پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت
اشک و باران
ارسال شده توسط سید علیرضا دربندی در تاریخ : ۲ هفته پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۳ | نظرات : ۴
|
|
پشت موتور رنگ و رو رفته اش نشسته بود و با عجله از بین ماشین های مانده در ترافیک حرکت میکرد
باران به شدت میبارید و هر چند لحظه صورتش را پاک میکرد و اشک و آب باران با هم از صورتش کنار میرفت
به یاد آورد سه روز قبل که مادرش پایپش را در جیب کاپشنش پیدا کرده بود با دعوای مفصلی از خانه بیرون زده بود و امروز به او خبر داده بودند که مادرش سکته کرده و در سی سی یو بستری است و حالش وخیم است
با صدای بلند با خدا حرف میزد... خدایا خودت کمک کن مامانم چیزیش نشه قول میدم دیگه هیچ وقت سمت این کثافت کاری نرم... این را میگفت و اشک بی امان از چشمانش جاری میشد
به بیمارستان رسید و با عجله خودش را به محل بستری مادرش رساند
برادرش که کنار پدرش نشسته بود با دیدنش میخواست به سمتش حمله کند اما پدرش دستش را محکم گرفت و مانعش شد و خواهر کوچکترش بدون اینکه به او نگاهی کند گفت که شانس آورده که به موقع او را به بیمارستان رسانده اند و خطر رفع شده است
پسر نفس راحتی کشید و کشان کشان به سمت بیرون بیمارستان حرکت کرد و خماری التماس های چند دقیقه قبلش را از یادش برده بود و با دستپاچگی به دنبال مکان خلوتی میگشت
نویسنده : علیرضا دربندی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۵۵۹۴ در تاریخ ۲ هفته پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید