جمعه ۲ آذر
این داستان ادامه ندارد
ارسال شده توسط احسان کاظمی در تاریخ : شنبه ۲ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰۹ | نظرات : ۱۹
|
|
پیرمرد از منشی اش خواست تا یک هفته با هم به شمال بروند ...
منشی به شوهرش گفت یک هفته برای یک سفرکاری به شمال خواهد رفت...
شوهر به دختر جوانی که دیروز سوار ماشینش کرده بود و بین آنها شماره جابجا شده بود زنگ زد و گفت برای یک هفته خانه خالی است...
دختر جوان به شاگرد خصوصی اش زنگ زد و برای یک هفته کلاس زبان را تعطیل کرد ...
شاگرد با پدربزرگش تماس گرفت و از او خواست تا یک هفته با او بماند..
پدربزرگ زنگ زد به منشی اش و سفر شمال را کنسل کرد...
منشی به شوهرش گفت سفرکاری به تعویق افتاد...
شوهر به دخترجوان زنگ زد و گفت موقعیت مناسب نیست...
دخترجوان به شاگردش زنگ زد و دوباره کلاس زبان برقرار شد..
شاگرد به پدربزرگش گفت دیگر برای یک هفته لازم نیست کنارش بماند ...
و پدربزرگ با خوشحالی در جستجوی شماره منشی اش می گشت....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۱۱۲ در تاریخ شنبه ۲ شهريور ۱۳۹۲ ۰۱:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.