هدیه تولد
عرق روی پیشانی را با پشت دستش پاک کرد. کیسه ای که روی شانه اش گذاشته بود، را جابه جا کرد و به قدم هایش سرعت بخشید... چند لحظه بعد وارد گاراژی شد، کیسه را از دوشش به پایین آورد و سپس نفس عمیقی کشید.... به سمت اتاقی که در وسط گاراژ بود رفت.
- اصغر آقا ؟
- چیه، چه خبرته؟!
مردی بلند قد و چهارشانه ایی از پشت میز بلند شد و به سمت او آمد.
- اصغرآقا، کیسه ی آخر رو هم آوردم، میشه پولم رو بدید تا زودتر برم.
مرد به سمت میز خم شد، کشو را بیرون کشید، چند اسکناس دو هزار تومانی بیرون آورد و به سمت او گرفت.
- بیا بگیر، حالا چرا اینقدر عجله داری؟!
- آخه امروز تولد دخترمه، می خوام برم واسش یه هدیه بخرم.
بعد از گرفتن پول سریع از مغازه بیرون رفت و به سمت مغازه ی اسباب بازی فروشی حرکت کرد.
صدای آوار پرندگان کل محیط را پر کرده بود، با قدم های آهسته به سمت نهالی کوچک رفت، عروسکی را بر روی زمین گذاشت و خود همانجا نشست.
- مهتاب جان، دخترم تولدت مبارک....
سپس با دست راستش برگ های خشک و زرد روی زمین را به کناری زد.... و دستش را بر روی نامی که بالای سنگ حک شده بود برد و آن را لمس کرد.
( نویسنده : مهسا الیاس پور)