می خواهم دلم را رنگ کنم رنگ آبی بیکرانه دریا، رنگ تو.
می خواهم دلم را به دریای بزرگی وعظمتت بسپارم تا به هرکجا می خواهی مرا ببری.
اما ترس دارم ترسی به بزرگی ساحل وبه روانی شنهایش که همیشه در وجودم در جریان
وروان است اینکه مثل موجهای که نمی دانند چگونه واز کجا سر از دریا در آورده اند بی
مهابا مرا به ساحل بازگردانی ام.
بارها ست که دلم هوای نوشتن برایت کرده اما با خود میگویم شاید مقبول نشود وتو مرا از
خودت برانی.
کاش بر میگشتیم به آن روزها که من همیشه سایه حضورت را در زندگی ام حس
میکردم.آن روزها که تمام شعرهایم از تو بود وتمام نت هایم ملودی وجودت را می نگاشت
آن روزها که ثانیه به ثانیه پای چت روم دلم می نشستم وبا تو چت می کردم.آن روزها که
برایت هرروز نامه ای میگذاشتم در وبلاگ دلتنگی هایم.
قصد کرده ام که بر گردم.می دانم ماندنم با خودم است اماتو اول باید بخواهی اگر به من
اجازه ماندن می دهی پس سایه ات را بر سرم بگستران بگذار تا دوباره حضورت را در
شعرهای هر روزه ام بیابم.