سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 28 آذر 1403
    18 جمادى الثانية 1446
      Wednesday 18 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        چهارشنبه ۲۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مسافر
        ارسال شده توسط

        سجاد صادقي

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۹۶ | نظرات : ۱۱

        " مسافر "
        صداي بوق اتوبوس هايي كه از سفر زيارتي برميگشتن گوش شهر رو كر كرده بود و جمعيت زيادي از پير و جوون،كوچيك و بزرگ و زن و مرد رو به سمت ميدون ورودي شهر مي كشوند.كوچه ها هم از چند ساعت قبل تر جارو زده و آب پاشي شده بود و بوي خوش دود اسفند تموم شهر رو گرفته بود.همه تو جنب و جوش و تلاطم بودن و هر كي هر كاري از دستش بر مي اومد انجام مي داد،يكي كارد به دست براي خون ريختن جلوي پاي زائرا داشت چاقوشو تيز ميكرد،چند نفر هم بره هايي آورده بودن تا قربوني كنن،بعضي ها هم با سيني هايي كه آب و قرآن توش بود به سمت ميدون مي رفتن ...
        از دور چندتا اتوبوس ديده ميشد كه چندين بار دور ميدون رو چرخيدن و يه گوشه متوقف شدن،صداي بوق اتوبوس ها به قدري زياد بود كه تقريبا اكثر اهالي اين شهر كوچيك رو به ميدون آورده بود،از خيلي وقت پيش ها رسم بود اتوبوس هايي كه از سفر زيارتي برميگردن با صداي بوق اومدنشون رو به مردم اطلاع مي دادن،يه شور و شعف خاصي بين مردم بود كه آدم رو به وجد مي آرود،يكي با خنده و لبخند تند تند قدم بر ميداشت تا زودتر به ميدون برسه و يكي هم با صورت خيس و نمناك و اشكاي ذوقش به استقبال مسافرش مي رفت،چند نفر هم از جوون ترها در خونه هاي همسايه ها رو ميزدن و هوار ميكشيدن " فلاني از كربلا اومده ....كربلايي ها اومدن ....." تا اونايي كه هنوز خبر دار نشدن به استقبال كننده ها اضافه بشن .
        محمد توي حياط نشسته بود و داشت بال يكي از كفتراش كه شكسته بود رو مي بست كه ناگهان مشت عظيمي به در خونه شون خورد و صدايي امد كه " همسايه،همسايه كربلايي ها اومدن ... ميدون ورودي ... كربلايي ها ... كربلايي ها ..."
        محمد كارش رو زود تموم كرد و كفترش رو به قفسش برگردوند و دستاشو با آب حوض شست و يه تكوني به لباساش داد و كتوني هاشو زود پوشيد و از خونه زد بيرون.تموم مسير رو با عجله و ذوق زده دويد تا به ميدون شهر رسيد.اينقدر جمعيت زياد بود كه محمد نتونست خودشو به اتوبوس ها برسونه و ناراحت بود از اينكه چرا اينقدر دير رسيده اما ناراحتيش چيزي رو درست نميكرد براي همين ايستاد و دنبال يه جاي مناسب گشت،آخه با اون قد كوتاهش نمي تونست مسافرا رو خوب ببينه،بعد از يه كم اين ور و اون ور نگاه كردن بالاخره تير چراغ برق سيماني رو پيدا كرد و زود خودش رو بهش رسوند و از پله هاش بالا رفت تا بتونه همه چي رو خيلي خوب ببينه،با نگاه معصومش داخل اتوبوس ها و بين جمعيت دنبال چهره ي آشنايي مي گشت و يه نگاه به جمعيت مي انداخت و يه نگاه به عكسي كه توي مشتش بود،بيش از نيم ساعت از اون بالا مردم رو تماشا مي كرد و به دنبال گمشده اش مي گشت،حالا ديگه كربلايي ها از اتوبوس هاشون پياده شده بودن و بين جمعيت و ميون دوستان و اقوام به گفت و گو و روبوسي مشغول بودن و بساط تبريك و شادباش برپا شده بود.محمد يه پله بالاتر رفت و چشاشو گرد كرد و به دقت نگاه مي كرد و از ترس اينكه يه وقت مسافرش رو لابه لاي جمعيت نتونه ببينه به ندرت پلك مي زد،هرچي زمان بيشتر ميگذشت از تعداد جمعيت كاسته و محمد هم از اومدن مسافرش نااميد تر ميشد.
        تقريبا ميدون خلوت شده بود و كربلايي ها با خونواده هاشون به خونه هاشون رفته بودن ولي از مسافر محمد خبري نبود،محمد عكسي كه تو دستش داشت رو به سينه ش فشرد و بغض كرد و حلقه هاي اشكي تو چشاي ميشي اش نقش بست و به اين فكر ميكرد كه بعد ِ اين همه سال چرا مسافرش قصد برگشتن نداره ؟ يادش اومد آخرين باري كه از مادرش پرسيده بود بابا كي برميگرده ؟ با تشري اينو از مادرش شنيده بود كه هر وقت تو پسر خوبي شدي ...
        " يعني پسر خوبي نيستم ؟ يعني بابام منو دوس نداره ؟ دلش برام تنگ نميشه ؟ نميخواد منو ببينه ؟ " 3 سال و 9 ماهش بود كه براي آخرين بار آغوش پدرش رو با تموم مهربونيش حس كرده بود و تو اين 6 سال با شنيدن صداي بوق هر اتوبوسي خودش رو به ميدون شهر مي رسوند براي استقبال از مسافرش،مسافري كه به قول مادرش به سفر كربلا رفته ...
        چندين بار از اهل محل و همسايه ها و دوستاش شنيده بود كه پدرش مفقودالاثر شده و هميشه  نگاه ترحم آميز آشناهاش رو نسبت به خودش حس ميكرد اما اون كه نميدونست مفقودالاثر يعني چي ؟
        يه بچه ي 8-9 ساله اين چيزا رو نمي فهمه ،باباشو ميخواد،بهونه اش رو ميگيره،دوس داره به شونه هاش تكيه كنه،به بچه هاي همسايه و دوستاش نشونش بده بگه اين بابامه،دوس داره پشتش مثل كوه محكم باشه،اذيتش كه كردن بگه ميرم به بابام ميگم،دوس داره شكايت اونايي كه اذيتش كردن رو پيش باباش ببره،دوس داره واسه باباش نقاشي بكشه،براش بخونه،بخنده،نمرات خوبش رو بهش نشون بده و ازش جايزه بگيره،دوس داره رضايت نامه ي اردوش رو باباش براش امضا كنه،دلش ميخواد واسه يه بارم كه شده جاي مادرش باباش تو جلسه ي اوليا و مربيان شركت كنه ...
        بچه اس باباشو ميخواد،باباشو كم داره ....
        بچه ها ... راستي مفقودالاثر يعني چي ؟!
         
        پايان.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۲۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۱ شهريور ۱۳۹۲ ۲۱:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1