پنجشنبه ۳۰ اسفند
کاکتوس
ارسال شده توسط ابراهیم کریمی (ایبو) در تاریخ : ۱۵ ساعت پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۵ | نظرات : ۲
|
|
کاکتوس
میگویند آدم همیشه یک قدم با فاجعه فاصله دارد. بعضیها آن قدم را با شجاعت برمیدارند، بعضیها مردهاند و همانجا میمانند. بعضیها، مثل من، به زور هل داده میشوند.
هوا مه آلود بود_ شاید هم نه.انگار خواب میدیدم، یا شاید هم بیدار. فقط میدانم که سه نفر دورم را گرفته بودند، مثل سه جادوگر که در مه ظاهر میشوند تا سرنوشت یک احمق را تعیین کنند.
ــ ماشالله! چه قد و بالایی!
ــ این یکی مرد میدونه!
ــ این حتماً میتونه یه گل ختمی رو با بیل لودر بچینه بدون اینکه له بشه!
لودر زرد بود. غولآسا. انگار یک هیولای ماقبل تاریخ که از دوران پارینهسنگی برای بلعیدن شهر برگشته. دستم را گرفتند و مثل عروسی بخت برگشته با ناز و تکریم روی صندلیاش نشاندند.
ــ ببینید، من حتی دوچرخه هم بلد نیستم راست نگه دارم.گاهی رو پیاده رو صاف، سکندری می خورم اون وقت شما...
ــ بنازم به این تواضع!
کار عجیب و خواستهی عجیبتری بود. دقیقا مثل اینکه از پیکاسو بخواهند مونالیزا را به سبک کوبیسم، داخل یک تشت، سوار بر فیل بکشد!
استارت زدم. لودر لرزید. بعد خاموش شد. دوباره استارت زدم. این بار روشن شد. دستم ناشیانه و ناخواسته روی یکی از دکمهها رفت. ناگهان زمین شروع کرد به فرو رفتن. لودر از پشت بلند شد. یکی از چرخهایش در هوا معلق ماند. صدای فریادها از بیرون میآمد،
ــ ماشالله! چه رانندهای!
ــ دَس مَریزاد!
به خدا اینا تا مرا به کشتن ندن دست بر نمی دارن... داشتم سقوط میکردم. سقوط کردم؟
---
بوی الکل. صدای قدمهای تندی روی سرامیک.
چشمهایم را باز کردم. پنجرهای روبهرویم بود. پشت آن، سایه ای تاریک دراز کشیده بود. خیلی شبیه خودم بود، ولی آشولاش.
صدای وحشتناکی در گوشم می پیچید. نعرهای آهنی، انگار که دیوارهای بیمارستان را دندان میکشید.
پرستاری با آمپولی در دست نزدیک شد.آمپولی به ضخامت دستهی ملاقه بود، نگاهی انداخت و بیهیچ رحمی، مثل یک قاتل حرفهای، چنان فرو کرد که انگار دارد پرچم را در قلهی اورست میکوبد.لحظهای حس کردم، نیاکانم تو مغزم ظاهر شدن و گفتن: پسرم، ما این همه سال زنده موندیم که تو اینجوری بری؟"
همه چیز در تاریکی غرق شد.
--
مردی پشت پیشخوان نشسته بود—ریشوی میانسال، با کتوشلوار اتوکشیده و عینک تهاستکانی. با شور و حرارت به گلهای پلاستیکی زل زده بود و سخنرانی میکرد:
ــ انقلاب، حتی اگر در سطح نهادی به جایی نرسد، مهم است! زیرا تفکر جدیدی ایجاد میکند! خودتان را نگاه کنید ! آب نمیخواهید، کود نمیخواهید، اعتراض نمیکنید، ولی همیشه زیبا هستید. درست مثل یک جامعه ایدهآل.
به نظر میآمد گلها گوش میدادند.
چند لحظه ای میشد که بیآنکه بفهمم، به گل زنبق زیبایی زل زده بودم. فروشنده که زاویهی دیدم را تعقیب کرده بود، با صدایی آرام، انگار که راز بزرگی را فاش کند، گفت:
— انتخاب فوقالعادهایه.
مکث کرد، انگار که کلمات بعدیاش را در ذهنش مزهمزه کند، بعد با لحنی عارفانهتر اضافه کرد:
— همهی اینها یه معجزهی بصری ان همیشه تازه، همیشه در اوج شکفتگی. یه باغ بیمرگ… فقط یه فرق کوچیک با گلهای واقعی دارن.
احساس کردم که اگر میگفتم «چه فرقی؟»، به دام افتادهام. ولی ذهنم، لعنتی، جلوتر از من بود و پرسید:
— چه فرقی؟
فروشنده خم شد، انگار که بخواهد یک رازی را فقط به من بگوید، و با همان لبخند، در گوشم زمزمه کرد:
— اینهارو بزها مفت هم نمی خرن. ولی خب، آدمیزاد همیشه عجیبتر از بز بوده
صدایش قطع و وصل شد. دوباره همان نعرهی آهنی. پنجرههای فروشگاه لرزیدند. گردنم را بالا آوردم.
لودر. همان لودر لعنتی. هنوز زنده بود.
دیوارهای بیمارستان را شکافته بود، قفسههای گل را در هم کوبیده بود، مستقیم به سمت من میآمد.
زبانم قفل شد،نفس کشیدن سخت. داشتم میمُردم."
---
زنگ در به صدا درآمد.
چشم باز کردم.درون تختم بودم؟! نبودم؟! خیس عرق در را باز کردم.
پستچی پشت در ایستاده بود. پاکتی دستم داد.
داخلش یک کاکتوس کوچک بود، با یادداشتی کوتاه:
"مرد باید کاکتوس باشد.
کاکتوسِ من —مادر."
دستم رو بردم جلو، یه خارش رفت تو انگشتم. جیغ زدم. لعنت به کاکتوس بودن.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۵۵۱۰ در تاریخ ۱۵ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید