شب سختی را پشت سر گذاشته بود و حالا در بعد از ظهر دلگیر پاییزی خسته و اندوهگین با شانه های آویزان راهی گورستان
قدیمی شهر شد شاید این دلشوره
و اظطراب را با کسی که ماه هاست
در آنجا ساکن شده قسمت کند،
پاهایش توان جسم بی جانش را نداشت انگار دو وزنه پونصد کیلویی
به هردو پا وصل شده بود،
با خودش در جنگ بود، پای پیاده نمیتوانم باید با ماشین بروم
کنار خیابان ایستاد، برای اولین
تاکسی دستی تکان داد و سوار شد
راننده پرسید کجا؟ آقا ولی انگاراو
نمی شنید، دوباره با صدایی بلندتر پرسبد ، واو جواب داد،،شهرستان
سکوت،خیابان دلتنگی،، مـحـله ی
خـامـوشـان، راننده ایستاد و گفت
چیزی زدی؟ برو پایین حوصله دردسر ندارم،، واو خیلی آرام گفت
ببخشید داداش برو گورستان،
مرد چپ چپ نگاهش کرد و زیر
لب گفت بیچاره، خـُل شده،
هوا داشت تاریک میشد که رسید،
پیاده شد، حالا او بود و اندک
مردمی که داشتند میرفتند و یک
شهری به ظاهر خاموش
راه افتاد درمیان گورها، چشمش
پـِی، نشانی آشنا میگشت،،
بالاخره پیدا کرد، و بر لبه ی گوری
سیاه وسرد نشست با خودش
میگفت، حالا چه بگویم،، دخترک را چه شده چگونه
بگم تو که رفتی من هم شکستم
و از من بجز یک سایه ی لرزان چیزی
نمانده، شب شده بود کم کم در خلسه فرو رفت،، و در خیال داشت با کسی حرف میزد بلند بلند و اشک بی امان
از چشمانش سرازیر شده بود
می گفت یادته بابا که رفت، تو یک
شبه پیر شدی، اما خودت را جمع و جور کردی و به من و خواهرم می گفتی من هستم، تا آخرش اما چی
شد تو هم مثل بابا رفیق نیمه راه شدی، یادته روزها دور از چشم ما و خانواده ها می رفتی خانه ی مردم
برای کارگری، بعدا که فهمیدم،، مانع
شدم، گفتم من دیگه مرد شدم میروم کار میکنم تو دیگه لازم نیست بری
عصبانی شدی زدی تو گوشم، ومن
گریه کردم گفتی، حرف نباشه،،
تو و خواهرت باید درس بخونید،
آن روزها تمام شد من و خواهرم هم مثل بقیه بچه ها درس خوندیم، و
برای خودمان کسی شدیم،، ولی
تو چرا بی وفایی کردی، رفتی،
دیگر نجوا نمیکرد بلند بلند حرف
میزد صدایش را آخوندی که شب ها
در گورستان می ماند، شنید و به طرفش آمد،
میگفت، جوان این موقع شب اینجا خوب نیست،، خدا رحمتش کند،
برخیز و به خانه ات برو،
با سردرگمی بلند شد، چطوری به او میگفت در خانه دیگر کسی منتظرم نیست ، اصلا به آن کسی که در زیر خاک بود مگر می توانست چیزی بگوید،از آن مرد عذرخواهی کرد و راه افتاد، تا خانه راه زیادی بود و هوا تاریک، اطرافش هم ماشینی نمیدید،
ناچار در کنار خیابان قدم زنان راه افتاد، چند ساعت بعد، در مقابل
قهوه خانه، کوچکی، ایستاد، با خودش
گفت من که کسی در خانه منتظرم نیست به قهوه خانه بروم شاید ا توانستم فکرم را متمرکز کنم
داخل شد، پیرمرد گارسون
با صدای ضعیفی خوش آمد گفت، چه میل داری، باباجان،؟؟ گفت
لطفا یک چای، در کنار میزی نشست
چهار جوان در آنطرف، داشتند پاسور
بازی میکردند و مشروب میخوردند،
داشت نگاهشان میکرد، که آنها اورا به جمع شان دعوت کردند، پذیرفت
لیوانی برایش ریختند امتناع کرد جوانی گفت داداش بد مجلسی نکن
به او برخورد لا جرعه لیوان را سر کشید، پیک دیگری ریخت، ناگهان
شب گذشته همانند پرده ی سینما
با دور تند از مقابل چشمانش گذشت
با صدای بلندی گفت، آن لیوان اول هیچ،، ولی پیک اول را به سلامتی، آن مادری مبزنم بالا که یک تنه بار زندگی رابر دوش کشید، حالا مردان جوان دست از بازی کشیده و خیره او بودند
پیک دوم بریز گفتند داداش بس است دیگر،، گفت بریز پولش حساب میکنم، پیک دوم باز به سلامتی مادری که عمری بیمار بود اما هیچ نگفت تا فرزندانش از آب و گـِل به در شوند،، اشک در چشم جوان ها نشسته بود،
نوبت پیک سوم شد،، اشکش بی امان
می ریخت،، همه متعجب نگاهش
می کردند،، سرش را بالا آورد و گفت
خدا بزنم پیک سوم را یا نه،
حالا دیگه لحظه ای بود که پیرمرد گارسون هم به آنها پیوسته بود
گفتند بزن داداش، بزن،، مرد،،
گفت پیک سوم، به سلامتی آن دختری که بعد مادرش، مادر برادر شد، اما،
ایستاد،،،، گفتند خب،، دیگر چشمانش
را خون فرا گرفته بود،، ناله کرد اما یک نامرد، حیوان صفت،،،
دخترک معصوم برای آبروی تنها
برادرش از زندگی خودش گذشت همه گفتند فهمیدیم، فقط بزن،، بزن که با این پیکت. قلب ماها را هم خون آلوده کردی،، بالا زد و بی رمق به گوشه ای خیره شد آن شب تا خود صبح در قهوه خانه،جوان ها
نقشه می کشیدند چگونه انتقام
دختری مظلوم را از یک حیوان
بگیرند،، بی خبر از احوال آن
رفیق، تازه وارد ،، یک صدا گفتند داداش سه پیک تو، و چهارمی
را با هم می زنیم بالا فقط
برای گرفتن انتفام از آن لاشی
دستانش را در دست گرفتند
اما دستانش سرد بود صدایش زدند
اما جوان بعد پیک سوم
برای همیشه خاموش شده بود،،