سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستانی بخوانید از مردی که این روزها تنهایی َ ش را قدم می زند
        ارسال شده توسط

        حامی تنها

        در تاریخ : جمعه ۸ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۵۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۶ | نظرات : ۸

        نفهمیدم چقدر گذشت . ساعت هم انگار با مغزم به خواب رفته بود . به خودم اومدم دیدم جلوی مغازه ایستادم . دستم ُ بردم تو جیبم و کلیدُ در آوردم . حوصله ی هیچ کس و هیچ جایی رو نداشتم . به زور  درب مغازه  رُ باز کردم ، برقا ر ُ روشن کردم و خودم ُ انداختم روی صندلی. دلم تنهایی و سکوت  می خواست اما مجبور بودم چراغ مغازه رُ روشن نگه دارم  چون چرخ زندگیم با همین چندرغاز پولی که در میاوردم  می چرخید . داشتم به کارام فکر میکردم به مشکلاتم که چی شد اصن به اینجا رسیدم . چرا تمومی ندارن این آیه های شوم . هرچی بیشتر توش فرو می رفتم بدتر میشدم تو هیچ کاری از نظر خودم موفق نبودم هیچ کاری . نه درسم ُ تا آخر ادامه دادم نه مدرک زبانم ُ  تونستم بگیرم نه قالی بافی و موسیقی ر ُ که عاشقانه دوسشون داشتم تونستم به اتمام برسونم  و نه... من حتی عرضه ی نگهداشتن یه رابطه ر ُ هم نداشتم . هرکی بهم میرسید زودی خسته میشد . تنهام میذاشت . تو خودم گم بودم که یه خانومی وارد شد. دنبال یه وسیله می گشت . از اینکه  مغازه رُ باز کرده بودم از دست خودم کفری بودم
        +سلام خانوم . میتونم کمکتون کنم ؟ خواستم زودتر شرش ُ کم کنم
        -          سلام وقتتون بخیر خسته نباشید . دارم نگاه میکنم هنوز انتخاب نکردم
        حالتش مثل خریدارها نبود . دنبال یه چیز دیگه می گشت . کارم این بود دیگه . میتونستم بفهمم که خریدار نیست . مثل کسی میموند که حرفی روی زبونش نگه داشته باشه و بترسه بیانش کنه مدتی گذشت .             دیدم نه . مثل اینکه خودم باید قفل دهانش ُ باز کنم . این شد که دلم ُ به دریا زدم
        + مشکلی هست ؟ اگر بدونم دنبال چی میگردین بهتر میتونم کمکتون کنم
        -اره . راستش نمیدونم چطور باید بگم
        + کاری نداره . بفرمایید بنشینید . برام بگین دنبال چی میگردین  تا منم بتونم بر اساس نیاز شما،  راهنماییتون کنم
        -          چطور بگم ؟ اصن نمیدونم گفتنش به صلاح هست یا نه من برای خرید جنس نیومدم . اومدم خودت ُ ببینم
        +از اینکه یهو خودمونی شده بود بدم اومد . نمی دونم چرا . اصلا با این موضوع مشکل نداشتما اما حس بدی سراغم اومد وقتی گفت تو . گاهی ما مغازه دارا با افرادی برخورد میکنیم که حالا یا بخاطر مشکل مالی یا یه جور بیماری روانی تقاضاهایی دارن اما اصلا به نظر نمیومد مشکلی داشته باشه ... . تو محیط های اینترنتی هم گاهی بخاطر نوشته هام به اینجور موارد برخورد کردم . آدم فضول  همه جا پیدا میشه اما تو محیط های نتی بیشترن .
        + با من راحت باشین . آدم سختی نیستم . رک حرف میزنم . حد و حدود خودمم می شناسم حالا امرتون ُ بفرمایید در خدمتم
        -          از طرف یه دوست اومدم . کسی که ایران نیست و شما مدتی باهاش زندگی کردی
        + من ؟ من پامو از شهرم تا حالا بیرون نذاشتم چه برسه به خارج از ایران . مطمئنین آدرس ُ درست اومدین ؟
        -          بله . نشونی هایی که بهم داده با شما مطابقت میکنه. شما مگه حامی تنها نیستین ؟
        + درست اومدین . اما ...
        تو مغزم اونقدر فکرای جورواجور بود که دیگه جایی برای کنکاش این موضوع نمونده باشه . نمی تونستم اصلا به ذهنم جهت بدم . خسته بود خیلی خسته . اگر کمی بیشتر بهش فشار میاوردم ممکن بود بلایی سر خودم بیارم . دیدین آدمایی ُ که یهو بهم میریزن و هر چی دم دستشون ِ پرتاب میکنن ؟ یا مثلا میزنن شیشه ای ، بشقابی ، چیزی می شکونن ؟ منو مرز اون حالت فرض کنین برا همین اصلا اسیر بازی کلمه ها نشدم
        رک گفتم برین سر اصل مطلب . من از حاشیه ها خوشم نمیاد . کی شما ر ُ فرستاده ؟ چرا ؟  و برای چی اینجایین ؟
        یه کاغذ از تو کیفش در آورد گفت :  
        همه ی اون چیزی که باید بگم تو این کاغذ هست تا انتهاش صبر کنید و گوش بدید  و بعد هر کاری بگین من انجام میدم .
         گفتم : چشم . سراپا گوشم .
        کاغذ ُ باز کرد اولش یه شعر سپید خوند . ای وای خدا چقدر آشنا بود متنش . این خانوم کی بود ؟ چرا اینقدر اذیت می شدم ؟ اذیت که چه عرض کنم ؟ شده تو حالتی قرار بگیرین که هم دلتون بخواد نباشین هم حضور داشته باشین ؟ هم دلم میخواست تا تهش ُ بشنوم و هم داغون می شدم وقتی با کلمه ها اینطوری بازی میکرد
        کاش قبل از رفتن لحظه ای درنگ کرده بودی
         کاش برای آخرین بار التماس چشمانم را می دیدی
        که چگونه چنگ می انداخت
         تا دستاویزی برای نگاهت بیابد
         و تو
        تنها به لبخندی اکتفا کردی
         نه خوب ِ من
         نه اینکه لبخندت دنیایم نباشد
         نه
        من از تمام ِ تو
        به همان لبخند هم قانعم
        اما نگاهت را...
        همین
         
        بغضم وا شد . شعر آشنا بود برگشتم .  یه تابلوی زیبایی داشتم از یه دوست که حضورش هرچند کوتاه ، مسیر زندگیم ُ عوض کرد  . ندیده بودمش اما صداش ... امان از دل تنگی ...
        کسی که باعث شد آدم باشم .  کسی که نشونم داد بی توقع هم میشه آدم ها رُ دوست داشت.  اون تابلو برام مقدس بود و شعری که این خانوم میخوند مال صاحب این تابلو بود که من مدتها ازش بی خبر بودم .  من محو تابلو و اون خانوم محو اشکهایی که بی پروا بر چشمانم فرمانروایی میکرد  .
        لعنتی
        چقدر این روزها محتاج آغوشش بودم  . زیر لب زمزمه کردم :
         تا پیش ازاین می گفتم سکوت سرشار از ناگفته هاست
         حال میگویم لبهای بسته
         چشمانی پر از مروارید غلتان
         و هزاران تمنایی که
        به واسطه ی شرمی آشکار پنهان ماند
         همه و همه سرشار از ناگفته هایند
         اره خودش بود. جواب شعری که براش نوشته بودم کاملا غیر ارادی زمزمه میشد . یادش بخیر اون میگفت من جواب میدادم من می گفتم او پاسخ می داد . شونه هام سنگین شد سرم ُ برگردوندم دیدم دستاش رو شونه هام ِ . سرشو آورد پشت گوشم زمزمه کرد :
        شرم باد بر شرمی که تو را از من بگیرد
         برگشتم . به چشماش خیره شدم . بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه بغلش کردم  . محکم. ترسش انگار ریخته بود
         - هنوزم میشه به آغوشت تکیه کرد حامی
        + این آغوش تنها و تنها به تو تعلق داره . هنوزم بوی نفس هات ُ میده
         
        چشام ُ بستم تا عمیق ، بودنش ُ نفس بکشم و عطر وجودش ُ به ریه هام بدم . کمی گذشت . چشمام ُ باز کردم و نه !
        بالشم خیس بود . خیس ِ خیس . از درون خالی شدم . یعنی همه ش خواب بود ؟
        چقدر تلخ و چقدر شیرین و چقدر بغض بی انتها دارم ...

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۱۵۵ در تاریخ جمعه ۸ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۵۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3