سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ترکیب بند مشهور وحشی بافقی
        ارسال شده توسط

        محمد مير سليمانی بافقی (باران)

        در تاریخ : چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۱۳:۴۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷۶۹ | نظرات : ۳۵

        چناب آقای  فهیم بخشی مصرعی از ترکیب بند وحشی بافقی را تضمین نموده بودند.از آنجا که وحشی بافقی را بیشتر با ترکیب بند مشهور دیگری با مطلع "دوستان شرح پریشانی من گوش کنید...." می شناسند و تضمین جناب بخشی  از ترکیب بند فوق العاده زیبای دیگری از اوست ترجیح دادم آنرا کامل برای آشنایی دوستان ادیبم در اینجا بیاورم تا از ترنم زیبایش لذت ببریم:
         
        ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
         
        خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
         
        رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست تو را
         
        التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
         
        ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
         
        با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟
         
         
        فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
         
         
         
        جان من، این‌همه بی‌باک نمی‌باید بود
         
         
        همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟
         
        همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
         
        هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟
         
        زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
         
        جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
         
        یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
         
         
        ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟
         
         
         
        به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
         
         
        شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود
         
        غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
         
        همه‌جا با همه‌کس یار نمی‌باید بود
         
        یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
         
        تشنهٔ خون منِ زار نمی‌باید بود
         
        تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود
         
         
        من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست
         
         
         
        موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی توست
         
         
        دیگری جز تو مرا این‌همه آزار نکرد
         
        جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
         
        آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
         
        هیچ سنگین‌دل بیدادگر این کار نکرد
         
        این ستم‌ها دگری با منِ بیمار نکرد
         
        هیچ‌کس ایــــن‌همه آزار منِ زار نکرد
         
         
        گر ز آزردن من هست غرض مُردن من
         
         
         
        مُردم! آزر مکش از پـــــی آزردن من
         
         
        جان من،سنگدلی،دل به تو دادن غلط است
         
        بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
         
        چشم امید به روی تو گشادن غلط است
         
        روی پُرگـــــــرد به راه تو نهادن غلط است
         
        رفتن اولیٰ‌ست ز کوی تو،ستادن غلط است
         
        جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
         
         
        تو نه آنی که غــــــم عاشق زارت باشد
         
         
         
        چون شود خاک، بر آن خاک گذارت باشد
         
         
        مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
         
        عاشق بی‌سر و سامانم و تدبیری نیست
         
        از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
         
        خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
         
        از جفای تو بدین‌سانم و تدبیری نیست
         
        چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
         
         
        شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟
         
         
         
        عاجزم، چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
         
         
        نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
         
        گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
         
        جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است
         
        تُرک زرین‌کمرِ مـــــــــــوی‌میان بسیار است
         
        با لب همچو شکر، تنگ‌دهان بسیار است
         
        نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
         
         
        دیگری این‌همه بی‌داد به عاشق نکند
         
         
         
        قصــــــــــــــد آزردن یاران موافق نکند
         
         
        مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو
         
        به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
         
        از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو
         
        داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
         
        خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو
         
        از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
         
         
        از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
         
         
         
        از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز
         
         
        مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
         
        دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
         
        گوشه‌ای گیرم و مِن‌بعد نیایم سویت
         
        نکنم بار دگر یـــــــــــــــاد قد دلجویت
         
        دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
         
        سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
         
         
        بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش
         
         
         
        ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
         
         
        چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟
         
        از سر کوی تو خودکام، به ناکام روم؟
         
        صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟
         
        از پی‌ات آیم و با من نشوی رام، روم؟
         
        دور دور از تــــو منِ تیره سرانجام روم
         
        نَبُوَد زَهره که همراه تو یک گام روم
         
         
        کس چرا این‌همه سنگین‌دل و بدخو باشد؟
         
         
         
        جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
         
         
        از چه با من نشوی یار، چه می‌پرهیزی؟
         
        یار شو با من بیمار، چه می‌پرهیزی؟
         
        چیست مانع ز من زار، چه می‌پرهیزی؟
         
        بگشا لعل شکربار، چه می‌پرهیزی؟
         
        حرف زن، ای بت خونخوار، چه می‌پرهیزی؟
         
        نه حدیثی کنی اظهار، چه می‌پرهیزی؟
         
         
        که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن؟
         
         
         
        چین بر ابرو زن و یک‌بار به ما حرف مزن؟
         
         
        درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند
         
        سوز من سوختهٔ داغ جفا می‌داند
         
        مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند
         
        همه‌کس حال من بی‌سر و پا می‌داند
         
        پاکبازم، همه‌کس طور مرا می‌داند
         
        عاشقی همچو منت نیست، خدا می‌داند
         
         
        چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
         
         
         
        سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
         
         
        از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت
         
        چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
         
        تا نظر می‌کنی، از پیشِ نظر خواهم رفت
         
        گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
         
        نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفت
         
        نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
         
         
        از جفای تو من زار، چو رفتم، رفتم
         
         
         
        لطف کن، لطف، که این بار چو رفتم، رفتم
         
         
        چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟
         
        چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
         
        چند پیش تو، به قدر از همه کمتر باشم؟
         
        از تو چند، ای بت بدکیش مکدر باشم؟
         
        می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم
         
        باز اگر سجده کنم پیش تو، کافر باشم
         
         
        خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل، تا کی؟
         
         
         
        طاقتم نیست از این بیش، تحمّل تا کی؟
         
         
        سبزهٔ دامن نسرین تو را بنده شوم
         
        ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم
         
        چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم
         
        گره ابروی پر چین تو را بنده شوم
         
        حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم
         
        طرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم
         
         
        الله، الله، ز که این قاعده اندوخته‌ای؟
         
         
         
        کیست استاد تو، این‌ها ز که آموخته‌ای؟
         
         
        این‌همه جور که من از پی هم می‌بینم
         
        زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم
         
        دیگران راحت و من این‌همه غم می‌بینم
         
        همه‌کس خرم و من درد و الم می‌بینم
         
        لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم
         
        هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم
         
         
        خرده بر حرف درشت منِ آزرده مگیر
         
         
         
        حرفِ آزرده درشتانه بُوَد، خرده مگیر
         
         
        آن‌چنان باش که من از تو شکایت نکنم
         
        از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
         
        پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
         
        همه‌جا قصهٔ درد تو روایت نکنم
         
        دیگر این قصهٔ بی‌حد و نهایت نکنم
         
        خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم
         
         
        خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
         
         
         
        سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۱۳۵ در تاریخ چهارشنبه ۶ شهريور ۱۳۹۲ ۱۳:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2