چهارشنبه ۵ دی
فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت نهم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲ ۱۷:۳۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۴۵ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي (يلدا)
فصل چهارم (ازدواج ) قسمت نهم
صبح ستاره وقتي به دفتر رسيد حسابي عصبي بود و حتي محل آقاي خان بابا هم نزاشت خيلي با تندي به آقاي خان بابا گفت: شما اينجا چكار مي كنين؟ آقاي خان بابا با دستپاچگي گفت: والا ديروز بعداظهر آقاي طارمي كليد دادن گفتن ساعت هفت صبح دفتر باشم. ستاره با تعجب نگاه كرد و گفت: خوب پس دلش خواسته تو اينجا باشي . بعد در حاليكه تو كيفش دنبال كليد اتاقش مي گشت گفت: خوب آقا خان بابا به جمع ما خوش اومدي ببخش كمي سر درد دارم تو رفتار من و جدي نگير صبحها كمي بد اخلاق هستم اما به دل نگير. خان بابا سرش رو پايين انداخت و گفت: نه خانم خواهش مي كنم من مي شناسمتون. شما قلب مهربوني دارين. خيالتون راحت باشه بعد در حالي كه مي رفت آبدارخونه گفت: چايي كه مي خورين؟ آره؟ ستاره گفت: چايي خان بابا جون رو مگه مي شه نخورد. ستاره تو اتاقش بود و همش به ساعت نگاه مي كرد بعد با عصبانيت گفت: لعنتي چرا نمي ياد . نكونه كسي موضوع رو بهش گفته: نكنه نياد. كمي فكر كرد و بعدش خميازه اي كشيد و از روي صندليش بلند شد. خان بابا با چايي وارد شد و گفت: خانم چيزي شده چرا انقدر عصباني هستين. ستاره گفت: گفتم كه سرم درد مي كنه؟ بعد ادامه داد. اتاق رئيس رو تميز كنيد. خان بابا گفت: خانم تميز كردم بعد ادامه داد .اتاق شما رو هم مي خواستم تميز كنم اما كليد نداشتم. ستاره گفت: معمولا در اتاقا بازه خان بابا جون ديروز من استثنائاً بسته بودم. خان بابا در اتاق رو نيمه باز گذاشت كه بره . ستاره صداش كرد: خان بابا گفت: امر بفرمائيد خانم؟ ستاره گفت: مي ري در اتاق رو ببند اما هر كي اومد و رفت به من خبر بده. آقاي خان بابا گفت: چشم.
ساعت ده صبح بود. خان بابا تو آبدارخونه نشسته بود . ستاره از اتاقش اومد بيرون رفت آبدارخونه به خان بابا گفت: خوب خان بابا جون مي بينم كه بيكار نشستي ؟ خان بابا كه روي صندلي نشسته بود از جاش بلند شد و گفت: امري دارين بفرمائين. ستاره گفت: نه اما گفتم اگر بيكاري يه چند تا كتاب و مجله تو اتاق من هست بيارم برات بخوني سرت گرم شه . بعد به خان بابا خيره شد و گفت: بيكار نشين حيفه بايد آدم از ساعتهاي عمرش استفاده مفيد بكنه. آقاي خان بابا سرش رو پايين انداخت و گفت: فرمايش شما درسته ؟ ستاره با خان بابا مشغول حرف زدن بود كه صداي زنگ در، ستاره رو از جا پروند خان بابا رفت در رو باز كرد. خانم لطيفي خان بابا رو كه ديد با تعچب پرسيد ؟ اِه تو اينجا چه مي كني آقاي خان بابا؟ خان بابا گفت: آقاي طارمي گفتن فعلا اينجا باشم؟ خانم لطيفي در حاليكه در رو مي بست كه داخل شه گفت: اِه بارك الله چه خوب يعني براي آبدارخونه بعد ادامه داد جاي آقاي سمتي اومدي؟ آقاي خان بابا گفت: بله خانم. خانم لطيفي كيفش رو روي صندلي كنار آبدارخونه پرت كرد و گفت: پس يه چايي بيار برام ببينم؟ خان بابا گفت: چشم خانم بفرمائيد اتاق خانم موهبي الان براتون مي يارم؟ ستاره در كه هنوز تو آبدارخونه بود و از اومدن ناگهاني خانم لطيفي كوپ كرده بود گفت: به به چشممون به جمال بي مثالتون روشن شد. كجا تشريف داشتين خانم لطيفي اخمي كرد و گفت: خانم من با شما صحبتي ندارم. بعد رو كرد به خان بابا و گفت: آقاي خان بابا مدير نيست؟ آقاي خان بابا استكان چايي رو دست خانم لطيفي داد و گفت: اي واي خانم چرا اينجا نشستين بفرمائيد داخل اتاق خانم موهبي؟ خانم لطيفي با عصبانيت گفت؟ نه همين جا خوبه بعد با لهن بدي گفت: چي گفتي يه بار ديگه بگو اتاق خانم موهبي؟ بخوره تو سرش ؟ ستاره كه كنار آبدارخونه وايستاده بود گفت: آقا خان بابا در اتاق رئيس رو باز كن خانم لطيفي تشريف ببرن اونجا ايشون مهمون ويژه آقاي طارمي هستند مديرمون پست مخصوصي رو براي ايشون در نظر گرفتن؟ خان بابا پريد در رو باز كرد؟ خانم لطيفي كيفش رو از روي صندلي محكم برداشت و رو دوشش انداخت و گفت: احتياج به دستور جنابعالي نبود؟ بعد رفت تو اتاق آقاي طارمي. كيفش رو انداخت رو ميز و منتظر شد تا مدير به دفتر بياد؟ ستاره اومد اتاق آقاي طارمي و گفت: خوش به حالت خانم لطيفي بهت حسوديم مي شه انگار آقاي طارمي بدون تو نمي تونه دفتر رو اداره كنه كه خواسته برت گردونه؟ خانم لطيفي بلند شد و از پنجره بيرون رو نگاه كرد و گفت: بله پس چي خيال كردي؟ ستاره لبخندي زد و به اتاقش برگشت.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۹۲۹ در تاریخ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲ ۱۷:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید