جمعه ۲ آذر
تاوان سکوت 9
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : شنبه ۶ مهر ۱۳۹۲ ۱۳:۵۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۲۲ | نظرات : ۸
|
|
خونه که رسیدم رفتم حموم و کلی به خودم رسیدم....
آخه آرزو همیشه به ریخت وقیافه من گیر میداد...
همش تو این فکر بودم که چی شده آرزو که همیشه از من فرار میکرد حالا دعوتم کرده بریم پارک...
حتما نقشه ای تو سرشه...
کلی جمله بندیامو درست کردم که جلوش کم نیارم....
خیلی مشتاق بودم بفهمم چی شده...
ولی برا اینکه کلاس بذارم 5 دقیقه دیر رفتم...
تا درو باز کردم دیدم یکی دم دره ....
گفتم بسم الله دختر یه کم عقب تر وایسا چه خبرته...
گفت حالا دم در واسادی بیرون نمیای تا کلاس بذاری ...
گفتم جون خودت نه...
گفت جون خودت روانی.صداتو از بیرون میشنیدم....
گفتم گوش واسادن کار بدیه دخترم...
گفت پسرم بد قولی که بدتره....
گفتم بریم گفت کجا..
گفتم باغ وحش دیگه تحویلت بدم...
گفت قبل رفتن باید یه قولی بهم بدی....
گفتم من عمرا به تو قول بدم چون اصلا بهت اعتماد ندارم...
گفت سامان جدی میگم...
منم گفتم منم شوخی نکردم...
گفت روانی قول میدی یا ...
گفتم باشه چون نمیخوام دلت بشکنه سعی خودمو میکنم...
گفت نه قول بده هر چی میشنوی رو فراموش کنی و جایی به زبون نیاری...
گفتم سعی خودمو میکنم....
گفت بریم گفتم بریم و راه افتادیم...
به پارک که رسیدیم گفت بریم یه جایی که کسی حرفامونو نشنوه..
گفتم میگی چی شده یا برم...
گفت جون من سامان اذیت نکن ...
گفتم پس برو بستنی بخر بعد حرف بزن چون انرژی گوش دادنم تموم شده.منم میرم اون گوه میشینم تا بیای...
رفتم نشستم اونم رفت و دوتا بستنی قیفی گرفت و اومد...
تا دیدمش بلند شدم که برم گفت کجا؟
گفتم خسیس این بود مهمون کردنت دوتا بستنی قیفی؟
گفت تو حالا بشین از سرتم زیاده...
تا بستنی رو داد به من نشست و گفت سامانی...
گفتم هم...
گفت مرگ...دارم باهات حرف میزنم....
گفتم بنال دیگه گوش مفت گیر آوردی دیگه...
گفت سامانی من...من...
گفتم تو چی؟داری میمیری انشالله..
گفت کاش میمردم...
گفتم چته سل داری سرطان داری....
گفت خیلی بی احساسی...
گفتم تو این حرفو نزن که خودت آخر سنگ دلایی.یادت رفته چقدر منو اذیت کردی....؟
خیلی وقتا به خاطر تو کارای احمقانه میکردم و تو حتی یه تشکر خالی هم نکردی هیچ , تازه حرص منو با حرفات در آوردی...
چقدر... ولش کن تو هم با این حرف زدنت ...اه
گفت...چرا جوش میاری منم میخوام همینو بگم...
گفتم چیو...گفت من...من
گفتم تو روانی تو مردم آزار تو بیکار تو .خب بگو دیگه....
گفت هیچی ولش کن.فقط خواستم اذت معذرت خواهی کنم که تا امروز اذیتت کردم اگه حرفی زدم منو ببخشی...
خیلی وقتا برای اینکه ببینمت یا باهات حرف بزنم یه کاری میکردم که تو بیای و جوابمو بدی...
اکثر مواقع از کارات ناراحت میشدم ولی به رو خودم نمیاوردم..
فقط حرف زدن با تو و بودن با تو رو خیلی دوست داشتم حتی به قیمت تحقیر شدن خودم...
اون روزی که اون دخترو و مامور کرده بودی که جلوی کلاس زبان منو مسخره کنه واقعا دلم شکست و تا صبح گریه کردم...
اون شبی که تو بیمارستان بودی فکر اینکه اگه تو نباشی تا صبح منو به گریه واداشت و نبودت رو اصلا نمیتونستم باور کنم....
ببخش اگه این چند وقت اذیتت کردم...
احتمالا از این به بعد کمتر ببینمت...اخه اخر هفته مراسم خواستگاریمه
...
....
بستنی رو دستش آب شده بود و منم شوکه شده بودم...
اشک تو چشماش بود گفت من برم دیرم شده...
منم فقط داشتم نگاش میکردم...
رفت و منم بهت زده فقط خاطرات گذشته رو مرور میکردم...
چند دقیقه ای تو پارک نشستم...
نمیدونستم حرفاشو باور کنم یا دوباره داره سرکارم میذاره...
اما یه جوری شده بودم داشتم خاطراتمو مروم میکردم....
نمی تونستم با خودم کنار بیام....
رفتم خونه مادرم گفت چه عجب یه بار بدون سر و صدا اومدی خونه...چرا کشتیات غرق شده...باز چه نقشه ای تو سرته...
کی رو میخوای اذیت کنی تو...
گفتم مادر جان من ...؟ آزارم به مورچه هم نمی رسه///
گفت سامان برو من تو رو بزرگ کردم خوب میشناسمت....
رفتم تو اتاق تا یکی دو ساعت بد جور خاطراتمو مرور گردم و به نتیجه ای نرسیدم...
از اون روز به بعد کمتر آرزو رو دیدم....
هر وقت هم میدیدم با نامزدش بود.....
نمیشد حرفی زد نگاهاش خیلی سنگین بود.....
نمیدونم چرا ولی کلا تو خودم بودم.....
نبودن آرزو بدجور اذیتم میکرد.....
ولی غرور لعنتی نمی ذاشت به کسی بگم....
نمی تونستم با کسی درد و دل کنم....
فقط سکوت میکردم....
تازه داشتم واقعا احساس دل بستگی رو میفهمیدم...
تا روز ازدواج آرزو چند بار تا جلوی درشون رفتم ولی نتونستم چیزی بگم.....
چند بار هم خواستم به مادرم بگم ولی روم نشد....
تا روز ازدواجشون کارای خونشونو انجام میدادم و کمک میکردم آرزو هم هر وقت منو میدید...خودشو مخفی میکرد...فکر میکردم نمی خواد منو ببینه ...منم دیگه روز ازدواجشون نرفتم....
تو تالار عروسی گرفتن منم خودم زدم به مریضی...مادرم گفت چته چرا نمیای آرزو که غریبه نیست....
گفتم بابا اسهال دارم به چه زبونی بگم نمیتونم بیام از طرف من معذرت خواهی کن...
اونا رفتن و من تو خونه بیصدا گریه میکردم که نتونستم حرفمو بزنم....
تو خودم بودم که تلفن خونه زنگ خورد ...خواستم جواب ندم ولی دوباره زنگ خورد ...
تلفنو برداشتم ...حرف نزدم....
آرزو پشت خط بود....
گفت سلام باوفا... بالاخره داری از شرم راحت میشی.....دیگه کسی اذیتت نمیکنه ...کسی سر کارت نمیذاره....کسی یواشکی لباساتو کثیف نمیکنه....
کم کم گریش گرفت گفت ....
دیگه کسی برات گریه نمیکنه ....دیگه کسی به هر بهونه برا دیدنت نمیاد....
دیگه...
سامان گوش بده لعنتی....
دیگه سامان مرد...
دیگه جنازشو هم نمیخوام ببینم....
خیلی بی احساسی...
خیلی بی معرفتی من باید به تو زنگ بزنم یا تو....
من باید تا کی منظرت میموندم....
من باید حتما بهت میرسوندم که...
من باید هر روز به تو بی احساس حالی میکردم که...
برو با هر کی دوسش داری زندگی کن منو هم فراموش کن ......
سامان من مرد....
بهتر که آرزو هم برا تو بمیره....
الان دارم برا سامان مرده گریه میکنم و دیگه کاری به سامان ندارم.....
خدا حافظ....
بی معرفت مواظب خودت باش.....
گوشی رو قطع کرد و منم داشتم اشک میریختم....
دلم میخواست بهش بگم که چقدر دوسش دارم ...
چند بار خواستم بهش بگم و نتونستم....
داشتم ...دق میکردم...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۳۲۸ در تاریخ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۲ ۱۳:۵۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.