اینجا کنار قبر من تاریک و ترسناک...
صداهای وحشتناک...
فریاد های من...
ضجه زدن های یک زن که آن سوی قبر من نشسته و از من طلب بخشش میکنه...
من نمیشناسمش...
صورتش رو پوشونده...
فریاد میزنه...
من گوشمو محکم گرفتم...
سرم درد میکنه...
خداااااااااااااااااا...
یک لحظه صدای زوزه گرگ ها و شغال ها قطع نمیشه...
چقدر لباس سفید به من میاد...
این تاوان کدام گناهم بود؟؟؟
چرا این موریانه ها هرچی بیشتر بدن منو زیر خاک میخورن تموم نمیشه؟؟؟
دارم عذاب میکشم اینا منو ذره ذره میخورن...
درد داره...
این کیه که لباس سیاه داره و از چشمش آتش میریزه؟؟؟
چرا دنبال من میاد؟؟؟
چرا منو اذیت میکنه؟؟؟
پرونده اعمال من کجاست؟؟؟
این پرونده من نیست.این خیلی سیاهه...
من طاقت ندارم برای هرکدوم از کارام تو دنیا اینقدر زجر بکشم...
راستی این زنه که بالا قبر من التماس میکنه کیه؟؟؟
چقدر ناله هاش آشناست...
من میترسم...
خدا جونم تو که همیشه کنارم بودی تو رو خدا تنهام نذار...
ایندفعه فرق داره آخه من از این تنهایی میترسم...
یه فریاد تو گلومه جرات ندارم بزنم...
این سایه های وحشتناک چیه؟؟؟
از تو بدنم داره گر میگیره میسوزه.بیرون کنار قبرم هوا سرده...
حال عجیبی دارم...
خدایا تو این ظلمات به دادم برس که فقط تو میتوانی به داد بنده ضعیفی همچون من برسی...
از گناهانم بگذر که پشیمانم...
میدانم هم اکنون دیر است اما تو مثل همیشه بزرگی کن و بگذر...