اکشن وحشی
پل باریکی در میانهی صحنهای مصنوعی ساخته شده است. نوری که از زاویهای نامعقول تابیده، سایههای بلند و غریبی ایجاد کرده. مردی ایستاده، لرزان، اما نه به اندازهای که کارگردان انتظار دارد. سگ در کنارش نشسته و با بیحوصلگی مشغول لیس زدن بیضههایش است. پشت صحنه، فریادها بلند است.
کارگردان (با مگافون،یا همان "قیف" خودمان از پشت صحنه):
"اکشن!... نه نه، نه! تو باید بیشتر بترسی! اینجا قرار نیست تو فقط یک بازیگر باشی،انگار کن یک یوزپلنگ وحشی میخواد به تو حمله کنه و تو داری آخرین لحظات زندگیات رو میگذرونی!"
مرد اول (با بیحوصلگی، نگاهی به سگ میاندازد):
"آقای کارگردان، این پنجمین باره که این صحنه رو میگیریم. من دیگه حتی از خودم هم میترسم... از اینکه چرا قبول کردم این نقش مزخرف رو بازی کنم!"
فیلمنامهنویس (از پشت صحنه، با یأس، در حالی که مدادش را میجود):
"اصلاً چرا من این دیالوگها رو نوشتم؟چه احمقی تو مغز پوکم رژه رفته بود که این فیلمنامه میتونه تأثیر گذار باشه نمیدونم کی میخوام بفهمم که فیلمنامه ایرانی باید از سوپ زندانی جنگ جهانی دوم آبکیتر باشه،کاش به حرف پدرم گوش میدادم و یه تاجار کالای بنجول چینی میشدم!"
سگ (با بیصبری به دوربین نگاه میکند، آهی میکشد):
"ببینید، من قرار بود تو یه فیلم اکشن بازی کنم، دنبال یه گوله توپ جنگی بدوم ،نه یه درام تجربی کمبودجه.اگه یه بار دیگه مجبور بشم این دیالوگهای فلسفی رو بخونم،واقعاً احساس میکنم نیچه شدهام!"
---
صحنه 2 - نمای نزدیک - سگ (که حالا مستقیم با تماشاگران صحبت میکند)
سگ (مستقیماً و با بیحوصلگی به دوربین، نگاه میکند):
"میدونید مشکل چیه؟ این فیلمنامهنویس احمق ما،اصلاً سگها رو نمیشناسه.من که نباید اینهمه حرف بزنم!من یه سگم، سگ،آقای فیلمنامه نویس! باید پارس کنم، دنبال دم خودم بچرخم و گاهی وسط صحنهها بیمقدمه بخوابم! نه اینکه به دردسرهایی بیفتم که طرح و رنگش هیچ ربطی به شخصیت من ندارن.کاش یکم قبل نوشتن سناریو میاومدی از خودم نظر میخواستی"
کارگردان (از پشت صحنه، با عصبانیت، به نورپرداز اشاره میکند که نور را دراماتیکتر کند):
"سگ عزیز، این یه فیلم هنریه! باید عمیق باشی!"
سگ (با چشمگردانی، نگاهی به فیلمنامهنویس میاندازد که سرش را روی میز کوبیده):
"عمیق؟ عمیق دیگه چه صیغهایه ؟!بابا من تا دیروز سگ یک پیرزن بودم که روزها برای سرگرمیش توی پارک دنبال توپ میدویدم.خدا خیرش بده ،آقای خ از قیافه و موهای بژم خوشش اومد و تو دوتا آگهی تشویقی تلویزیون بازیم داد.اونم دنبال سیا لشکر داشتم میدویدم،حالا اینجا مجبورم در مورد زندگی انسان ها و هستی صحبت کنم؟!من فقط میخوام سر به سر مردم بذارم و از سوسیسهای نهار لذت ببرم!
---
صحنه 3 - نمای اکشن – پل مصنوعی
این پل مصنوعی که از جنس فومارزان چینی ساخته شده و در حال ترک خوردن است،آماده است تا صحنهای اکشن را میزبانی کند.بدلکارها آمادهاند.
بدل کار ژاندارم اول (با ناراحتی، به سگ اشاره میکند):
"من قرار بود با یه آدم بجنگم، نه یه سگِ شیطانی که مدام در حال بازیگوشیه! اگه منو گاز بگیره، بیمه درمانی شامل حالم میشه؟"
سگ (در حالی که ژاندارمها را نادیده میگیرد و به سمت بوفه میرود، با لحنی طعنهآمیز):
"بچهها، من الان فقط به یه چیز فکر میکنم: سوسیسهای خوشمزۀ نهار!،من دیگه ذهنم کار نمیکنه تا این سوسیسها تموم نشه، برنمیگردم. هرکی مشکلی داره، بره با نویسنده حرف بزنه والله !ساعت دو و هنوز هیچی بهمون نداده،یکیتونم نمیگه آخه این چه وضعشه"
فیلمنامهنویس (در حالی که با عصبانیت مدادش را میشکند):
"چرا من اینقدر سمبلیک نوشتم؟ چرا به جای یک فیلمنامه سر راست این همه پیچ و تاب بهش دادم چرا نگفتم 'یه سگ معمولی که فقط میخواد غذا بخوره'؟!"
---
صحنه 4 - نمای دور - پل در حال خراب شدن
با گذشت زمان و تمام شدن بودجه،پل مصنوعی در حال فروپاشی است.تهیه کننده از ترس و استرس در حال تماس با سرمایهگذاران است.
تهیهکننده (پای تلفن، جیغ میزند، موهایش را میکشد):
"نه نه نه! ما نمیتونیم یه پایانباز داشته باشیم! تماشاگرها پول دادن تا یه جواب بگیرن، یه پایان درست ببینن!"
سگ (در حالی که از استیج خارج میشود و به دوربین پوزخند میزند):
"خب، من رفتم. اگه دنبال یه پایان سمبلیک و معنایی هستین، برین از نهنهی همسایهام که در ادبیات فلسفی چیز میزهای زیادی میدونه کمک بگیرین. اون همیشه توضیحهای دراز و بیمعنی زیادی برای هر چیزی میده!"
نویسنده (در حالی که با ناامیدی دستهایش را باز میکند):
"ببینید... قرار بود این فیلم یه نقد اجتماعی باشه،یا حداقل یه تجربۀ فلسفی عمیق از مشکلات سینمای ایران... ولی حالا فقط یه مشت دیالوگ بیخود و بازیگران نق نقو و یه سگ بدخلق داریم که به هم گیر میدن.
---
صحنه 5 - پس از شکست فیلم
در دفتر کارگردان و تهیه کننده،همه در حال بررسی وضعیت افتضاح فروش فیلم هستند.
کارگردان (سرش را در دستانش گرفته، به پوستر فیلم نگاه میکند):
"خدایا... کاش یه فیلم اکشن معمولی میساختم... یه مشت انفجار و یه قهرمان با صدای خفن... نه این کابوس متافیزیکی هنری!"
تهیهکننده (با چشمانی سرخ و خسته، تلفنش را قطع میکند):
"سرمایهگذارها دارن ازمون شکایت میکنن. یکی از منتقدا گفته این فیلم انگار توسط یه سگ نوشته شده!"
سگ (در حالی که روی مبل لم داده، چیپس میخورد):
"ببین، شاید اونا اشتباه نمیکنن. من کلی دیالوگ نوشتم، حداقل قسمتهای خوبش رو."
نویسنده (با فریاد، از گوشهای):
"این نه یک فیلم است،نه هیچ چیز دیگه!...!"
سگ (با خونسردی، در حالی که پاهایش را دراز میکند):
"خب حالا من برم برای تبلیغ غذای سگ قرارداد ببندم... حداقل اونجا کسی انتظار نداره من پسا دکتری فلسفه باشم!"
---
تاریکی مطلق.
صدای یک گربه از پشت صحنه:
"من از اول میدونستم این پروژه به چخ میره!"
نوشته روی پرده:
"پایان؟ یا شروعی جدید برای صنعت سینمای ایران..."