جمعه ۲ آذر
شانزده سال پیش
ارسال شده توسط بهنام مرادی ( بهی ) در تاریخ : دوشنبه ۳۰ تير ۱۳۹۳ ۲۰:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۳۴ | نظرات : ۴
|
|
دوستی ماجرای جالبی تعریف می کرد که فکر می کنم می شود از آن درسها آموخت
موضوع از این قرار بوده که فردی در شانزده سال پیش به منظور زیارت آقا امام رضا همراه با همسر و فرزندانش از تهران راهی مشهد می شوند و در بین راه متاسفانه جوانی روستایی را زیر می گیرد و از ترس اینکه مبادا اقوام جوان از راه برسند و او را به باد کتک بگیرند به راه خود ادامه می دهد و جوان بیچاره
را به حال خود رها می نماید . حدود شانزده سال از این رویداد می گذرد و همین شخص با همان خودرو و همسر و فرزندانش دوباره جهت زیارت راهی مشهد می شوند که در نیمه های شب خودرویش خراب می گردد و دیگر ادامه را برایش میسر نمی باشد و کاری هم از دستش بر نمی آید تا اینکه پیرمردی از راه می رسد و از حال آنها جویا می شود بعد از تلاش زیاد موفق به راه اندازی ماشین نمی شوند و پیرمرد آنها را به خانه روستاییش میبرد و از آنها پذیرایی می کند . صبح زود هم پسر بزرگش را برای خرید لوازم یدکی و تعمیر خودرو به همراه او به شهر می فرستد بعد از ساعتی وقتی آنها به روستا باز میگردند از دور جمعیتی را مشاهده می کنند که در اطراف خانه مرد روستایی جمع شده اند وقتی جویای موضوع می گردند مرد روستایی جلو آمده و به دلداری صاحب خودرو می پردازد که خداوند روزی امانتی را به ما هدیه داد و روزی هم او را میبرد متاسفانه پسرت در حین بازی از پشت بام به زمین پرتاب شده و فوت کرده و سپس از اتفاقی که برای فرزند شانزده ساله خودش در شانزده سال پیش می افتد و راننده نامردی او را زیر می گیرد و فرار را بر قرار ترجیح می دهد صحبت می کند و اینجاست که مرد مسافر به یاد آن صحنه می افتد و از خداوند طلب بخشش می نماید ....
------------------------------------------------------------
خداوندا دست مهربانت را از سرم وا مدار و تنهایم مگذار .
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۱۷۲ در تاریخ دوشنبه ۳۰ تير ۱۳۹۳ ۲۰:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.