندگی کردم درهفتاد وچند سالگی , وپس از عمل جراحی قلب درتهران, به توصیه پزشک معالجش مهمان شهرمابود و این فرصت بزرگ ؛ هدیه خداوندی بود تا رابطه استاد وشاگردی ما شکل گیرد ومحتوای بسیاری از حقایق را نه از زبان مکتوب تاریخ نویسان داستان پرداز ! وخیالباف! بلکه از زبان شیوای او (حداقل درموردخودش) بشنوم.زبانی که تاریخ ادبیات ایران نه تنها حقش را ادا نکرد بلکه جفای بسیاری را درحقش نمود.امیر ناصرخدایار مرد مصمم وتاثیر گذار دهه های نه چندان دور ادبیات وتاریخ ادبیات ماست خدمت بی بدیل او تنها معطوف به ادبیات نیست.بلکه هنر وروشنفکری امروز مدیون هنر وسیاست اوست ناصر خدایار به هنگام صحبت از فروغ او را دختر کولی واری می نامید که باید زندگی اش را فدای شعرهایش میساخت وبه اعتقاد او, در زندگی عادی بیشتر از یک زن متوسط توفیقی نداشت پس جاودانگی فروغ مدیون هنر خدایار ومجله او در معرفی وهدایت اش بسوی حسی بود که در زمانه اش به رخ کشید... اگر هم عصران خدایار رخت سفربربسته اند دلیل نیست درزندگینامه تراشی به شاعری هرکسی عقده گشایی ورزند تابلکه دفتر زندگی شاعری را ازدفتر شعرش وزینتر بنمایانند!ابراز تمایل بستگان فروغ به مقصر نمایاندن استاد خدایارازحقیقت تلخی میجوشد که آن را درسینه نهفته میدارم واگر این سیاق درمان نشود بنا به وظیفه شاگردی وبا کسب اجازه از محضر استادم آن رامنتشرخواهم کرد...
منظورم این داستانهای ساخته وپرداخته است که یک هفته دیدار خدایار را تا کجاها کشانیده است درحالیکه ناصرخدایار پاورقی مزبور را به اظهار خود دوماه قبل از آن دیدار نوشته بود وانتساب آن به فروغ توطئه خواهر او بخاطر سیاه نمایی خدایار در پیش فروغ بوده است....خواهری که برای اینگونه نمایش خویش دلیلهایی داشته است وهمین دلیلها ...... باعث شکل گیری داستان دروغین زیر بوده است..
«همان هنگام ، پرويز شاپور « در سفري که به تهران کرده بود ، در بازگشت ناصر خدايار را که قبل با او دوست بود ، با خود به اهواز برد و مدت يک هفته در خانه اش از او پذيرايي کرد . او به اين منظور خدايار را به اهواز برد تا در راه پيشرفت و ترقي هنري فروغ پشتيبان او باشد . خدايار ، بعد از بازگشت از اهواز ، در مجله روشنفکر شروع به چاپ داستاني با عنوان شکوفه هاي کبود کرد که در آن گوشه هايي از زندگي فروغ فرخزاد مطرح شده بود .
فروغ از چاپ اين داستان که حاصل و نتيجه حضور خدايار در خانه اش بود ، به قدري عصباني شد که تا مدت ها بعد ، هميشه مي گفت از اين واقعه ، به طوبه گونه ای از زندگینامه نویسی مرحومر دردناکي پشيمان و شرمنده ام . در تمام زندگيم فقط از يک جهت احساس پشيماني مي کنم و آن هم همين ماجراي بچه گانه و ابلهانه است » و تحت تاثير همين حادثه بود که شعر « ديو شب » را ساخت و به چاپ دوم کتاب اسير افزود :
لاي لاي اي پسر کوچک من
ديده در بند که شب آمده است
ديده در بند که اين ديو سياه
خون به کف ، خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدم هايش را
کمر نارون پير شکست
تا که بگذاشت بر آن پايش را
آه ، بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتا سر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
مي کشد دمبدم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي ، آرام که اين زندگي است
پشت در داده به آواي تو گوش»