جمعه ۲ آذر
ادامه ی کاش مبصر نمی شدم
ارسال شده توسط حبیب الله نبی اللهی قهفرخی در تاریخ : يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۰۳:۵۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۱ | نظرات : ۳
|
|
مادرم با عصبانیت آمد توی اتاق وبه پدرگفت:« ببین چه دختر شیطونی داری؟ بند لباس هاروبریده وتمام اونارو ریخته توی حیاط ، مجبورشدم دوباره همه ی لباس ها رو آب کشی...» . توی حرف مادر دویدم وگفتم:« راستی مامان یادت نره ، فردا صبح زود بیدارم کن. آخه من مبصرم دیگه ، باید زودتر از بچه ها برم مدرسه ». پدر گفت:« پس باید شبها زودتربخوابی دخترم».
***
زنگ اول با خوشحالی درکمدرابازکردم. دفتر حضوروغیاب ورومیزی راآوردم وروی میز خانم معلم گذاشتم، بعدگچ وتخته پاک کن راهم لب تخته سیاه قراردادم ورفتم نشستم. چند زنگ بخوبی گذشت. اما چون زنگ قبل از آخر ورزش داشتیم وسائل راجمع کردم وتوی کمدگذاشتم ودر آن را قفل کردم وکلیدراگذاشتم توی جیب مانتوام ورفتم توی حیاط با بچه ها مشغول بازی شدم. بعدازاینکه زنگ خورد ورفتیم کلاس ، خانم معلم گفت:« نرگس دفترکلاس روبیارتا نمره ورزش براتون بذارم». دست بردم توی جیب مانتوام اماکلیداونجانبود. هرچه گشتم کلیدراپیدانکردم. ته جیبی که کلید راتوی آن گذاشته بودم شکافته شده بود . به خانم معلم گفتم:« حتما\" توی حیاط افتاده ». از او اجازه گرفتم وباچندتا ازبچه ها توی حیاط راگشتیم. پیدانشد که نشد. مثل اینکه آب شده ورفته بود توی زمین. برگشتیم توی کلاس. خانم معلم خیلی عصبانی شد ازخجالت بغض گلویم را گرفته بود واشک توی چشمانم جمع شده بود. توی دلم گفتم کاش مبصر نمی شدم. خانم معلم گفت:« تو چه مبصری هستی؟ یه روزم نتونستی کلیدرو نگه داری.». بیشترخجالت کشیدم. نمی دانستم به خانم چه جوابی بدهم. فقط گفتم :« خا… خا… خانم به خ…خ… خدا توی جی… جی… جیبم بود». خانم معلم گفت:« من نمی دونم هرکجاکه بود باید کلیدپیدابشه والان پاشو برو بیرون تا اون رو پیدانکردی کلاس نیا». کیفم را برداشتم وازکلاس رفتم بیرون. چند دقیقه ای بیرون کلاس ایستادم بعد رفتم خانه. درکه باز شد بغضم ترکید وزدم زیرگریه وازجلو مادرم ردشدم. هرچه صدایم زد جوابی ندادم ومستقیم رفتم توی اتاقم وخود را روی تخت انداختم. مادرم آمد توی اتاق وگفت:« چی شده دخترم؟ کسی تورو اذیت کرده ؟» . همانطورکه هق هق می کردم گفتم :« ن…ن… نه ». مادرم عصبانی شد وگفت:« حرف بزن آخه ببینم چی شده ». گفتم:« امروزداشتم توی حیاط مدرسه ورزش می کردم، کلید کمدکلاس توی جیبم بود. افتاد و گم شد. وقتی خانم دفتر حضور وغیاب روخواست هرچه دنبال کلید گشتم اون رو پیدانکردم. خانم هم من رو بیرون کرد وگفت تااون رو پیدانکردی نباید به کلاس بیایی». مادرم گفت:« دخترم توکه ازدستی اونو گم نکردی خب این رو از اول می گفتی فردا بابا میره مدرسه قفلشو درمیاره می ده کلید ساز براش یه کلید درست کنه. گریه نکن پاشو روتوبشور».
***
باترس ولرز همراه بچه ها واردکلاس شدم. خداخدا می کردم که خانم معلم بیرونم نکند. دیدم گچ وتخته پاک کن از دفتر آورده اند. وقتی همه نشستیم خانم معلم نگاهی به بچه ها کرد و چندتا از بچه ها را برد پای تخته سیاه ودرس را سئوال کرد. اما اصلا\" به من نگاه هم نکرد. ازخودم بدم آمد. ازاین سهل انگاری که کرده بودم. زنگ تفریخ که خورد رفتم توی حیاط وگوشه ای ایستادم. حوصله نداشتم با بچه ها بازی کنم. هرچه صدایم زدند نرفتم پیش آن ها. یک مرتبه دیدم برادرم به جای پدرم از درب مدرسه آمد داخل. یک انبردست ویک پیچ کش هم توی دستش بود. رفت توی دفتر، بعد باخانم معلم ازدفتر آمدند بیرون وبه کلاس ما رفتند. من رفتم نزدیک درکلاس. برادرم داشت به قفل کمد ور می رفت. چند دقیقه بعدبرادرم ازکلاس بیرون آمد وقفل کمد در دستش بود . آن را به من نشان داد لبخندی زد واز مدرسه رفت بیرون. وقتی زنگ خورد ورفتیم توی کلاس ، داشتم روی نیمکت می نشستم که لبه ی مانتوام به میز خورد وصدایی کرد. دست بردم ولبه ی آن را برگرداندم. انگشتم را توی شکاف آن کردم وآن را بیرون آوردم. کلید کمد کلاس بود.!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۴۴ در تاریخ يکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰ ۰۳:۵۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
۰ شاعر این مطلب را خوانده اند
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.