دوشنبه ۵ آذر
//تراوشات يك ذهن تبدار//
ارسال شده توسط بهرام الهی در تاریخ : يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۰۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۵۶ | نظرات : ۰
|
|
هوا ابری ست
نمی دانم-از باران چرا خبری نیست!
یعنی تقصیر خورشید است
که سری به دریا نزده بود؟
از بابا می پرسم که دکانش را تا نیمه باز گذاشته بود
و چشمانش را باز-باز
ترازوی دکانش را هم سنگ می کند
تا برای بازی هفت سنگ اماده شود
مرغابی توی کوچه اینبار برای جوجه هایش پفک نخرید
و به حرفهای مربی بهداشت گوش کرد
و من
که حالا دیگر غذایم را با نوشابه نمی خورم
چون پولی ندارم
نزدیک مهر شده و مهرت به دلم نشسته
کیف کولی م را بر می دارم
تا بعد از چند ماه انرا باز کنم
و به یاد مداد دوستم که دیگر نیست اه بکشم
یاد رکابی توریم افتادم که وقتی می پوشم
وجدانم را سوراخ سوراخ نشان می داد-
و ساعتم را که دوست داشتم همیشه
با اینکه کوچک بود اما سر وقت حالم را می گرفت
می خواهم حیاط کودکیم را ببندم تا گوسفندان خیالم
علفهایش را نخورند
انشب که رفتی بغض حامله ام-در انتظار اشکم
سزارین شد و دو قلو زایید
و صورتم سرخ شد برای اولین بار
حالا می خواهم روی طنابت راه بروم
تا دور میدان اگر چرخیدم
تعداد سرگیجه هایم را بشمارم تا
اهسته بخوابم
دیروز لج بازیم گل کرده بود
و عکسهای سیاه و سفیدم را با
نو شابه سیاه کوکا عوض کردم
حالا باید- اینبار
گنجشکهای کتابم را با تیر بزنم
و بعد با خیال راحت- به دیوار کاهگلی همسایه تکیه کنم
و بروم قبرستان تا سنگ قبری بدون نام بیابم
و با تمنا به کبو ترهایش اب بدهم
تا سرشان راه کلاه بگذارم
و برای پسر همسایه که زبانش می گرفت
سر کبو تر ببرم تا بخورد
-افسارم را چه خوب با میخ طویله به مبل خانه بستم-
و زبانم را روی طناب حیاط پهن کردم
تا گنجشکها
ارزنهای زبانم را که دویست بار
تکرار کرده بودم(امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا) بخورندتا نمیرند
-حالا دیگر کانال سوئز هم به کانالهای تلویزیون اضافه
شده و بجز اب معدنی -چیز دیگری را نشان نمی دهد
می خواهم به نگاه لاغرت- ب کمپلکس بدهم
تا -دیده شوم می دانی که! دفترچه بیمه ام فقط یک برگ داشت؟!
انشب کفشهایم راچه خوب جفت کردی!
وقتی -بندهایش را عوض کردم
و بخاطر تو بود که بیست و هشت دندانم را
به هم فشار دادم
تا- فشار خونم کمی بالا برود
دکترم می گفت:
چهار دندان عقلت هنوز رشده نکرده
به گمانم سکته کرده اند! ……
–دیگر خسته ام–
ستاره ها-حالا دیگر ارامش زمینند
حتی وقتی که
شهابی -سینه شان را می خراشد و می رود ……
و هنوز نمی دانم
چرا؟- در اوج تابستان
به ستاره قطبی که فکر می کنم
سردم می شود
((و برای اولین بار قلبم تند-تند زد))
رئیس بانک می گفت:
خوشا بحال شما که بدون باز کردن حساب در بانک برنده شدید!!
–اینهم پنج هزار تومان-بفرمایید-
و افسوس که
چه زود از خواب بیدار شدم
+ تاريخ چهارشنبه 24 شهریور1389ساعت نويسنده بهرام |
آرشیو نظرات
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۵۲ در تاریخ يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.