پاییز است ولی این پاییز مثل همیشه نیست.هیچ گنجشکی وجود ندارد.هیچ سنجاقکی نیست.به راستی هنوز هم مثل قدیم سنجاقک ها وجود دارند؟
دلم گرفته.همانند بخاری شده ام که با آتش درونم همه را میسوزانم.
قلبم شکسته.آغوش میخواهم.آغوشی خالی از هوس.آغوشی پر از مهر و محبت.آغوشی میخواهم که طعم عشق بدهد.آغوشی که رنگ آرامش داشته باشد و فقط آغوش تو اینچنین است.
تنهایم.در کلبه تنهایی هایم تنها نشسته ام.
در کلبه خیالاتم.در خیالم کلبه ای دارم به زیبایی عمق چشمان تو.کلبه ای چوبی که بر بامش دودکشی دارد که جز دود سیگارم هیچ دودی از او خارج نشده است.از همان روز که شناختمت این کلبه را ساخته ام.بهترین هیزم ها را در شومینه اش ریخته ام و با خودم عهد بسته ام تا زمانی که تو بازنگشته ای شومینه را نسوزانم.
عکس چشمانت را در قاب قلبم به دیوار کلبه میخکوب کرده ام و هر شب پس از مدتی خیره شدن به چشمانت روی صندلی چوبی کنار شومینه مینشینم و چشمانم را میبندم و در فکر تو به خواب میروم.
نیمه های شب است و مهتاب دیده میشود که من بیدار می شوم.مهتابی که بدون تو برای من زیبا نیست.اگر عشقم را باور داشتی مهتاب را زیبا میدیدم.
قطره اشکی از چشمانم میچکد.به انضمام یک جرعه شراب.سیگاری روشن میکنم و برمیخیزم.من بدون تو در این کلبه جایی ندارم.چکمه هایم را میپوشم.کلاهم را به سر میگذارم.نقابی به چهره میزنم.درب کلبه را باز میکنم.ته سیگار را زیر چکمه میفشارم.سرم را بلند میکنم.چه میبینم؟درست میبینم؟برق چشمان تو را میبینم؟
چند ثانیه نگاه.نگاه هایی در سکوت.سکوتی که پر از حرف است.و تو را به آغوش میکشم.آغوشی خالی از هوس.آغوشی که رنگ عشق دارد.بوی عشق میدهد.
تازه از راه رسیده و خسته ای.شومینه را برای تو روشن میکنم و به روی تخت میخوابانمت.لبخندی بر لب داری.لبخندی شیرین.آسوده بخواب.
همان چند لحظه در آغوش کشیدن تو برایم کافی بود.
مزار من همین نزدیکیست.فردا سحرگاه که از خواب ناز برخواستی به مزارم بیا.آنجا یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد...