سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        منزل جانان 1392
        ارسال شده توسط

        عباس عابد ساوجی

        در تاریخ : پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ ۲۲:۱۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۹۲ | نظرات : ۵

                        
        مردی لولی وش، تلوتلو خوران می آمد. حوران، مَشک به دوش ساغر به دست از هول و هراس گردِ حافظ حلقه زدند. به مردی که تلو تلو می خورد اشاره کردند. حافظ  را چون نگینی در میان گرفتند. حافظ با تعجب پرسید:
        ـ خیام! اینجا چه می کنی؟ سوابق تو نشان از آن دارد که برای گفتن اذان هم صدایت نمی کردند! تو را چه به منزل جانان؟
        خیام از طعنۀ حافظ خوشش نیامد خمی در ابرو انداخت و گفت :
         ای دل زغبار جم اگـر پاک شوی           تو روح مجردی بر افلاک شوی
        افزود: چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ خون کدام بیگناه را ریخته ام؟ فرزند خلف خیمه دوزی هستم  با عرق جبین نانمان را داد، با همت خودمان با دیناری که آلب ارسلان می داد تحقیق درنجوم وریاضیات می کردم. گاهی لبی تر می کردم تا توازن زمین بر هم نخورد! به نظر شما جرمی مرتکب شده ا م؟
        حافظ غافلگیر شده بود، برای آنکه خود را از تک وتا نیندازد بادی در غبغب انداخت و گفت:
        ــ در کائنات خدا خللی وارد نیست اما، با خودم که مقایسه ات می کنم شاهین قضایا جور در نمی آید. قران را با چهارده روایت از حفظ می خوانم. دیوان غزلیاتم را کنار کتاب خدا قرار می دهند. با این توصیف، نزدیک به هفت خوان شاهنامه را پشت سر گذاشته ام تا به این مقام رسیده ام، آن وقت، تو که بویِ میِ هفت ساله ات هفت خانه آنطرف تر را از خود بیخود می کرد، چه به منزل جانان!؟
        ــ ببین حافظ ، با همۀ ارادتی که به شما دارم باید بگویم:
         گـر می نخوری طعنه مزن مستان را     صد لقمه خوری که می غلام است آن را
        یا به قول دوستم عابد ساوجی که هنوز آنطرف مرز برای لقمه ای نان یوزگی می کند:
           برسر خُم نبود بیخبران را گذری    غیر ساقی که همه با می ناب میگذرد
         ارادتم به شما نبود، ابریقم را برسرتان می شکستم تا عبرت سایرین شود!. فکرمیکنی ازبذل وبخشش های تو ازمال غیر خبرندارم ؟
         
           ــ من ؟ بذل و بخشش مال غیر؟ آنهم توسط من حافظ قران...!.
        ــ بله تو، مال و منال تیمور بیچاره را به خال این و آن بخشیدی!.
        تازه، ریگی به کفش ات نبود، چرا اجازه نمی دادند در گورستان مسلمانان دفن بشوی؟ این را من نمی گویم تاریخ می گوید.
        ــ آنها مسلمانان واقعی نبودند. گروهی متعصب دماغ گنده بودند، در هر دوره ای ازاین گونه افراد پیدا میشوند، فکر می کنند سند بهشت را به نام آنها زده اند! تفألی به دیوان من زدند به جهالت خود پی بردند:
                 قدم دریغ مــدار از جنازۀ حافظ         که گـرغرق گناه است میرود به بهشت    
        مستی ازسر خیام پریده بود و حوران ترس شان ریخته، اندک اندک در گِرد این دو فرهیخته ، چون پرگاری که به گرد نقطه ای در گردش باشد حلقه زدند.
         می چرخیدند و می چرخیدند. آواز برگ درختان، چنان به وجدشان آورده بود دست افشان وپای کوبان نوش نوش می گفتند. این وعدۀ الهی ست، وعدۀ او را خلافی نخواهد بود. شک در آنچه مشاهده می شد نتوان کرد که ایمان بر باد خواهدرفت.
        خیام انگشت اشاره به پیشانی سایید که: نمی دانم چه سری در کار است؟ تو را سَمبُل عشق و عرفان می دانند! با وضو و پا برهنه بر سر مزارت حاضر می شوند، ولی مرا، میخواره خطاب می کنند!.
        ــ از بس از خود بیخبری متوجه نشدی، کاری کرده ام کارستان. غزلهای عارفانه مولانا را با عاشقانه های سعدی درهم آمیخته، سبک نوی آورده ام.  از دل هر کس همان را می گویم که دوست دارد. چنان صاف و صادق، گویی درون دلشان هستم وبه همۀ اسرارشان آگاهم. کلمۀ می ، صوفی ، رند برای هر کس معنی خاصی دارد که به دلخواه خودش تفسیرش میکند ...
        خیام که مبهوت کلمات جادوییِ حافظ شده بود بدون اختیار فریاد زد:
            ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ                    به قــــــرانی که اندر سینه داری
        ادامه داد:    دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ   که زسرپنجۀ شاهین قضا غافل بود.
        ــ منظورت چیست؟ کدام کبک را میگویی؟
        ــ همان حکیم ابوالقاسم فردوسی سُرایندۀ شاهنامه را می گویم.
                                                   
        ــ  فردوسی ؟ چه شد یاد فردوسی افتادی ؟ تمام عمرم از شیراز بیرون نرفتم . دلم می خواست به دیدارش بروم اما قسمت نشد. اتفاقی افتاده ؟ خبری از او داری؟
        ــ  مدتهاست او را ندیده ام ، اما ایام بزرگداشت اوست. شنیده ام درقرنطینه باز جویی پس می دهد!.
        ــ چرا قرنطینه؟ باز جویی برای چه ؟
        ــ جواب کشت وکشتاری را پس می دهد که در شاهنامه راه انداخته بود!. تا فرصت دست می داد به دیدارش می رفتم.از نیشابور تا توس راه زیادی نبود.
        ــ تعریف کن چه تیپ وشخصیتی داشت؟
        ــ انگار همین دیروز بود. در ایوان خانه شان نشسته بودیم ، گفتم ابوالقاسم ! تاکی می خواهی اینجا بنشینی  پک به قلیان بزنی؟ املاک پدر را دود کردی رفت هوا...
        هنوزحرفم تمام نشده بود که دود قلیان را پُف کرد توی صورتم! مثل کسی که بخواهد آب دهانش را پرت کند به طرف کسی. همین طور با غیظ به طرفم پُف پُف می کرد.  کلمات درهمی با دود قلیان مخلوط می شد از دهانش بیرون می آمد. تند تند به قلیان پُک می زد وبلند بلند حرف می زد.
        ــ چی می گفت ؟ حرف حسابش چی بود؟
         ــ حرف هایش چندان مفهوم نبود، فقط این را از لابلای حرفهایش متوجه شدم که می گفت: مردک عرق خور دائم الخمر!. بعد از عمری هم نشینی با شاهان ، کارم به جایی رسیده هر مست لایعقل پاپتی بیاید نصیحتم بکند که چنین وچنان کن.
        ــ حتما" قیافه اش تماشایی شده بود. جالب است  بعد چی شد؟
        ــ دیدم بد جوری خراب کرده ام.، اضافه حرف می زدم کتک را خورده بودم. یواشکی جیم شدم. دو روز بعد برای خدا حافظی رفتم پیشش. نمی خواستم خیال کند قهر کرده ام. شرمسار بود. سرش را پایین انداخته بود. در هر شرایط ابُهت خاصی داشت. پس از کلی عذر خواهی گفت: در آن وقت که عصبانی شده بودم، در میان دوسپاه گیر کرده بودم! عده ای را باید پیروز می کردم ، عده ای را به کشتن می دادم!.
        چک ها چک شمشیر بود و نیزه ها که سینه هارا می شکافتند . تیر بود که از آسمان می بارید . کوچک ترین غفلت باعث کشته شدن چند نفر بیگناه می شد و چند نفرظالم به قدرت می رسیدند . حال و روز خوشی نداشتم که آن حرف ها را زدی و مرا عصبانی تر...                                        
        ــ پریدم وسط حرف اش که، ابوالقاسم جان، آنها به من مربوط نیست، مبادا اسمی از من در شاهنامه ات برده باشی ، روزگاری می رسد که شاه و شاه گیری شروع می شود آن وقت...
        شروع کرد به خندیدن! چنان از ته دل می خندید که ته گلویش را دیدم. دلم بد جوری برایش ریسه رفت. چه زبانی داشت! مثل شمشیر تیزبود. وقتی حسابی خندید گفت: شاه و شاه گیری چه ربطی به تو دارد؟
        گفتم: ابوالقاسم، ماجرای فرار شترو روباه گیری را نشنیده ای؟ به فکر فرو رفت. دیگریک کلمه حرف نزد. نمی دانم در آن لحظه به چه چیزی فکر می کرد که غمی عجیب بر چهره اش سایه انداخت. از حرفی که زده بودم پشیمان شدم اما دیگر کار از کار گذشته بود!. بعد از آن دیگر قسمت نشد ببینم اش .
        حافظ تحت تاثیر حرفهای خیام قرار گرفته بود گفت:
                   خیام اگـــر زباده مستی خوش باش 
                   با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
        خیام که از تغییر لحن حافظ تعجب کرده  بود گفت: از تو بعید است حافظ این حرف هارا می زنی، چه زود چهره عوض کردی!.
        ــ در باره تو اشتباه می کردم ! خیلی از شنیده ها با حقایق جور در نمی آیند. گفتی این روزها مراسم بزرگداشت فردوسی است. پس باید در مجالس زیادی شرکت کنیم. همین حالا رسما" دعوتت می کنم سر فرصت مناسبی که سرمان خلوت شد، به قصر من بیا،  حوران شراب طُهُور بریزند، من و تو باهم لبی تر کنیم...
        عابد ساوجی مرداد1392
         
         
                                                       4
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۹۵۶ در تاریخ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ ۲۲:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2