استاد "عبدالكريم ايزدپناه"، شاعر بوشهری، زادهی یکم مهر ماه ۱۳۴۱ خورشیدی، در سعدآباد است.
نخستین شعرش را در سال ۱۳۶۲ در مجلهی "مردم"" چاپ شد.
وی میگوید: در سرودن شعر، از کسی تقلید نکردم اما، راه رفتن را خانم "طاهره صفارزاده" به من آموخت و زنده ياد "فريدون مشيری" به دويدن تشويقم كرد.
بيشتر شعرهای ایشان، در ماهنامههای چيستا، دنيای سخن، آدينه و فروهر به چاپ رسیده است.
ایشان در مدتی كه در تهران ساكن بودند، مسئوليت صفحهی شعر برگ سبز را به عهده داشت، و مدتی هم به دعوت "حسن شهرزاد"، در ماهنامهی دانش و فن حضور داشت.
ایشان دارای دو فرزند، به نامهای "پرويز" و "فرشيد" است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
[بارکج]
گفتند
بارکج به منزل نمیرسد
اما
من بارکج را به منزل رساندم.
بارم
عشق بودو / فصلی از برگ و تگرگ.
بارم / چندان که گویی، کج نبود
قلمم کج مینوشت و
دفترم عادت کرده به کج خواندن.
بارکج به منزل نمیرسد / وقتی
حسنک قصهها وزیر میشود
و گاو مشحسن فربگی میکند.
ما
وقتی فهمیدیم بارکج منزل نمیرسد
که معلم / مشق شب را با خودکار قرمزش
خط خطی میکرد و ما خلط سینهمان را قورت میدادیم.
بارکج را به منزل رساندیم و
زیر سایهی درختان بید
روی زمین گلی / با انگشتمان
عکس سرهای بیچشم میکشیدیم و
پنجشنبهها / روز خوب ما بود،
وقتی شترها از کوچههای خاکی روستا میگذشتند،
از جای سم شتران شیر مینوشیدیم.
و اینگونه بود که
بارکج پدرانمان را به مقصد میرساندیم.
امروز
مائیم و هزار بارکج به منزل نرسیده،
آیا
فرزندانمان خواهند توانست،
بارکج گذشتگان را
به منزل برسانند / بیآنکه
شتری از کوچههای خاکی بگذرد و
خلط سینهشان را قورت ندهند؟؟
باشد / که آیندگان
نقاشی کنند، سرهای بیچشم را
و دار اعدام را،
فقط صبحهای پنجشنبه مرور کنند.
جمعه هرگز نخواهد آمد و
تمام روزهای هفته
پنجشنبه خواهد بود.
(۲)
[باغ انار از این طرف است]
مردی قد بلند / سفید موی
راه که میرود
انگار / با سایهاش زمزمه میکند.
مردی بلند قد و خمیده
با عمری به بلندای ایفل
و قیافهای شبیه خودش
که / مدام آزارش میدهد
تا بداند
ارثیهی مادربزرگ نشانیش کجاست و
«باغ اناری از کدام طرف است»؟.
مردی سپید موی
که ردای آسمانی به تن دارد / هر ساله
شب یلدایش را
با حافظ و مولوی به صبح میکند:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو».
(۳)
[کولی وارهها]
از بطن زنی
زاده شدم
_کولی _
پدرم
تنهاییاش را
به شب فروخت
تا قاتوق آزادی فردایش باشد
و من
بازی جیرجیرک؛ جیرجیرک کلاغ پر را
خوب بلد بودم:
جیرجیرک...
کولی پر
و کتکهای مادرانه
...
باران که میآمد
مادرم حرصش میگرفت_
نکند خال پیشانیش را
باران بشوید
_خال پیشانی نشانه اصالتش بود_
کم کم قد کشیدم
و باران که میآمد
بغلش میکردم
و در گوشش زمزمه میکردم:
جیرجیرک...
باران پر
کولی پر
***
بزرگ؛ بزرگتر شدم
خوب میدانم
میدان حوصله تنگ است
و هیچ خالی
نشانه اصالت نیست
و خالها و خلخالها
در زفاف باد و باران میرویند
...
فرقی نمیکند
کدخدازاده باشی یا کولیزاده
وقتی
نان خشکههامان را میفروشیم
تا شکم فردامان سیر باشد
به یاد گرگم به هوا میافتم
جیرجیرک...
ماست پر
سیاه پر
سفید...
(۴)
[۱۳۴۱]
درها را گشودند آنگاه که آدمیت را
به مسلخگاه خویش مهمانی کردهاند.
درب ۱۳ گشوده میشود
آدمهایی شبیه خوک
سلاخی میکنند
وحوشیان از جهنم رانده شده
و بهشت بر پاشنه ۴۱ میچرخد
سربازی تفنگ بهدست
دستور توقف میدهد
ایست... ایست... ایست...
سرهنگی مسلخی
که با بند پوتینهایش
خویش را بارها
به دار کشیده است.
دار دار دار
همه زنده بهگور میشوند
تا صادق
هدایتشان شود و
مرگ
اندیشهشان.
کسی مییافت نمیشود
که ناجی شود
پوتینهای واکس خوردهای که
حکایت هزار هزار هزار
جنگ را
در هر گرهی بندشان
جادوگری میکنند.
درها گشوده میشوند،
اینبار
نه از غرب
که از شرق تا غرب
و از غرب خطی بهدرازای
ایست سربازی که
جنازه خویش را
آونگ میکند
و، «دادرسی» نیست
که بند پوتین سرهنگ را
سفت ببندد و
سرباز دستور آزاد باش
صادر میکند...
آزاد...
(۵)
[منظرهی جنوبی]
وقتی كه آسمان نخلستان میسوخت
از لای درزهای كركره ديدم
يك تيره از طوايف اندوه
از حاشيهی روح میگذشت
و بار اشترانش
در پيچ و تاب هر گره بغض
الماس از نقاب بيرون میريخت
وقتی كه آسمان نخلستان میسوخت
من روی مبل راحتی خود
سيگار سومم را آتش میكردم.
(۶)
من
در خاک تو ریشه کردهام.
بعد از من
سگی میآید / هار و حریص
با صندلی و میزی از جنس کتان.
بعد از من
سگی میآید
که شکل هیچ سگی نیست
با ریشی حنایی / با جلیقهای از خون
که آبیاری میکند / شالیزارهای «بتنی» را.
بعد از من
سگی میآید، بهرنگ هیچ آدمیزادهای نیست...
ما زندگان بیگذرنامهایم
که میگذریم
بیهیچ توقفی.
چهار پیچ آنسوی دنیا
چهار تف آنسوی واژههای دار.
چهار بوق تا انتهای مرد بودن
چهار گام آنورتر / تا آدمیت.
گریه کن، تا گریه کنم
من مرد بودن را دوست دارم
تو چی؟...
بیا گریه کردن همدیگر را دوست داشته باشیم.
چیزی نمانده تا مردن بودنمان.
چقد قدم میزنی
نمیبینی سایه مرگ را
چقد اشک میریزی
نمیبینی تابوت زندگان را
چقد چقد / غلط گیری میکنی / همدیگر را
نمیبینی مگر / اشک شقایق را
نمیبینی مگر بدرقه کردن عشق را
بیسجاده
خدا را پرستش میکنم
و بیسجاده
خیابان را و بیابان را
سجده میکنم.
بیسجاده
سجده میکنم
خاک را.
(۷)
آغوش میگشایم
تا فراز آید ماه.
چشم میگشایم
تا نشانی بیابم از
صدفهای ویران.
"مانا"
مردان را بگو
تا فانوسها را
بر درگاه جهان
بیاویزند
زنان را بگو
پیچکهای بنفش
و عطر بابونههای کوهی را
بر تن پوش ماه
ملیلهدوزی کنند.
(۸)
امشب - ماه
چراغدار جهان
خواهد بود
حاشا مکن!
امروز و فردا را
این روزگار نیست
که به تماشای تو آمده است
در آیینه نگاه کن
رخسارهات را
ببین
شادیهای گذشته
از چهرهات - هجرت میکنند!
حاشا مکن
در آسمان بدر ماه را؛
نگاه کن
هجوم زمان را
که به سمت جهان
سنگین میگذرد.
(۹)
بیتابی مکن
"مانا"
آنکه
به تماشای تو آمده است
همواره نام مرا
میخواند.
آیا نیاموخته بودی
که گدار حادثه
بر پاشنهی درنگی
بیوقفه میچرخد؟
"مانا"
ژرفای آب را
نیندیشیده بودی
یا مرگ
غریبی نامت را
به انتظار نشسته است؟
(۱۰)
آه...!
چگونه بگذرم
از حریق باد
در آبهای ممنوع؟
دل
آی دل
بر رد پای کدام سوار سیاهپوش
پای بگذارم
تا اندیشهی گمشدهام را
بیابم؟
سوار از کدامین سو
رفته است؟
در مجالی اندک
پلک بر هم مینهم
جهان
گرد سرم میچرخد
و من
گرد جهان خویش
اما--
اندوه هراس
به آنسوی جهانم
پرتاب میکند.
(۱۱)
با دو چشم
پا در رکاب باد
ناباوری مرگ را
به پهنای شب
برش زدم.
زمان
بیمکث میگذرد
چلچلهها
محکومین بیسرانجام
بر حاشیهی رودخانه
چینه بر میدارند
و در این حوالی
تنها مرگ است که
در بیقراری موج
لانه میکند.
زمان
سنگین میگذرد
و من
از پلکان حافظه
بالاتر میروم
کمی بالاتر
بالاتر
بالاتر
آنجا
که وطن و آشیانهی من است.
وطن من
کاشانهی من
پرندهی گمشدهایست--که
از شاخهای به شاخهای
آشیانهای به آشیانهای
پرسه میزند.
از پلکان حافظه
بالاتر میروم
تو گویی
میان باغچه و بامداد.
(۱۲)
بوی سکوت میآید
پرندهای میگذرد
دانهای میروید
و من بالاتر
بالاتر میروم.
بر بام وطن
حس غریبی
وسوسهام میکند:
باید گریست!
گریست!
از ژرفنای
این حفره ناگهانی
در قلب کور رودخانه
قایقی مینشیند به گل
تنی میلرزد در موج
گلی جوان
به گریه مینشیند
بر گیسوان موج
هزار خورشید
در عمق آفتاب
بهدیده خود کاشتم
تا با حکایتی پنهان
رو به روی تو
جاودان بمانم.
(۱۳)
با ما حکایتی است
تمامت آنچه را
در چشمانت خوانده بودم
باور نمیکردم
که اینگونه در ناباوری مرگ
سیهپوش ببینم.
"مانا"
هرگز
مرگ اخطار نمیکند
شاید
در عطسهی نسیمی
یا در سایهی درختی
به کمین نشسته باشد
تو هشیار باش
دریا
موج
موج....!
دریا
موج
مرگ
اما!
دیدگان منتظرم را
حکایتی دیگری است.
(۱۴)
در تمامی راه
به شکل دخترکی
در بالاپوشی
بهرنگ سرو
و گاهی
بهرنگ موج
با من همزاد بود
ولی هرگز نیافتم
اندیشه گمشدهای را که
در بیقراری موج
از آبهای ممنوع پر شتاب
گذر میکرد.
در جادههای تاریک و هراس
آنجا
که خط غباری
زمان را میشکافت
و سنجاقکی
سایهی اندامی را
بر بال خود میبرد
دانستم
سوار سوگوار از کدامین سو
رفته است.
"مانا"
دیری است
هر غروب
در گفتگوی باران و باد
به انتظار آمدنت
کنار پنجره
خورشید را
در آغوش میکشم.
همیشه
آنسوی پنجره
بوی بهار میآید.
برخیز و تماشا کن
با آفتاب چشمانت
بر روشن ای آب
زخم عمیق درد را.
اینجا کسی پنهان است
این جا کسی خفته در حصار آسمان
اینجا کسی در چلهی شتاب و پریشانی
پنهان است.
"مانا"
به بهانهای پلک بگشا
من
بر مرکبی در ردای صاعقه
بهدرگاه خوراندهام.
(۱۵)
در جاده
با باد که میرفتم
تصویرت را
با خطهای درشت و سیاه
و با خطی بهرنگ آفتاب
بر حاشیه راه
نوشتم:
پریزادی
همراه گیسوان بلندش
با چشمانی نیلی
که رنج سالیان چادرنشینی
در نگاهش صبوری میکرد
از این راه
به آبهای ممنوع میرسد.
(۱۶)
آنگاه
بر موجهای سرگردان
تا سمت رؤیای کمرنگ مهتاب
رها میشود.
وقتی باورم شد که
در بیقراری موج
تنها مرگ است که
لانه میکند
بر حاشیهی رود
نوشتم:
"مانا"
هرگز مرگ اخطار نمیکند
اما--هرگز
در ناباوری مرگ
اینچنین تلخ
در ماتم
آه...!
مانا؟
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی