ساده، روان، بی قافیه و بی هیچ بازیِ واژگانی میگویم چرا که دلم زخمیست از غوغای واژگانِ قلندرنامه ات :
چقدر لحظه ها بی قرارند قلندر...!
شاهِ غزلی قافیه ها؟ دیدی آخر گله ها بادل از غصه خراب تو چه کرد؟....
توکاخ غم را درمَبستی..گشودی و خود جامه ی همیشگی برتن کردی ...
در جوانــــی صدگله از حال پیــــری میکنم
زین بقـا در زندگی احساس سیــــری میکنم
با جوانان گرچه محشورم ولــی در بزمشان
بی قراری کرده در خود گوشه گیری میکنم
گاهــی از خنده لبــانم خود فروشــی میکنند
خنــــده های کاذبـــم از ناگــزیــــری میکنم
کاخ غـــم را با رفیقان شفیقم صبــح و شام
دائــــما در بستــم و شاهانه میــــری میکنم
ای قلنــدر گــر روم رزم فلـک از کینه ام
بادلیــــــری چـرخ او آمـاج تیــــری میکنم
سجاد کهنســــال
چطور دیروزو امروز یکی شده؟چرا زمان چنین بی تابی میکند؟
تو دیروز رفته ایی و میگویند یک سااااال از نبودنهایت میگذرد!
دروغ میگویند؟!....