شهید عماد الدين نسیمی شاعر و متفکر بزرگ آذربایجان
(قسمتی از غزل نمیگنجم –از یک عشق در صد غزل)
جــهان را صاحبم امـّا جـهـان ها را نمیگنجم
مـکان را گـوهـرم امـّا مـکـان ها را نمیگنجم
مـرا با این نـشـانـهایم بـه یاد آور که تـنـهایم
نه پـنـهانم،نه پـیــدایم،نـشـان ها را نمیگنجم
به معنایش ببین رویم،نه جسمـی را که میگویم
پُر از حسّم،پر از جانم،که جـان ها را نمیگنجم
مطلوبی
نسیمی یکی از شاعران بزرگ مکتب حروفیه آذربایجان است. مکتب حروفیه در دوره امیر تیمور گورکانی توسط حسین فضل الله تبریزی در آذربایجان پایه گذاری گردید. حروفیه دارای جهان بینی شیعه ـ اسلامی بوده و به نقش «حروف» در زندگی اعتقاد داشت. پیروان فضل الله چون اکثرا عقاید خود را با حروف و اعداد بیان می کردند بدین جهت به «حروفیه» معروف شدند. آنها در مورد اساس آفرینش کاینات معتقد بودند که زمین و آسمانها با اداء کلمه «کُن» (شو، باش) از طرف خداوند موجود گردیده است
آن ذات که امر «کُن» چو فرمود
گردید سماء و ارض موجود
لذا اگر خداوند همین حروف را از ذات اشیا بیرون بکشد چیزی از اشیاء که قایم به وجود آن حروف هستند باقی نمی ماند و جهان ویران می شود:
گر کلام حق تعالی را ز شی
در کشی چیزی نمی ماند ز وی
اگر از مباحث کلامی مکتب حروفیه اغماض کنیم آنها در مسائل اجتماعی معتقد به برابری انسانها بوده و چون انسان را بعنوان «خلیفه الله» در زمین می دانستند لذا معتقد بودند که انسان به علت داشتن همین صفت دارای حق و حقوق الهی است و نباید این حق و حقوق پایمال قدرت قدرتمندان گردیده و از کله ی انسانها، که چهره اش همچون وجه الله (صورت خدا) می باشد، نباید مناره ها ساخته شود و بدین ترتیب با استدلالهای ساده و پیچیده دینی ـ فلسفی به جایگاه رفیع انسان در آفرینش و نقش خدا گونگی آن در اجتماع تاکید و در این راه جان خود را نیز فدای همنوعان خویش می کردند. نسیمی یکی از متفکران و مبارزان این مکتب بود که معتقد به مساوات و حقوق برابری زبانها بود و زبان ترکی آذربایجانی زبان گفتاری و نوشتاری بیشتر پیروان این مکتب محسوب می شد. نسیمی عاقبت در راه مبارزه در راه حق و برابری انسانها در شهر حلب دستگیر و به اعدام محکوم و پوست از تنش بر کندند. این مقاله شرح کوتاهی از زندگی و شهادت پر افتخار اوست.
■ نام
مؤلف كتاب «كنوزالذهب فيتاريخ حلب» كه از مورخين معاصر نسيمي است نام او را «علي» ميداند و اين نام در منابع حروفي از قبيل «شرح عرشنامه» و «وصيت نامه فضلاللـه» تأييد گرديده است. در وصيت نامه با تأكيد بر «سيد» بودن او آمده است: «علي محرم است او را با خود ببرند. سيدعلي بايد كه در خدمت تقصير نكند. وقت كار است ضايع نماند.»1
در شرح عرشنامه نيز با تأكيد بر عنوان «امير» در اول اسم نسيمي آمده است: «خليفهي فضلاللـه و واقف اسرار سراير كلاماللـه امير سيد علي نور اللـه قبره فرموده است.»2
گويا نسيمي در دورهي اول شاعري، اسم خويش را به عنوان تخلص به كار ميبرد چنانچه در اشعار مختلف اين تخلص آمده است:
بيا بشنو «علي»، اسرار معني
زعشق يـار وز وصل حبيبم
پيش وجهت هالك آمد جملهي اشيا «علي»
شاد زي زان روي خرّم، گو بمير از غم رقيب3
ابنحجر عسقلاني يكي ديگر از مورخين معاصر نسيمي در كتابش نام او را «نسيمالدين» ميداند كه به احتمال قوي بايد لقب اوليه نسيمي بوده باشد نه نامش.
■ لقب و تخلص شعري
گويا نسيمي قبل از حروفيگري لقب «نسيم الدين» را داشت كه بعداً به عللي آن را به «عماد الدين» تغيير داد. كمال الدين حسين گازرگاهي در كتاب «مجالسالعشاق» خود او را «امير عماد الدين» مشهور به نسيمي ميداند4 اين لقب عماد الدين به صورت مخفف آن، گاهي به عنوان تخلص شعري او نيز به كار رفته است:
روزي اگر به كوي مراد مي رسي «عماد»
آنجا مقام توست، گذر كن كه منزل است
نسيمي در مواردي «ابوالفضل» نيز تخلص كرده است:
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوي
منطق الطير «ابوالفضل» زبان دگر است
او قبل از اختيار تخلص «نسيمي»، تخلصهاي «سيد»، «هاشمي»، «حسيني» نيز داشت. در ميان اين تخلصها به نظر ميرسد كه تخلص نسيمي آخرين تخلص اوست چه اشعار سروده شده با اين تخلص در اوج قدرت و استحكام است.
■ در مورد عنوان «اميري» نسيمي
در منابع و مآخذي از قبيل استوانامه، مجالسالعشاق، شرح عرشنامه، ديوان نسخه خطي كتابخانه سنا و ديوان نسخهي خطي كتابخانه تبريز متعلق به حاجيمحمد نخجواني از نسيمي با عنوان «امير» ياد گرديده و در سر عنوان نسخه خطي كتابخانه تبريز آمده است: «هذا ديوان سيد العارفين والعاشقين قطب المحققين امير عماد الدين سيد نسيمي سلام اللـه عليه».
امير در لغت به معني امر و فرمان دهنده و فرمانده ميباشد و در بادي امر چنين به نظر ميرسد كه عنواني بيربط يا تزييني براي عمادالدين نسيمي است ولي اگر به ياد آوريم كه حروفيه داراي «خط مشي مسلحانه» بوده و همواره «حجت قاطع» (دليل محكم) را غير از كلام (كتاب جاويدان نامه)، «سيف بتّار» (شمشير برّان» ميدانستند و از قول فضل ميآوردند كه:
حجت قـاطع بـه غيـر اين كلام
نيست غير از سيف بتّار والسلام
و نيز با عنايت به اين كه آنها همواره در آرزوي به دست آوردن تيغ (شمشير) براي جهاد با منكران بودند و ميگفتند:
گر به دست آريم ما يك روز تيغ
شكر حق گوييم وگرنه صد دريغ
لذا ميتوان به راحتي متوجه گرديد كه حروفيه در بين خود داراي تشكيلات و حتي «شاخهي نظامي» نيز بودند كه در شرايط خاص، قيام نيز ميكردند. احتمالاً سيد عمادالدين نسيمي نيز علاوه بر «شاخهي تبليغات» در سمت رهبري يكي از «شاخههاي نظامي» حروفيه نيز بود. اين نظر را وجود لقب امير در نام هاي عدهاي از حروفيان از قبيل اميركليم اللـه و امير نوراللـه از فرزندان فضل كه اين آخري داراي القاب «سرور شهيدان» و «فضل الشهدا» ست تأييد ميكند. به ويژه اين كه امير نوراللـه از طراحان ترور شاهرخ تيموري پادشاه ايران و توران بود و احتمالاً به همراه ساير دستگير شدگان بعد از شكنجههاي بسيار اعدام شده است. همچنين ميدانيم كه از بين نُه خليفه فضل، تنها دو نفر يعني امير عمادالدين نسيمي و اميردرويش علي كيوان داراي لقب اميري بودند و اين نيز احتمالاً نشانگر سمت آنها در «شاخه نظامي» حروفيه بود. نظر ديگر در مورد عنوان اميري چنين است:
ميدانيم كه به سيدها در زمان قديم «شاه» ميگفتند مثل شاه نعمتاللـه ولي، شاه قاسم انوار، شاه فضل ولي و «اين ظاهراً بايد بدان سبب باشد كه معتقدان به حروفيه كه سلطنت معنوي براي فضلاللـه استرآبادي قائل بوده و او را «شاه فضل» ميناميدهاند براي مريدان و خلفاي او نيز امارت معنوي قايل شده و از اين رهگذر نام نسيمي با عنوان امير همراه گشته است.»5
■ محل تولد نسيمي
در مورد محل تولد نسيمي اتفاق نظري در مراجع و منابع وجود ندارد. لطيفي در تذكرهالشعراي خود او را از دهكدهي «نسيم» حومه بغداد ميداند6 اين نظريه از طريق لطيفي به تذكرهالشعراي قناليزاده نيز راه يافته و قناليزاده با اخذ نظر او از بابت تطابق تخلص با محل تولد نسيمي در تذكره خود مينويسد: «ديار بغداددن ناحيهي نسيمدن وزان اولمغله مخلص مزبورايله و سيم اولموشدور» يعني «از ناحيه ي نسيم ديار بغداد وزان گرديده و با آن تخلص نيز تطابق زيبايي انجام داده است.»7
اين نظريه از سوي يك نويسنده حروفي نيز مورد قبول واقع شده است.8
اما مؤلف تاريخ عراق اين قول را تأييد نكرده و متذكر شده كه اصلاً چنين دهكدهاي در حومه بغداد وجود نداشته و معتقد است كه نسيمي در معيت فضلاللـه به بغداد رفته و يا از تركمانان مهاجر به بغداد بوده است9 لذا او نسيمي را عراقي و ساكن بغداد نميداند بلكه همچون مسافر و مهاجر از ايشان ياد ميكند.
«ابن عماد الحنبلي» مؤلف «شذرات الذهب فياخبار من ذهب» نسيمي را متولد «تبريز» دانسته و از او با پسوند «تبريزي» نام ميبرد.10 در اين ميان «عاشق چلبي» در تذكرهالشعراي خود نسيمي را از تركمانان شهر «آمد» ميداند.11
يكي ديگر از شهرهايي كه در تذكرهها به عنوان محل تولد نسيمي آمده است شهر شيراز است. جلالي پندري در كتاب خويش در مورد مراجعي كه بر شيرازي بودن نسيمي تأكيد دارند مينويسد:
« برخي از اصحاب تذكره كه منبع و مآخذ آنها تذكره ي عرفات العاشقين (تأليف در سال 1023 هجري) بوده است به تبعيت از عبارت اوحدي بلياني: «سيد جلال الدين نسيمي مولدش از الكاي شيراز است.»12 او را شيرازي دانستهاند از آن جمله محمدبن دارابي شيرازي در تذكره ي لطايف الخيال (تأليف در 1076)13 و واله داغستاني در رياضالشعرا (تأليف در 1161)14 و رضاقليخان هدايت در رياضالعارفين (تأليف در 1260)15 نويسندهي مزارات تبريز (تأليف در قرن يازدهم هجري) نيز او اهل بيضاي فارس دانسته است.16 مولفان ديگر نيز كه مرجع و مآخذشان رياضالعارفين بوده به تبعيت از هدايت او را «شيرازي» دانستهاند از جمله صاحب فارسنامهي ناصري و «ريحانهالادب»17.
اگر نسيمي را چنانچه مؤلف «فارسنامهي ناصري» مينويسد اهل «زرقان فارس» بدانيم طبيعتاً بايد نسيمي را از «تركان شيراز» و به ويژه از «ايل قشقايي» بايد محسوب بداريم. از تواريخ حروفيه اين را ميدانيم كه نسيمي در حدود 19ـ 18 سالگي توسط عليالاعلي برادر و جانشين فضل جلب مكتب حروفيه گرديده است. اين را نيز ميدانيم كه خود عليالاعلي در اثر تشويقها و اصرارهاي يك جوان شيرازي به نام «عليشاه شيرازي» به سرودن شعر روي آورده است چه خود عليالاعلي در توحيد نامه به اين مسئله چنين اشاره ميكند:
داشتم ياري عزيزي نوجوان
نورسيده برده علم از كهنگان
بود شيرازي عليشاه او بنام
درشد از فضل در دارالمقام
دايماً درخواست كردي زين فقير
كانچه مييابي تو از فضل كبير
بهر ارشاد خلايق مينويس
تا از آن با علم حق گردند انيس
داد چون توفيق فضل رهنما
شد قبول آن التماس پاك را
چند رمزي آنچه بر خاطرگذشت
شد پديد از اصل و فرع هفت و هشت
نكتهاي در جاوداني نامهاش
گشت مكنون از مبارك خامهاش18
و نيز «ميدانيم كه در بين بيش از هفتاد نفر از ياران و مريدان فضلاللـه كه نامشان در كتابها و رسالههاي اين پيروان ضبط گرديده نام چند تن از آنها علي بوده، تنها عليالاعلي و سيد علي عمادالدين نسيمي هستند كه شاعر بودهاند و باز تنها علياي كه شيرازي بوده همين سيد نسيمي ميباشد و به كار بردن نام عليشاه در آن دوران حكايت از سيادت وي دارد.»19
از طرف ديگر دانشمندان و ادباي جمهوري آذربايجان با تحقيقات خود معتقدند كه نسيمي اهل «شيروان» و از منطقه «شماخي» بوده است چنانچه پروفسور حميد آراسلي به همين مورد اشاره كرده مينويسد: «از پژوهشهاي ادباي آذربايجان نيز آشكار شده است كه شاعر (= نسيمي) اهل شيروان است.»20
مسئله شيرواني بودن نسيمي را شايد متن وصيتنامه كمي در سايه قرار دهد و گفته هاي عليالاعلي نيز مزيد بر علت گردد چه از تاريخ حروفيه برميآيد كه آنها در شيروان نتوانسته بودند جاي پايي براي خويش پيدا كنند و اهل شيروان با مسئله حروفيه خصمانه برخورد ميكردند چنانچه فضلاللـه به صراحت ميگويد كه در تمام عمرش در شيروان دوست و آشنايي نداشته و شروان به منزلهي كربلاي او محسوب ميشود:
در همه عمرم مرا يك دوست در شروان نبود
دوست كي باشد كجا اي كاش بودي آشنا
من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان كربلا
در صورتي كه اگر نسيمي اهل شروان بود مطمئناً داراي دوست و فاميل و آشنايي در شروان ميشد و فضلاللـه با چنين صراحت ذكر نميكرد كه از اهل شروان كسي همراهي او را نكرده است! پس آن همه همراهي و جانفشانيهاي نسيمي چگونه در حكم كلي «يك دوست» نميگنجد؟!
نهايت اين كه با نگرشي به پسوند مكاني نسيمي اين مسئله روشن ميشود كه منابع اوليه او را به صورت «بغدادي»، «بغدادي تبريزي»، «تبريزي» و «شيرازي» و... چون نوشتهاند با رد نظريه بغدادي و عدم وجود دهكده نسيم در حومه بغداد چنين به نظر ميرسد كه «تبريزي» بودن اصلح و صحيح بايد بوده باشد چه «ابن عماد الحنبلي» مؤلف «شذرات الذهب فياخبار من ذهب» نسيمي را به صراحت «تبريزي» ميداند.21
■ سال تولد و شهادت
از سال تولد نسيمي در تذكرهها و منابع سخني نيست ولي از آنجايي كه او در سنين نوجواني جذب مكتب حروفيه گرديده و در سال 804 هجري يا 796 هجري در زمان قتل فضل در سنيني بود كه به مقام خليفهگي فضل نايل گرديده بود اگر اين سن را در حدود 25 سالگي نسيمي بگيريم تولد او را ميتوان سال 779 ه. ق دانست كه با توجه به مرگ او در سال 820 يا 821 و به روايتي در سال 827 سن او را در حين شهادت چيزي در حدود 41 تا 58 سال ميتوان تخمين زد.
«س ـ جويا» نويسندهي مقدمهي ديوان فارسي فضل اللـه با استناد به تحقيقات محققين جمهوري آذربايجان مينويسد: «سال تولد نسيمي را 748 هجري شمسي حدس ميزنند و تاريخ وفاتش را سالهاي 783 ـ 896 ـ 804 هجري شمسي نوشتهاند. مؤلفين تاريخ ادبيات آذربايجان كه در شوروي تحقيقات زيادي دربارهي شاعر كردهاند سال 796 را صحيح ميدانند.»22
■ عضوگيري به مكتب حروفي
نسيمي در عنفوان جواني توسط عليالاعلي برادر فضل اللـه نعيمي جذب مكتب حروفي شد و از شاگردان خاص عليالاعلي خليفه اول فضل گرديد. نويسنده حروفي استوانامه به صراحت بر اين مسئله تأكيد دارد. غياث الدين محمد نويسنده استوانامه مينويسد: «اين فقير از حضرت ايشان (عليالاعلي) به رسم لطيفه سئوال كردم و گفتم كه چون است كه امير سيد نسيمي كه كمينه از شاگردان و هدايت يافتگان شما بودند اين همه دعوي انانيت كردهاند؟»23
اين مسئله به روشني نشان ميدهد كه نسيمي از شاگردان و عضوگيري شدگان عليالاعلي بوده است. در ضمن لازم به توضيح است كه نام عليالاعلي در حقيقت «علي» بود ولي جهت دوري از اشتباه و تخليط با عليهاي ديگر او را «عليالاعلي» يعني علي بزرگتر و والاقدرتر ميناميدند. این را نیز می دانیم که نام فضلاللـه كه برادر بزرگتر عليالاعلي است حسين بود و او خود در اشاره به همين مسئله گفته است اگر چه حضرت علي بر امام حسين از نظر تاريخي تقدم زماني داشته است ولي در خانواده آنها حسين بزرگتر و علي برادر كوچكتر بود:
اولين آمد حسين، آخر علي
با كهين از مهتر آمد كاملي
به هر حال «علي» فردي است كه نسيمي را به مكتب حروفيه وصل كرده است.
■ علاقه به شعر و شاعري
نسيمي از همان نوجواني علاقه خاصي به شعر و شاعري داشت و حتي در اين راه به قدري مُصر بود كه توانست استاد خويش عليالاعلي را نيز به سوي شعر جذب كند. عليالاعلي در توحيدنامه به اين «نوجوان نورسيده» كه داراي علم بود و اصرار ميكرد كه او تعليمات فضل را براي ارشاد خلايق بنويسد اشاره كرده است:
داشتم ياري عزيزي نوجوان
نورسيده برده علم از كهنگان
بود شيرازي عليشاه او بنام
درشد از فضل در دارالمقام
دايماً درخواست كردي زين فقير
كانچه مييابي تو از فضل كبير
بهر ارشاد خلايق مينويس
تا از آن با علم حق گردند انيس
داد چون توفيق فضل رهنما
شد قبول آن التماس پاك را
چندرمزي آنچه بر خاطرگذشت
شدپديد از اصلوفرع هفت و هشت
نكتهاي در جاوداني نامهاش
گشت مكنون از مبارك خامهاش24
عاقبت علاقه به شعر و شاعري او را به وادي ادبيات كشاند و او توانست در سه زبان تركي، فارسي، عربي سه ديوان مهم براي علاقمندان به يادگار بگذارد. ديوان تركي نسيمي و صلابت و استحكام شعري او نشان ميدهد كه هيچ ستارهاي ادبي در قرون وسطی درخشندگي نسيمي در ادبيات آذربايجان را ندارد.
■ رسيدن به مقام خليفهگي در مكتب حروفيه
نسيمي با طي مدارج ترقي در مكتب حروفيه با شور و علاقه و عشق و ايماني كه به مكتب جديد شيعه از خود نشان ميداد به سرعت به مقامات بالاي مكتب حروفيه رسيد و به زودي توانست به مقام «سلطان العارفين و برهان المحققين» و «سيد العارفين و العاشقين، قطب المحققين»25 نايل آمد.
نسيمي به قدري در نزد فضل اللـه صاحب شأن و حرمت بود كه در وصيت نامه توصيه ميگردد كه يكي از دختران فضلاللـه با او ازدواج نمايد. نسيمي بعد از شهادت فضل به مقام خليفهگي او رسيد و يكي از نُه خليفه يعني جانشين فضل گرديد.
■ سفرهاي تبليغاتي نسيمي
نسيمي بعد از گرويدن به مكتب حروفيه و بعد از رسيدن به مقامات بالا و درجات والا به همراه فضلاللـه و ساير حروفيان دست به سفرهاي تبليغاتي زد. او مدتي را در بغداد گذرانيد و به همين علت از طرف بعضي تذكرهنويسان داراي پسوند «بغدادي» گرديد. مدتي را در شيروان و بعد مدت زماني را نيز در باكو به كارهاي تبليغي پرداخت. وقتي محيط باكو براي تبليغ مساعد نگرديد او باكو را ترك كرد:
اي نسيمي چـون خـدا گفت: ان ارضي واسعه
خطهي باكويه را بگذار كه اين جاي تو نيست
او به سرزمين آناتولي نيز مسافرت كرده و در بين علويان آنجا نيز بود. ترديدي نيست كه در اين مسافرتهاي تبليغي اسامي و القابي مستعار براي خود انتخاب ميكرد تا از دست مأمورين رژيمهاي مختلف در امان بماند لذا وفور تخلص او از قبيل «علي» «سيد»، «حسيني»، «هاشمي»، «ابوالفضل»، «عماد» و «نسيمي» در اين رابطه است. آخرين سكونتگاه نسيمي شهر حلب در سوريه بود كه در اين شهر دستگير و به دنبال يك دادگاه انگيزسيوني پوست از تنش برگرفته شد.
■ مجلس آلاداغ(کوه های رنگین) و مطرح شدن مباحث زبانها
نسيمي در سفرهاي تبليغاتي به ناحيه كوهستاني آلاداغ ميرسد. در آنجا مجلسي منعقد و حروفيان به مباحث ديني ميپردازند. در اين مجلس به غير از دراويش عادي، دراويش بلند پايه حروفي از قبيل عليالاعلي، نسيمي، حاج عيسي بدليسي، مولانا حسن حيدري، درويش محمد تيرگر، سيد تاج الدين، سيد مظفر و غياث الدين محمد نويسنده كتاب «استوانامه» حضور داشتند. حاج عيسي بدليسي مطرح ميكند كه در بهشت تكليف نيست و ما ميگوييم كه در بهشتيم پس بر ما ميبايد كه تكليف نباشد. مسئله را از عليالاعلي مي پرسند و عليالاعلي ميگويد كه بايد نماز خوانده شود چه در كتاب «محبتنامه الهي»، فضلاللـه نيز بر خواندن آن تأكيد كرده است.
مسئله ديگري كه مطرح ميشود مبحث زبانهاي عالم است. محمد تيرگر كه از مازندران آمده و فردي شعوبي بود معتقد است «همه زبانها به جز عربي و فارسي بايد محو گردد زيرا اين دو زبان ]اهل[ بهشت است.»26
مؤلف «استوانامه» يعني غياث الدين محمد اين مسئله را ناقض عقايد و اصول حروفي دانسته ميگويد كه فضل گفته است: «با زبانهاي مختلف بيا و برو و بگير و بده.»27 حتي فضل در ترجيع بند معروف خود ميگويد:
گر زانكه به حق زديم انا الحق
از ما طلب اي پسر خدا را
چو از سر اين و آن گذشتي
داديم به خون خود گواهي
ماييم چو مظهر الهي
«ميگويي به هر زبان كه خواهي»
سيمرغ جهان لامكانيم
مقصود زمين و آسمانيم28
حتي عليالاعلي در «اسكندرنامه» در بحث «آب» ميگويد به آب، چه آب به فارسي، چه «ماء»، به عربي و چه «سو» به زبان تركي، هر كدام را ميخواهي بگو چون نامها اثري در هويت و واقعيت آب ندارد:
آب شي هست از اشيا بدان
آنكه او در جوي ميباشد روان
گر كسي پرسد ز تو كه چيست اين
در جوابش ميدهي آب است اين
نيست غيرآب چيزي اي فتا (جوان)
خواهي «آب»اش گو و خواهي «سو» و «ماء»29
مسلماً چون نسيمي از خلفاي فضل اللـه و آشنا به تعاليم كامل مكتب حروفي بوده به رد اين نظريه شوونيستي پرداخته است چه او تا پايان عمر و حتي در آخرين لحظه حيات دست از زبان مادري خود تركي برنميدارد، چنانچه نوشتهاند در موقع اعدام و پوست كندن شاعر، يكي از مفتيان (فتوا دهندگان) حاضر ميگويد: «اين شخص آنچنان پليد و ملعون است كه اگر خونش به نقطهاي از بدن يك نفر مسلمان آلوده گردد بايد آن قسمت را بريد و دور انداخت. در اين هنگام ناگهان قطرهاي از خون نسيمي روي انگشت مفتي ميجهد. حاضرين ميگويند طبق فتواي خودت بايد انگشت خود را ببريد. آن مرد دستپاچه شده ميگويد: «من اين حرف را به عنوان مثال گفتم و مقصودم اين نبود كه واقعاً بايد اين كار كرده شود. نسيمي كه با آن حال زار و دردناك ناظر جريان بود به زبان مادري خود تركي اين بيت را ميخواند:
زاهدين بير بارماقين كسسن دؤنر حقدن گئچر
گؤر بـو مسكين عاشقي سرپـا سويالار آغلامـاز
ترجمه:
اگر یک انگشت زاهد را ببرّند،حق را انکار میکند
حال که ابن عاشق مسکین را پوست میکنند و گریه هم نمیکند
پس نسيمي جواب ياوههاي «محمد تيرگر» را حتي در پاي چوبهي اعدام و كنده شدن پوست خود در آخرين لحظات حيات هم داده و به «زبان مادري» خود يعني «تركي آذربايجاني» وفادار مانده و معتقد ميشود كه اگر بهشت را حتي در اين دنیا یا آن دنیا نيز بگيرند باز زبان تركي لازم و ملزوم چنان بهشتي است و پتهي «حديث سازان جعلي شعوبي» را نقش بر آب ميكند. نفوذ شوونيزم شعوبي در افكار صوفيان به قدري چشمگير و فاجعهآميز است كه حتي در زمان مولوي نيز به وضوح خود را مينماياند و اين به اصطلاح صوفيان كه بايد در «فنا فياللـه» غرق شوند گويي در تعصب و عصبيت «خاك و زبان» غرق شده و «خاك و زبان» خود را برتر از هر خاك و زباني ميدانستند. چقدر شرمآور است كه صوفيي در جمع بزرگان با انتقاد از پيروي مولوي از شمس تبريزي بيهيچ شرم و آزرم و حيايي افسوس ميخورد كه چگونه پسر بهاءالدين ولد يعني مولوي، پيروي شمس تبريزي را ميكند مگر «خاك خراسان» چنان ذليل و خوار گرديده است كه پيروي از «خاك تبريز» نمايد:
«و صوفيي در مجمع مشايخ گفته بوده كه دريغا نازنين پسر بهاء ولد بلخي، مُتابِعِ تبريزي بچهاي شد، خاك خراسان، متابعت خاك تبريز كند؟» (مقالات شمس تبريزي، تصحيح و تعليقات احمد خوشنويس، مؤسسه مطبوعاتي عطايي، تهران، 1349، ص يو»
■ از دستگيري تا دادگاه
نسيمي «در شام رئيس حروفيان» بود31 شام يا شامات به منطقه وسيعي از كشور سوريه گفته ميشد كه شهر حلب نيز از توابع آن بود. «در آن هنگام در شهر حلب طوايف ترك زبان زيادي سكونت داشتند]منجمله قبيله شاملو كه يكي از قبايل ترك مشهور قزلباش در تشكيل دولت صفوي بود[ شاعر در اينجا پيروان و طرفداران زيادي را دور خود گرد آورده و در مقياس وسيعي به اشاعهي افكار خود ميپردازد. شايد هم بسياري از حروفيون كه مورد پيگيرد قرار گرفته بودند از باكو و شماخي به اين شهر آمده باشند. شاعر در حلب رحل اقامت افكنده و مدت مديدي با عائلهاش در آن شهر سكونت گزيد.»32
گفته شده روزي جواني حروفي از سر شور و ذوق و جذبه يكي از اشعار نسيمي را درملاء عام و در ميادين شهر حلب ميخواند. جوان را دستگير كرده از او نام گوينده شعر را ميپرسند. جوان حروفي براي اين كه به نسيمي صدمه و آزاري نرسانند خود را گوينده و سراينده شعر معرفي ميكند. جوان را محاكمه و محكوم به مرگ كرده و پاي چوبه دار ميآورند.
«در همين هنگام نسيمي كه به منظور وصله انداختن به كفشهاي خود در دكان پينه دوزي نشسته بود همين كه از ماجرا آگاه ميشود خود را به ميدان مجازات ميرساند. در آخرين دم به فرياد دوست جوان خود ميرسد و اعلام ميدارد كه گويندهي آن شعر اوست و بدين ترتيب جوان را آزاد ميسازد.»33
مأمورين رژيم مملوكي مؤيد السلطاني كه حاكم مصر بود از اين حس اتفاق شاد گرديده و نسيمي را دستگير و به زندان منتقل ميكنند. بعد، دادگاهي از طرف رژيم مملوكي برپا و نسيمي را به محاكمه ميكشانند. اولين گزارش تاريخي از اين دادگاه انگيزسيوني را ابوذر احمدبن برهان الدين الحلبي» (متوفي 884) در كتاب خود بدين صورت ميآورد:
«در روزگار يشبك ](ياش بك)[، علي نسيمي زنديق كشته شد. در عدالتخانه در حضور شيخ ما ابنخطيب الناصريه و شمس الدين ابن امين الدوله كه در اين هنگام نايب شيخ عزالدين بود و قاضيالقضاه فتح الدين المالكي و قاضي القضاه شهاب الدين الحنبلي مشهور به ابن الخازوق نسبت به كلمات منسوب به نسيمي و اين كه برخي اشخاص نادان را اغواء نمود و آنان او را در راه كفر و زندقه و الحاد تبعيت كردهاند، ادعا شد. پس ابن الشنقشي الحنفي در حضور قضاه و علماي شهر براي طرح دعوي برخاست. آنگاه نائب به او گفت: اگر آنچه را كه دربارهي او ميگويي به اثبات نرساني تو را خواهيم كشت. پس او از طرح دعوي گذشت و نسيمي چيزي بر كلام او نيفزود جز گفتن شهادتين و نفي آنچه كه عليه او گفته شده بود.34
پس در اين هنگام شيخ شهاب الدين ابن هلال در عدالتخانه حاضر گرديد و بر فراز دست قاضي مالكي نشست و در اين مجلس فتوي داد كه نسيمي زنديق است و بايد به قتل برسد و توبهي او پذيرفته نيست. و همين كه او بر فراز دست قاضي مالكي نشست به سوي او برگشت و به مالكي گفت: چرا او را نميكشي؟ مالكي گفت: آيا به خط خود مينويسي كه بايد كشته شود؟
گفت: آري. پس براي او صورتي از فتوا نوشت و آن را بر شيخ ما ابنخطيب الناصريه و ديگر قضات و علماي حاضر عرضه كرد پس آنها با آن موافقت نكردند. آنگاه مالكي به او گفت: اگر قضات و علما موافق تو نباشند چگونه ميتوانيم او را به قتل برسانيم؟ و افزود: من او را نخواهم كشت زيرا سلطان مرا مأمور داشته كه در اين امر نيك بنگرم تا فرمان سلطان چه باشد.
آن مجلس در اين هنگام از هم گسيخت و نسيمي را به زندان قلعه باز بردند. سپس فرمان سلطان مؤيد رسيد مبني بر اين كه از او پوست برگرفته شود و جنازهاش هفت روز در شهر حلب در معرض تماشاي عام گذارده شود. آنگاه اعضاي بدنش جدا گردد و برخي از اعضاي او جهت علي بك بن ذي العاذر ](ذوالقدر)[ و برادرش ناصر الدين و عثمان قرايلوك كه نسيمي عقايد آنان را فاسد كرده فرستاده شود. پس چنين كردند و اين مرد كافر و ملحد بود. پناه ميبريم به خدا از قول و فعل او و داراي اشعار لطيفي نيز بود.»35
■ فاجعهي شهادت (از اخراج خاك به معراج افلاك)
با اين كه غير از شيخ شهابالدين بن هلال تمام قاضيان و قاضيالقضاتان به ويژه قاضيالقضات فتح الدين مالكي، قاضي القضات شهاب الدين الحنبلي، قاضي ابن خطيب الناصري و قاضي شمس الدين بن امين الدوله كه جانشين شيخ عزالدين بود حكم به برائت نسيمي از اتهامات وارده داده بودند و حتي با توجه به اداء كلمه طيبهي شهادتين از طرف نسيمي كه با اداء آن هيچ فردي نمي تواند مسلمانيت و اسلاميت را از فرد اداء كننده آن در غير از شرايط خاص ـ ازجمله عدم اعتقاد صريح به توحيد و نبوت ـ از گوينده آن جدا نمايد با اين همه با اصرار در قتل نسيمي از سوي ابن هلال موضوع به مؤيد السلطان پادشاه مصر گزارش و با اعمال نفوذهاي ابن هلال حكم قتل امضاء و عودت داده شد.
امير يشبك (ياشبك) مأمور اجرا گرديد و نسيمي از زندان به ميدان اعدام آورده شد. شيخ ابنهلال جهت تحكيم حكم سلطان مؤيد فتوا داد كه: «اين شخص آن قدر ملعون است كه حتي اگر يك قطره از خون وي به جايي بچكد بايد آن را بريد و به دور انداخت. تصادفاً قطرهاي از خون شاعر بر روي انگشت همين روحاني ميچكد. مردم از او ميخواهند كه انگشت خود را بنا به فتواي خويش قطع كند. آن روحاني نيز براي حفظ انگشت خود ميگويد كه من به عنوان مثال اين حرف را گفتم.»36
نسيمي وقتي اين بيشرمی را از آن زاهد ميبيند با صداي رسا در ميدان اعدام ميخواند:
زاهدين بير بارماقين كسسن دؤنر حقدن گئچر
گؤر بـو مسكين عاشقي سرپـا سويالار آغلامـاز37
ترجمه:
اگر یک انگشت زاهد را ببرند،حق را انکار میکند
حال که ابن عاشق مسکین را پوست میکنند و گریه هم نمیکند
شاعر ميرفرخي گيلاني در مورد اين پوست كندن نسيمي در بيتي حق مطلب را چنين اداء مينمايد:
نسيمي چون وزيد از جانب دوست
نسيـمي را بــرون آورد از پــوست
نسيمي هوشياري و حاضرجوابي خود را تا دم آخر حيات حفظ ميكند «اين بزرگ مرد خطهي آذربايجان در پاي دار پاسخ دندان شكني را كه بابك فرزند قهرمان آذربايجان در بغداد به خليفه عباسي داده بود براي زاهدان و حكام شهر حلب ميدهد و خاطرهي جانبازيهاي آن پهلوان و قهرمان را در خاطرهها زنده مينمايد. وقتي در اثر پوست گرفتن خون زيادي از او ميرود و رنگش در اثر كمخوني زرد ميشود يكي از زاهدان ظاهربين به تمسخر ميپرسد: تو كه «انالحق» ميگفتي و ادعاي خدايي ميكردي پس چرا از ترس رويت زرد شده؟
نسيمي جواب ميدهد:
من خورشيد آسمان عشق و محبتم كه در افق ابديت طالع شدم، خورشيد نيز به هنگام غروب زرد ميشود.
آن دم كــه اجــل مـوكـل مـرد شـود
آهـم چـو دم سحـرگهـي ســـرد شـود
خورشيد كه پردلتر از آن چيزي نيست
در وقـت فــرو شـدن رخـش زرد شـود38
■ روايتهاي ديگر از فاجعه شهادت
ـ روايت مسلمانان شهر عنتاب آناطولي(Gazi Antep)
دو روايت ديگر از فاجعه شهادت اميرسيد علي نسيمي درميان است كه يكي متعلق به مسلمانان شهر عنتاب آناطولي و ديگري از پيروان اهل حق است.
در روايت مسلمانان آناطولي شهر عنتاب آمده است: «نسيمي در شهر عنتاب بود و يكي از دوستان نزديك والي (استاندار) به شمار ميرفت. مغرضان در صدد برميآيند كه بين او و والي عداوت ايجاد نمايند. بدين منظور يك نسخه از سورهي ياسين را در تخت كفش او جاي ميدهند. آنها در محضر والي از او ميپرسند كه عقيدهي وي دربارهي كسي كه سورهي ياسين را در تخت كفش خود ميبرد چيست. نسيمي پاسخ ميدهد كه بايد پوست آن شخص را بركنند و او را رسوا و مفتضح سازند. آنگاه به او ميگويند كه تو با اين ترتيب در حق خودت فتوا دادهاي. پس سورهي ياسين را از تخت كفش او خارج ساخته و پوست او را برميكنند. گويا او پوست خود را برميدارد و تا حلب نيز به همان حال ميرود و در آنجا ميميرد.»39
در اين روايت فولكلوريك مردم مسلمان عنتاب مسئله بيگناهي نسيمي داراي حائز اهميت است و گويا اين روايت فولكلوريك نيز براساس همان بيگناهي نسيمي تنظيم گرديده است ولي چون از نظر تاريخي مردم عنتاب ميدانند كه نسيمي در حلب به شهادت رسيده است لذا در آخرسر علاوه ميكنند كه او در همان حالي كه پوست كنده شدهي خودش را برداشته بود به همان حال به شهر حلب رفته در آنجا ميميرد.
ـ روايت اهل حق
در روايت اهل حق آمده است كه روزي نسيمي از قبرستاني ميگذشت. ديد كه مردهاي را در قبر تلقين ميدهند. نسيمي اظهار مينمايد تلقين براي مرده فايدهاي ندارد چه اگر فرد مرده داراي كردار و افعال خوب باشد به او صد برابر عمل خوبش ثواب ميدهند وگرنه بدين تلقينها چيزي برايش در نظر نميگيرند:
اگر كرده زين پيش كردار خوب
به او ميرسد يك به صد در حسوب
وگر كرده بدكاري و معصيت
نگردد درستكار زين تربيت
هرآن كاشته پس همان بدورد
برد حاصل خويش از نيك و بد
كه چون نيست دخلي به نعش از حساب
به ارواح باشد عتاب و خطاب
اگر معصيت داشته يا ثواب
به ارواح بدهند خير و عذاب
اگر عاصي است غرق گردد به نار
اگر پاك باشد شود رستگار40
تلقينگر از اين سخن نسيمي برآشفته و حديثي از حضرت محمد(ص) را يادآوري ميكند كه براساس آن حديث مردگان بعد از دفن در قبر برخاسته و مورد «مواخذ» و سئوال و جواب قرار ميگيرند. نسيمي ميگويد منظور از برخاستن مردگان از قبر «دون به دون» (جامه به جامه) گرديدن و مظهر به مظهر شدن و تولد دوباره در زندگي ديگر است و قبر همچون شكم مادر ميباشد كه مردمان از آنجا به دون (جامه، مظهر) ديگر، دوباره به دنيا آمده و عقاب و ثوابهاي خود در زندگي قبلي را ميگيرند. تلقينگر اصرار ميكند كه دوني در كار نيست و برخاستن مردگان از قبر به صورت «جسمي است نه روحي». عاقبت بعد از مباحثي شرط ميبندند كه اگر گفته هر كدام درست باشد پوست آن ديگري را بكنند لذا براي اين كه بدانند كه آيا خيزش و برخاستن از قبر جسمي است يا نه و نيز براي مطمئن شدن از اين موضوع كفن را باز كرده و مقداري ارزن در داخل كفن ميگذارند تا اگر مرده براي سئوال و جواب برخاست لابد بايد كفنش دريده و ارزن پاشيده ميشود.
پس بعد از ارزنگذاري در كفن، مرده را در قبر گذارده و براي جلوگيري از عدم فرار طرفین به اتفاق هم به خانهاي ميروند تا فردا آمده و شاهد مدعا باشند. شب روح شاه فضل (نعيمي) به ديدار نسيمي آمده و با قهر و غضب ميگويد:
اگر حق همي خواست در كاينات
كند كشف سرّ از حيات و ممات
چرا خويشتن خوار سازد به دهر
بنوشد ز مخلوق در كام زهر41
شاه فضلاللـه اظهار ميكند خداوند خود نميخواهد راز زندگي و مرگ به اين زودي براي مردم حل شود و مردم سر از راز زندگي و مرگ تا رسيدن موعد آن ـ درآورند پس ميگويد چون نسيمي از قانون الهي قصور كرده و درصدد افشاي سرّ برآمده است لذا بايد سر گور رفته و كفن را پاره و ارزن را به اطراف بپاشاند تا چنين وانمود شود كه مرده در قبر به صورت «جس كنون تو ز قانون كرده قصور
ببايد روي بر سر قبر و گور
همه خاك آن قبر آري برون
بپاشي همه ارزن از اندرون
دگرباره بايد كني گور راست
شود قول ملا درست آنچه خواست42
نسيمي اطاعت امر كرده و بعد از انجام عمل به خانه برگشته به ا