باران به سرعت می بارید من زیر سقف شیروانی یک مغازه منتظر دوستم و هرکسی به نوعی
در حرکت بود تعدادی آینده نگر زیر چتر و تعدادی دیگردر حال دویدن که زودتر به مقصد خود
برسند و چند نفری کیف و یا مجله ای را چترخود کرده بودند ، اما هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم
زیر باران غم انگیز و یا شاد به آرامی در حرکت باشد ،مانند صحنه هایی که در فیلم ها بارها
دیده ام در این افکار بودم که پدر نوید را دیدم،نوید دوستی بود که منتظرش بودم، آنها در همسایگی ما
بودند پدرش به آرامی با زانویی خمیده در حال رفتن به سمت خانه بود ، تعجب کردم چون با کار
سختی که او دارد همیشه این وقت شب باید خواب باشد راستش لباس نویی پوشیده بودم و دلم نمی آمد
زیر باران خیسش کنم ، با صدایی بلندگفتم : " عمو جعفر منم دوست نوید پسرت ، صادقم بیا
زیرسقف شیرونی بارون که قطع شد با هم میریم خیس شدی سرما میخوری" او با نگاهی
بی رمق لبخندی تلخ به من زد و با صدایی شکسته که با بغضش همراه بود گفت: " نه پسرم
ممنونم باید برم خونه زن و بچه هام حالا خیلی نگران من هستند " و به حرکت خودش ادامه
داد و کمی جلوتر روی زمین افتاد ، من با خودم گفتم " گور پدر لباس نو " به سرعت به طرف
پدر نوید دویدم و بلندش کردم و دست چپش را روی شانه ام گذاشتم و دست راستم رو زیر
بقلش سمت چپش و در حال راه رفتن که خیلی آرام بود پدر نوید با اشک و آه ماجرای اخراج
شدنش را که امروز بود ، برایم تعریف کرد و در حالی که سرفه می کرد گفت: "
صادق تو مانند نوید پسرمی و من به تو اعتماد دارم که این مسئله رو گفتم ، مبادا فعلا حرفی بزنی
بعد خودم کم کم براشون میگم " بعد رو به آسمان کرد و فریاد زد " خدایا پول قسط جهیزیه ی
نرگس رو چطوری بدم "خیلی دلم برایش سوخت طوری که اصلا به لباس نوم که اکنون گلی و خیس
شده بود دیگه فکر نمی کردم ، با سکوت پدر نوید منم به یاد بحث های پدر و مادرم در مورد جهیزیه
افتادم ، پدرم می گفت : " خانم می بینی پدر نوید با این حقوق کم به زور شکم زن و بچه شو سیر
می کنه اون وقت ببین بیچاره چطور با خون دل با همسرش در حال خریدن جهیزیه برای نرگس
دخترشون هستند ، این چه رسم مزخرفیه دیگه ، اگه من دختر داشتم به ولای علی اگه سوزنی جهیزیه
براش میخریدم " و مادر با لبخند می گفت : " خدا رو شکر نداری و گرنه روی دستمون باد میکرد و
باید ترشی اونو توی کوزه ی سفالی می انداختیم " و پدر جواب میداد : " دختری رو که برای جهیزیه
بخوان همون بهتر که نخوان ، اصلا به دوماد جماعت نباید رو داد اگه من دختر داشتم و شوهرش
می خواستم بدم ، جهیزیه که نمیدادم هیچ اگه پسر خوبی بودنه هر روزحداقل هفته ای یک بارمیرفتم
وپس گردنش میزدم که حساب کار دستش بیاد "
پدر نوید با صدایی که شبیه ناله بود گفت :" صادق جون کجا میری خونه ی ما از این طرف نیست "
من با شرمندگی گفتم : " ببخشید عمو " و به سمت خانه اش به آرامی رفتیم، دوست داشتم ماجرای
اخراج شدنش را برایم بگوید اما در این وضعیت که حالی برایش نمانده بود از این کار پشیمان شدم
به خانه ی پدر نوید رسیدیم و من با شدت در زدم ، چون تازه متوجه شدم که هر دوی ما کلی خیس
شده ایم ، نوید زود در را باز کرد و با فریاد گفت : " صادق چی شده ؟! پدر قربونت برم "وبه من
کمک کرد، از دالان به سمت حیاط خانه رفتیم ، روی جهیزیه ی نرگس پلاستیکی بزرگ کشیده بودند
که خیس نشود ، پدر نوید نگاهی تلخ ولی با لبخند به جهیزیه ی نرگس کرد و از حال رفت، مادر نوید
تا ما را در آن وضعیت دید به سرعت به طرف ما دوید و گفت: " جعفر خدا مرگم بده چی شده؟!
صادق تو یه چیزی بگو " داخل اطاق رفتیم و لباس پدر نوید را با کمک نوید در آوردیم و او را
که حالا کمی چشمانش را باز کرده بود و با لبخندی تلخ ما رو نگاه می کرد به حمام بردیم ، مادر
نوید هم یک دست از لباسهای نوید را برایم آورد و گفت : صادق جون لباساتو در بیار و تو هم حمام
کن و لباسای نوید رو بپوش و لباساتو بده تا بشورم" من گفتم : " نه خاله جون بذار توی پلاستیک
میدم مامانم بشوره " پدر نوید رو بعد از حمام کردنش و خودم همراه نوید لباس گرمی پوشاندیم و مادر
نوید هم سوپ جوی را آماده کرده بود و به پدر نوید به آرامی میداد و برای من نیز گذاشت ومن
به سرعت میخوردم خیلی خوشمزه بود و در این هوای سرد می چسبید. نرگس با چشمانی خواب آلو
که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده به اطاق آمد و گفت : " بابا جونم قربونت برم چی شده؟"
او متوجه صادق نبود وقتی متوجه او شد به سرعت برگشت چون چادر سرش نبود وقتی چادر سرش
کرد و برگشت به صادق سلامی کرد و به طرف مادرش نگاه کرد و گفت " ببخشید متوجه نبودم ،
مامان ،بگو ببینم بابا چی شده چرا اینطوری بی حال شده؟" مادر جواب داد: " پدرت داشته به خونه
برمی گشته بارون شدیدی هم میزده و یک باره روی زمین لیز میخوره و صادق اون می بینه و میاره
خونه" و بعد مادر رو به جعفر آقا کرد و گفت: " مرد نمیخواهی بگی چی شده؟ این از دیر اومدنت و
این از سرو وضعی که داشتی ، بگو مرد جون به لبم کردی" جعفر آقا با چند سرفه گفت : " بسه زن
چی بگم از بدبختی که سرمون اومده ، چی بگم " در این هنگام نرگس گفت: قربونت برم باباجون
چی شده من دارم می میرم ، جون نرگست به ما بگو" جعفر آقا با بی حالی و خستگی که همراه غم
بزرگی بود گفت: " منو از کارم اخراج کردن " مادر و نرگس و نوید همزمان با هم گفتند : " چرا؟!"
پدر که سرش را پایین گرفته بود که چشمانش به چشمان زن و بچه هایش نخورد که کمتر شرمنده شود
گفت: " نمیدونم این طرح لعنتی کی اومد ،اسامی من و بیست نفر دیگه بعلت اوضاع بد اقتصادی مردم
و نبود قدرت خرید محصولات غذایی ما و پایین آوردن تولید عذر ما رو خواستن و با من و اون
بیست نفر دیگه تسویه حساب کردن " در این لحظه همه با نگرانی هم دیگر را نگاه می کردند ، بعد
مادر دو دستش را بالا برد و روی سرش زد و با ناله گفت : " بدبخت شدیم جعفر آقا، حالا بقیه ی قسط
جهیزیه رو چطور بدیم ؟ " و سرش را مرتب به چپ و راست تکان میداد ، نرگس رو به پدرش کرد
و گفت : " باباجون اصلا نگران نباش سلامتی شما برام مهمتره، گور بابای جهیزیه و کسی که منو
بخاطرجهیزیه بخواد ، من اصلا فراد به امیر قضیه رو میگم اگه منو همینطور بخواد بیاد و گرنه از
همدیگه جدا میشیم ، اصلا من جهیزیه نمیخوام من بابامو میخوام " و زد زیر گریه ،مادرکه سرش
پایین بودسرش رو بلند کرد و رو به نرگس کرد و گفت : " چی میگی دختر این یک رسمه جهیزیه
آبروی دختره ، میدونی مردم و خانواده شوهرت چقدر سرکوفتت میزنن ، حالیت نیست که ، من اگه
کلفتی خونه ی مردم روبکنم پول قسط این جهیزیه رو میدم " نوید در این هنگام سکوتش را شکست و
با فریاد و بغضی که داشت ، گفت: " مادر بسه دیگه، این چه حرفیه که میزنی ، برای جهیزیه بری
کلفتی بکنی ، مگر من مرده باشم ، این جهیزیه واقعا رسم مزخرفیه ببین چه به روز بابام و شما و منو
نرگس آورده، مرد اگه مرد باشه باید خونه و وسایل زندگی رو خودش فراهم کنه ، مگه ما مری
حضرت علی نیستیم؟مگه حضرت محمد پیامبر ما نیست؟ مگه ما مسلمون نیستیم؟ مگه خودت مادر
هر روز یا حضرت فاطمه نمیگی ؟ پس چرا به رفتار و زندگیشون نگاه نمی کنی ، حضرت فاطمه
مگه جهازی داشت؟ مگه پیامبر به علی نگفت برو وسایل و مایحتاج ساده ی زندگیت رو فراهم کن و
علی رفت و زره ی خودش رو فروخت ،وسایل یک زندگی ساده رو فراهم کرد ، مگه ما پیرو آنها
نیستیم ؟ بخدا نیستیم ما فقط اسم مسلمونی رو یدک می کشیم ، این رسم غلط جهیزیه باید ریشه کن بشه
، به ولالی علی اگه من بذارم زنم یک سوزن جهیزیه بیاره ، من اگه مرد باشم و زنم رو برای خودش
بخوام، با یک زندگی ساده شروع می کنیم و کم کم وسایل جدید رو میخریم " مادر سرش رو انداخت
پایین وبا اشک و ناله گفت : " درست میگی پسرم ولی حرف خانواده ی امیر و مردم رو کجای دلم
بذارم " نرگس با اشک و صدایی شکسته گفت : گور پدر همه من اصلا جهیزیه نمیخوام اگه بخواد
سلامتی پدرم رو به خطر بیاندازه " و بعد با گریه ای بلند به طرف اطاقش رفت .
چند روز بعد از مادرم شنیدم که شاگرد لوازم خانگی و با یک کارگر دیگه در حال بارکردن جهاز
نرگس در وانت بودند و با عصبانیت شاگرد مغازه به پدر نرگس می گفت: " عمو جون تو که قدرت
خرید نداری چرا ما رو اذیت میکنی ، ناصر خان صاحب مغازه هم گفته دو قسط بیشتر ندادی که
اونم یک ماهش میره جای سود پول این وسایل نصفش میره جای پول وانت نصف دیگرشو بیا مغازه بگیر "
مادرم با آه و اشک گفت : جعفر آقا و زنش با حسرت به وانت جهیزیه نگاه می کردند که از آنها دور
می شد ، خانواده ی امیروقتی ماجرا را فهمیدند پیغام فرستادند که ما جلوی فامیل آبرو داریم و نمیتونیم
عروس بدون جهاز قبول کنیم به شما یک ماه فرصت میدیم اگه جهاز دخترتونو فراهم کرید که قدمش
روی چشم ما اگه نه که بریم دنبال یه عروس دیگه که جهیزیه داشته باشه پسرمون که نمی تونه منتظر
بمونه تا چند سال دیگه جهیزیه دخترتون کامل بشه اونم اگه بشه با این وضعیت بیکاری جعفر آقا ،
بنابراین بهتره از فکر این وصلت در بیایم ولی بازم میگیم که یک ماه صبر می کنیم.
چند روز بعدهم مادرنرگس به نرگس میگه : " نرگس جون به امیر زنگ بزن ببینم چی میگه؟ حرف
حساب اون چیه ؟ " نرگس با عصبانیت میگه : " من زنگ بزنم ؟! اگه اون منو بخاطر خودم
میخواست اون باید زنگ میزد ولی اون طرف حرف خانوادشه اگه نبود " و بغضش ترکید وگریه کرد
دیگرنتوانست ادامه صحبتش را بدهد .
دو ماه بعد من در حالی که از نانوایی سرکوچه نان خریده بودم و داشتم به طرف خانه ی خودمان می
آمدم، دیدم دو وانت نیسان که در آن جهیزیه ی کاملی بود و به عروس امیرتعلق داشت از قصد برای
سوزاندن دل خانواده ی جعفر آقا و فخر فروشی توسط خانواده ی امیر از کوچه ی و دم در خانه ی
جعفر آقا با بوق و شادی گذشتند و همسایه ها باهم می گفتند: " بیچاره نرگس ، باید حالا حالا بمونه
،آخه کی دختر بی جهاز میگیره "...
سعید مطوری / مهرگان
از سری داستانهای کوتاه