هر کی از آرزوهای ازدواجش میگفت....
عباس گفت که سعیده عشق منه و بدون اون زندگی محاله...
رضا هم گفت پروانه دختر عموشو خیلی دوست داره...
نوبت رسول که شد گفت من لیلا را دوست دارم همه با هم ازش پرسیدن کدوم لیلا؟
گفت دختر خالم دیگه.
عباس گفت خونواده تو که با اونا درگیرن...
رضا هم گفت محاله اونو به تو بدن...
ولی علی بدجور رفته بود تو خودش....
چیزی نمیگفت....
رضا گفت علی چته چرا ساکتی ؟
علی گفت : یه دفعه سردرد گرفتم.... نمیدونم چم شده...
رضا پرسید علی راستی تو کیو دوست داری...
علی گفت : من... من ....فعلا خر نشدم...
همینو که گفت همه ریختن رو سرش و حسابی حالشو جا آوردن و بعد از یه کشمکش...
خوابیدن....
رسول متوجه شده بود که علی حالش خوب نیست ازش پرسید...
علی چی شد یه دفعه ؟
علی گفت : هیچی و با آهی چشماشو بست و با بسته شدن چشماش اشکاش جاری شد...
رسول با دستش اشکاشو پاک کرد گفت : علی تو رو خدا چی شده چرا به من نمیگی بخدا تو رو اندازه داداشم دوست دارم طاقت گریه کردنتو ندارم ...چته ؟
علی گفت : رسول منم میدونم داداشمی ولی نمیدونم چی شد یه دفعه دلم گرفت....
رسول گفت پس پاشو برو صورتتو بشور بیا بخواب...
علی بلند شد و رفت صورتشو شست و اومد دراز کشید...
تا صبح به در و دیوار نگاه میکرد و لبهاشو گاز مگرفت و اشک میریخت...
گریه بی صدای علی داشت از درون داغونش میکرد...
بالاخره خوابش برد که چند دقیقه بعد با صدای عباس بیدار شد که میگفت...
تو اگه عاشق بودی اینقد نمی خوابیدی . پاشو بریم حرم میخوام برا عشقم دعا کنم...
برا تو هم دعا میکنم خدا شفات بده...
نتونست بگه که تا صبح بیدار بوده با هر زحمتی بود بلند شد و با بچه ها رفتن حرم...
بعد اومدن یه کله پاچه مشت برا صبحونه خوردن...
ولی باز علی بی حوصله و کلافه بود...
تا یکی دو ساعت با هم بودن بعد هرکی رفت دنبال کار خودش...
ولی علی دوباره برگشت رو ریل راه آهن......