*(خاطره..درد..)*(۷)
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
بمحض خم شدآب بنو شید پاها یش لرزیدوکنارجوی آب خوابید.
هرچه باترکه به اوزدم ودادزدم پاشو نشدناچار به بالای بلندی دویدم وبا صدای کودکانه ام داد زدم
آی هواااااااااار...آی هوااااااااااار اما صدای کودکانه ام تا سمت دیگر دره نمیرسید جغدی هووو هوووکردوپروازکردموهای سرم از ترس سیخ شدند وپوستم لرزید یکباره به یادگرگ افتادم شنیده بودم گرگ وقتی به الاغ حمله کند اول بیضه هایش را می کندالاغ هم که زیر بارخوابیده بود بیضه هایش پیدابودبفکرم رسید آنها را بپوشانم اگرگرگ آمد آنهارا نبیند ناچار پیراهنم را دراوردم وروی بیضه های الاغ کشیدم وبه هوار کردن ادامه دادم
سمت دیگردره جاده سفیددر نورستارگان پیدا بوداز بلندی نگاه میکردم میان جاده دورتر ها دونقطه سیاه درحرکت وآمدن بسمت من بودند ...وای
گرگها ....گرگها آمدندگریه ام گرفت یکبار میدویدم پیش الاغ دوباره میدویدم در بلندی وبه جاده خیره میشدم واشک میریختم کم کم دونقطه سیاه نزدیک شدند لحظاتی صدایی شنیدم
ای خر ...وای خدا ی من آدم... آدمند خوشحال با بدن برهنه دویدم کنار الاغ ایستادم ...
وقتی رسیدند من والاغم درست جلو راهشان بودیم زنی بر الاغ سوار ومردی دنبال الاغ با دیدن
من مرد گفت
بسم الله الرحمن تلرحیم
جنّی؟ جن زادی؟پری؟یا پریزادی؟
با ذوق وگریه گفتم نه آدمیزادم
مرد جلو آمد وبد دیدنم متعجب گفت
حمیدآقا ....
$$$$$$$$$
از؛ خاطرات
*(حمیدروزبهانی)*