فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت ششم
ستاره به اتاقش برگشت و به پاكتي كه آقاي طارمي داده بود نگاهي كرد و با خودش گفت: چه رئيس خوبي . بعد پاكت رو داخل كيفش گذاشت و مشغول كار شد همين طوري كه كار مي كرد تو فكر بود. از كار دست كشيد و با خودش گفت: از فردا صبح مي رم خونه خودم اونجا رو مرتب و تميز مي كنم. واسه خودم تا بعدازظهر مي مونم. بعدش گفت: آره ديگه اونجا خونه منه ديگه بايد برم يه چيزهايي هم بخرم ببرم. بعد يه كم فكر كرد و بعدش يك برگه رو برداشت و با خودكار داخلش نوشت. ليست خريد: بعد نوشت گلدون گل چند عدد ، لوستر براي حال و اتاق، يه ميز تلفن، بعد بازم فكر كرد اما چيزي يادش نيومد. برگه رو تا كرد و داخل كيفيش گذاشت و با خودش گفت: حالا برم خونه معلوم مي شه كه چه چيزهايي كم دارم. بعد شروع كرد به كار كردن ستاره به ساعت اتاقش نگاه كرد. ساعت نزديك چهار بود خان بابا رو صدا كرد خان بابا با استكان چاي وارد شد. ستاره گفت: اي بابا خان بابا جون اين چايي تو هميشه دست به نقده ها!!! اما من كه چايي نمي خواستم . خان بابا مي خواست چايي رو برگردونه كه ستاره گفت: اشكال نداره بزار باشه. خان بابا چايي رو گذاشت و گفت: امري داشتين خانم موهبي عزيز؟؟؟ ستاره گفت: خان بابا جان من يه كم زودتر مي رم تعطيلي عيد . خان بابا گفت: بله انشاا... خوش بگذره. ستاره گفت: مي دوني كه جشن عروسيمه . خان بابا گفت: انشاا... مبارك باشه خوشبخت بشين خانم. ستاره گفت: ببخشيد كه شما رو دعوت نكردم مهموناي جشن زيادن!!!! ديگه كارت دعوت نرسيد . خان بابا سرش رو پايين انداخت و گفت: انشاا.. خوشبخت بشين خانم . ستاره گفت: من رفتم كليد اتاقم رو از پشت در بردار و در اتاقم رو قفل كن. اگر اين چند وقت رئيس يه وقت كاري تو اتاق داشت يا پرونده اي احتياج داشت بهش بده به هر حال من تا پايان تعطيلات عيد نمي يام اتاقم رو مي سپرم به تو. خان بابا گفت: باشه خانم بفرمائيد چايي رو ميل كنيد سرد شد. ستاره استكان رو برداشت و با يك قند كوچيك مشغول خوردن شد و گفت: دستت درد نكنه خان بابا جون اتفاقا موقع خوردنشه مرسي. خان بابا همين طور كه بيرون مي رفت گفت: خانم خيالتون از همه بابت راحت باشه من خودم حواسم به همه چيز هست برين با خيال راحت به كارتون برسين. ستاره بلند گفت: ممنون.
ساعت از چهار و نيم گذشته بود. ستاره از كنار آبدارخونه رد شد و گفت: خوب خان بابا جون كاري نداري !!! خان بابا از آبدارخونه بيرون اومد و گفت: نه خانم برين به سلامت انشاا... با دل خوش. ستاره گفت: خوب پس ديگه سفارش نكنم؟؟ ديگه خودت آقايي مي كني و حواست به همچي هست. خان بابا رفت داخل آبدارخونه و يه دستمال برداشت رفت به اتاق ستاره و شروع كرد به تميز كردن ميز اتاقش و بلند گفت خانم خيالتون از همه بابت راحت باشه برين به اميد خدا بعد اتاق ستاره رو قفل كرد و گفت: اينم كليد مي زارمش تو آبدارخونه . خيالتون راحت باشه.
ستاره از در دفتر كه زد بيرون همش تو فكر جشن عروسي بود با خودش گفت: خدا كنه به خوبي برگزار شه . دلشوره عجيبي داشت وقتي به خونه رسيد . سلام كرد و داشت مي رفت به اتاقش كه مادر از آشپزخونه بلند گفت: ستاره جون چي شد مرخصي گرفتي؟؟؟؟ ستاره در حاليكه در اتاقش رو مي بست گفت: آره بابا گرفتم . مادر گفت: خوب خيالم راحت شد. ستاره در اتاقش رو باز كرد و گفت: مامان راستي آبگرمكن رو چنده ؟؟؟ مي خوام برم حموم. مادر گفت: داغ داغه برو سبك شي خستگيت هم در مي ره. ستاره حولش رو برداشت و به حموم رفت. وقتي از حموم برگشت با همون حوله اي كه تنش بود در حاليكه موهاش رو با كلاه حوله خشك مي كرد از داخل كيفش پاكتي رو كه آقاي طارمي بهش داده بود در آورد و رفت آشپزخونه. مادر مشغول درست كردن شام بود. ستاره گفت: واي مامان چقدر گشنمه؟؟؟ مادر گفت: اوه حالا كو تا شام؟؟؟ فعلا يه چيزي بخور ته دلت رو بگيره. ستاره در يخچال رو باز كرد و يه سيب برداشت و شروع كرد به گاز زدن و بلند گفت: مامان رئيسم كادوي عروسيم رو بهم داد. مادر با تعجب گفت: اِه چه خوب چي حالا بهت داه ؟؟؟؟ ستاره پاكت رو روي ميز آشپزخونه گذاشت و گفت: مامان باورت نمي شه دويست هزار تومن پول به من داده. بخدا خيليه . مادر گفت: اي بابا چه خبره اين همه پول !!!! مي خواستي نگيري خوب؟؟ ستاره گفت: خوب نمي شد نگيرم زشت بود اما خودش گفت: نصفش اضافه كاري و عيدي آخر ساله. مادر گفت اي بابا دستش درد نكنه بنده خدا. ستاره ته سيبش رو تو سطل آشغال انداخت و گفت: مامان بعدازظهر مي ياي يه جا با هم بريم؟؟؟ مادر گفت: كجا بريم مادر ؟؟؟؟!!! ستاره گفت: مي خوام يه چيزايي واسه خونم بخرم مي خوام با هم بريم. مادر گفت: وا ستاره جان چي مي خواي بخري من كه همه چي بهت دادم. ستاره گفت: آره مامان اما يه چيزايي مثلا يه چند تا گلدون واسه بالكن مي خوام بعدش واسه اتاق و حال لوستر مي خوام بخرم تازه يه سري چيزاي ديگم مي خوام كه بايد برم خونه ببينم چي كم دارم. مادر گفت: ول كن بابا مادر جون گلدون چيه حالا فوري مي خواي بري پولت رو خرج كني بعد ادامه داد اين همه گلدون تو حياط خلوته چند تاش رو ببر بزار تو بالكنت . بعد در حاليكه داخل يه ديس ميوه مي چيد گفت: بيكاري مادر؟؟؟؟ پول بابت گلدون بدي بعد با چند تا چاقو و پيش دستي وارد حال شد و در حاليكه اونا رو روي ميز مي گذاشت گفت: لوسترم ما برات چشم روشني مي ياريم. ستاره داخل حال شد و روي مبل نشست و يه خيار برداشت و شروع كرد به گاز زدن و گفت: مامان بي زحمت نمكدون هم بيار بعدش ادامه داد. مامان راست مي گي . لوستر برام مي ياري؟؟ مادر با يه نمكدون در دست گفت: آره دخترم هر چي كم و كسر داشتي بگو من و بابات برات مي ياريم. پولات رو جمع كن انشاا... يه خونه بخرين. ستاره گفت: اوه برو مامان من مگه با اين پولا مگه مي شه خونه خريد. مادر يه سيب و پرتقال رو داخل پيش دستي گذاشت و جلوي ستاره گرفت و گفت: آره مامان جان چرا نشه از قديم گفتن قطره قطره جمع گردد. ستاره پيش دستي رو از مادر گرفت و ادامه داد وانگهي استخر شود. بعدش خنديد مادر هم خنديد و گفت: آره ديگه يا يهويي ديدي دريا شد خدا رو چه ديدي. ستاره گفت: ول كن مامان جون من از اين شانسا ندارم وگرنه يه اوسكول گيرم نمي اومد. مادر يه پيش دستي رو برداشت و يه خيار و پرتقال توش گذاشت و شروع كرد به پوست كندن خيار و گفت: ناشكري نكن ستاره جان ببين چقدر دوست داشتي ازدواج كني حالا خدا آرزوت رو برآورده كرده. ديگه چي مي خواي ؟؟؟ستاره در حاليكه پرتقال رو پوست مي كند گفت: واي مامان چرا پوست خيار رو مي كني همين طوري بخور انقدر براي پوست صورت خوبه. مادر گفت: خوبه!!! ما كه ديگه بر و رو نداريم كه بخواهيم براي پوست صورت چيزي بخوريم بعد خنديد و گفت: تازه پوست خيار معده رو اذيت مي كنه. ستاره گفت: آره دلم مي خواست ازدواج كنم اما نه با يه اوسكول. مادر گفت: واي ستاره از دست تو. هيچ وقت از زندگيت راضي نيستي. ستاره گفت: آره خوب راست مي گم ديگه. مادر ديگه چيزي نگفت: ستاره گفت: مامان باشه پولام رو جمع مي كنم ببينم چي مي شه. مادر گفت: آفرين دخترم نصيحت من رو گوش بده.
ستاره تا صبح خوابش نبرد همش منتظر بود كه صبح بشه و بره به خونش. صبح صبحانه نخورده راهي شد مادر گفت: مي خواي من باهات بيام. ستاره گفت: نه مامان خودم مي رم بايد يه كم به خونه برسم، ببينم چي كم دارم بخرم. مادر گفت: نري خرج اضافي بكنيا مامان جان همه چي داري پولت رو پس انداز كن . ستاره گفت: واي مامان باشه اما يه چيزايي رو بايد بخرم. مادر گفت: ميل خودته ستاره جان برو خدا پشت و پناهت.
ستاره همين كه وارد خونه شد در حاليكه نفس نفس مي زد گفت: خدا ذليلتون كنه چه خونه اي گرفتين. بايد آدم سر كوه بره. بعدش در حاليكه در رو مي بست با خودش گفت: جا كليديش هم خرابه بايد بگم بابك عوضش كنه.
ستاره شروع كرد به گرد گيري منزلش و همين طور كه كار مي كرد غر مي زد و مي گفت: واي چقدر خاك نشسته رو اينا!!! انگار يه ساله هيچ كي اينجا نيومده چقدر خاكه؟؟؟ ستاره تا بعدازظهر خونه رو مثل دسته گل كرد. ساعت سه بعدازظهر بود و ستاره تلويزيونش رو روشن كرده بود و چرت مي زد كه زنگ موبايل چرت اون رو پاره كرد. نگاه كرد ديد بابك پشت خطه آهسته گفت: چيه بگو؟؟؟ بابك از پشت خط گفت: دم درتون هستم مامان مي گن اونجايي !!! ستاره گفت: آره خوب اومدم كارام رو انجام بدم. بابك گفت: خوب پس من تا نيم ساعت ديگه مي يام. ستاره گفت: پس داري مي ياي چند تا گلدون تو حياط خلوت مامان ايناست بيار. بابك گفت: آهان باشه چشم . ستاره گفت: باشه پس منتظرم بياي. ساعت نزديك شش بعدازظهر بود كه بابك زنگ خونه رو زد . ستاره كه مشغول آرايش كردن بود در رو باز كرد. بابك اومد بالا در حاليكه دو تا گلدون دستش بود . به ستاره گفت: كجا بزارمشون. ستاره گفت: خوب فعلا بزار همين گوشه تا بهت بگم كجا بزاري.
بابك گفت: دو تا ديگه هم هست گذاشتم تو حياط . بعد با عجله دويد پايين و با دو تا گلدون ديگه برگشت. ستاره به گلدونا نگاه كرد و گفت: هر چي شمعدونيه آوردي بعد با اخم گفت: برو بزار تو بالكن بايد آفتاب بهشون بخوره. بابك نگاهي به ستاره كرد و سرش رو پايين انداخت. ستاره گفت: از صبح تا حالا جونم در اومد چقدر اينجا زود خاك مي گيره .بابك گفت: مي زاشتي با هم انجام مي داديم. ستاره گفت: خوب حالا انقدر كار هست. بعد اشاره كرد به كليد برق و گفت: نگاه كن همش خرابه و شكسته بعد به در اشاره كرد و گفت: در ضمن بايد مغزي در هم عوض شه اصلا كليد توش نمي چرخه به يه بدبختي در رو باز كردم. بابك كه آخرين گلدون رو مي برد كه تو بالكن بزاره گفت: باشه چشم هم رو رديف مي كنم. ستاره گفت: اين خونه همه جاش داغونه. بابك كه در بالكن رو مي بست گفت: چقدر بالكنمون قشنگ شد دستت درد نكنه. ستاره گفت: اين خونه خيلي چيزا كم داره . بابك گفت: باشه هر چي مي خواي بگو من رديف مي كنم.ستاره ديگه چيزي نگفت. يه استكان چايي واسه بابك آورد و گفت: حالا واسه امروز كافيه ديگه خسته شدم . بابك گفت: خودت چايي نمي خوري؟؟؟ ستاره گفت: نه من خوردم . بعد يه بيستكويت رو باز كرد و داخل يه بشقاب گذاشت و گفت: مي خواي شام بيام خونه ما. بابك گفت: نه ديگه مزاحم نمي شم. ستاره گفت: ميل خودته. بعد ادامه داد من از امروز مرخصي گرفتم. بابك گفت: اِه چه خوب . ستاره ادامه داد: ديگه بايد به كارهاي عقب افتاده خونه رسيدگي كنم هر روز مي يام اينجا تو هم بعدازظهر بيا اينجا با هم برگرديم. بابك گفت: باشه چشم .
ستاره اين يه هفته اي كه به جشن ازدواجش مونده بود مرتب به خونه سر مي زد و بعدازظهرها با بابك مي رفت خريد و كلي هم وسيله براي منزلش خريده بود.
يه روز به جشن ازدواج باقي مونده بود نيم ساعت بودكه ستاره از خونش برگشته بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد خانم فراصتي از پشت خط گفت: الو ستاره جان. مادر گفت: سلام هاج خانم حال شما؟؟!!! خانم فراصتي گفت: ممنون ستاره جون هست؟؟؟ مادر گفت: بله گوشي خدمتتون الان صداش مي كنم بعد آهسته گفت: ستاره جان بيا هاج خانم پشت خطه مي خواد باهات صحبت كنه. ستاره با اشاره دست فهموند كه مادر بگه نيست. اما مادر مثل هميشه سوتي داد و گفت: اي بابا بيا ببين آخه چي مي گه پشو ستاره جان!!!! بعد به خانم فراصتي گفت هاج خانم گوشي رو نگه دار انگار اين دختره تنبليش مي ياد از جاش بلند شه. ستاره با حرص گفت: واي مامان از دست تو. بعد گوشي رو با اخم گرفت و با يه خنده زور زوركي گفت: سلام هاج خانم امري داشتين. خانم فراصتي كه با حرف مادر ستاره لهنش عوض شده بود گفت: ستاره جان ما از صبح تا شب به فكر اين هستيم كه تو و بابك براتون مشكلي پيش نياد و جشن به خوبي برگزار شه اونوقت تو؟؟؟!!! ستاره دنبال حرفش گفت: نه هاج خانم آخه تو اتاق بودم داشتم با موبايل صحبت مي كردم. خانم فراصتي كه به اين زودي چيزي از دلش در نمي اومد ادامه داد: به هر حال من خواستم بگم اگر وقت داري الان يه سر بريم آرايشگاه. خانمه گفته مي خواد يه بار عروس خانم رو ببينه؟؟؟ ستاره گفت: باشه الان حاضر مي شم. خانم فراصتي گفت: پس من ده دقيقه ديگه راه مي افتم شما زودتر حاضر شو چون يه سر هم بايد بريم سالن رو ببينيم . ستاره گفت: سالن؟؟؟؟ خانم فراصتي گفت: بله خانم سالني كه جشن شما برگزار مي شه ديگه؟؟؟ ستاره گفت: ديگه چرا؟؟؟ بعد در حاليكه كه از اين سوالش پشيمون شده باشه گفت: باشه باشه هاج خانم هر چي شما بگين بعد گفت: بابك خان هم مي ياد؟؟؟ خانم فراصتي گفت: بله من با بابك مي يام . بعدش هم خداحافظي كرد و گوشي رو گذاشت. ستاره به محض اينكه گوشي رو گذاشت بلند داد زد مامان چند بار بهت گفتم سر خود نباش من مي گم بگو نيست تو ؟؟؟؟ مادر گفت: مادر جان نمي شه كه بگم نيست بگم كجايي مگه تو با بابك نيم ساعت پيش نيومدي . چرا خودت رو از الان داري پيش فاميل شوهرت خراب مي كني؟؟؟!!! ستاره گفت: اگه تو سوتي نمي دادي اون از كجا مي خواست بفهمه. بعدشم خوب مي گفتي حمومه يا مي گفتي دستشويي چه مي دونم مي گفتي يه جهنميه ديگه!!!! حتما بايد سوتي بدي!!؟ مادر گفت: مادر اگر مي گفتم دستشويي هستي مي گفت: گوشي رو نگه مي دارم تا بياد اگر مي گفتم حموم هستي بلند مي شد مي اومد بعد بد مي شد خودت كه بهتر مي شناسيش مادر جان. آخه چي مي گفتم : ستاره گفت: آره راست مي گي مامان. بعد نشست روي مبل و با ناراحتي گفت: ببخش مامان من زود عصباني مي شم. مادر گفت: آره ديگه ستاره جان تو فقط زود از كوره در مي ري. ستاره سرش رو پايين انداخت و گفت: آخه مامان ببين اين زنيكه شرش كم نمي شه . مادر گفت: چي مي گفت حالا؟؟؟ ستاره گفت: چه مي دونم دستور فرمودند كه بريم سالن رو يه بار ببينيم !!! مي گفت زنه آرايشگره مي خواد ببيندت. مادر با مهربوني گفت: باشه ستاره جان بالاخره بايد به فاميل شوهرت احترام بزاري برو خوب ببين!؟؟؟ يه تفريحي هم مي كني . ستاره گفت: اي مامان تو كه اين زنه رو نمي شناسي تو همچي مي خواد دخالت كنه . اگر دسته خودم بود يه آرايشگاه ديگه مي رفتم. مادر ديگه چيزي نگفت ستاره رفت تو اتاق تا لباس بپوشه . كه بابك بهش زنگ زد كه ما دم دريم. ستاره گفت خيلي خوب منتظر باشين دارم مي يام. بعد گوشي رو قطع كرد. ستاره همين طور كه لباس مي پوشيد بلند بلند غر مي زد و مي گفت نمي دونم اون سر خر چيه كه با ما راه افتاده انگار ما خودمون نمي تونيم بريم.